- نویسنده موضوع
- #31
***
از خدا هزاران قطره اشک میخواهم؛ تا سالهای نبودت را با آنها تسکین ببخشم. بهار؟ برایت از ابرها؛ بارانها؛ ستارگان و فرشتگان گفتهام؛ که میدانم که چهقدر از داشتنت مسرورند. اما هرگز نتوانستم از نقاشیهای نکشیدهات بگویم که چه اندازه میتوانستند مشتاق تو باشند. میدانم که حتی بیجانترین اشیاها نیز تو را دوست میداشتند. انگار در سرنوشت من و این دفترهای نقاشی بود؛ که تا عمر داریم منتظر تو باشیم!
بهار؟ برای آخرینبار کلیشهوار به تو میگویم؛ که با کلمات توصیف نمیشوی. با بدترین خودکارها نیز زیبا نوشته میشوی.
بهار؟ سالها است که از هیچ تابستان و پاییز و زمستانی خبری نیست.. چهار فصل من تنها بهاریست.
بهار؟ هرگز فراموشت نمیکنم؛ نه تا وقتی که از لبان همه؛ سخنان تو را میشنوم و از...
از خدا هزاران قطره اشک میخواهم؛ تا سالهای نبودت را با آنها تسکین ببخشم. بهار؟ برایت از ابرها؛ بارانها؛ ستارگان و فرشتگان گفتهام؛ که میدانم که چهقدر از داشتنت مسرورند. اما هرگز نتوانستم از نقاشیهای نکشیدهات بگویم که چه اندازه میتوانستند مشتاق تو باشند. میدانم که حتی بیجانترین اشیاها نیز تو را دوست میداشتند. انگار در سرنوشت من و این دفترهای نقاشی بود؛ که تا عمر داریم منتظر تو باشیم!
بهار؟ برای آخرینبار کلیشهوار به تو میگویم؛ که با کلمات توصیف نمیشوی. با بدترین خودکارها نیز زیبا نوشته میشوی.
بهار؟ سالها است که از هیچ تابستان و پاییز و زمستانی خبری نیست.. چهار فصل من تنها بهاریست.
بهار؟ هرگز فراموشت نمیکنم؛ نه تا وقتی که از لبان همه؛ سخنان تو را میشنوم و از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.