متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

انیاگرام داستان | عاقبت

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 547
  • کاربران تگ شده هیچ

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
• داستان عاقبت

پارت یازدهم: سه استئفا نامه جدید را پایین آورد. یک تای ابرویش را بالا و ادامه داد:«و به نظرم این میزان صبر من بر شرایط ناگواری که شما اخیرا بوجود آوردید، برای نشون دادن اطمینانم نسبت به شما بخاطر دغدغه‌مندی‌ها و تلاش‌های بی‌دریغتون در گذشته؛ دیگه کافی باشه.»
از آن سوی میزش پرونده استخدام آقای آیسمن، به همراه برگه‌ی پایان همکاری که روی آن قرار داشت را سمت خود کشید. برگه را برداشت و رو به آقای آیسمن گرفت. مستقیم نگاهش کرد و گفت:«باز هم فقط و فقط بخاطر خدمات دلسوزانه گذشته‌تون، و این‌که اطلاع دارم در شرایط سختی قرار دارید، چشم از گندهایی که اخیرا به همه چیز خورده می‌پوشونم، و اجازه میدم پایان کار ما با این برگه و بصورت تواقفی باشه. به‌جای اخراج!»
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
• داستان عاقبت

پارت دوازدهم: صورت آیسمن هر لحظه برافروخته‌تر، و قطرات عرق از کنار شقیقه‌ به لابلای ته‌ریش‌‌های اصلاح نشده‌اش سر می‌خورد. با شنیدن جمله آخر، ناگهان از جا کنده شد و فریاد زد:«دختر احمق. تو حق نداری همچین کاری بکنی! من بهترین سالای عمرمو تو شرکت زپرتی تو سوزوندم. حالا که به این‌جا رسیدم اخراج؟ حالا که یه پیرمرد چهل ساله‌ام و دیگه معلومم نیست کدوم گوری باید دنبال کار بگردم؟»
شارلوت با چشم‌غره وحشتناکی او را نگاه کرد. برگه پایان همکاری را مقابل او روی میز کوبید و با صدایی که از لای دندان‌هایش بیرون می‌آمد گفت:«حواست به حرف دهنت باشه!»
آیسمن برای بار چندم، از آغاز جلسه کوتاهشون دستی زیر بینی‌‌اش کشید. تازه توجه شارلوت به نوک سرخ بینی‌اش جمع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
• داستان عاقبت

پارت سیزدهم: شارلوت به ضرب از جا کنده شد. رو به مدیسون فریاد زد:«برگه اخراج آقای آیسمن رو بیار این‌جا.»
چشمان آیسمن ناگهان گرد شد. چند قدم عقب رفت تا از پشت به دیوار خورد. تمام تنش لرزش مشهودی داشت. شارلوت نامرتب‌ترین امضای عمرش را پای آن برگه زد؛ سپس آن را همراه پرونده برداشت. در اتاق را باز و به بیرون پرت کرد. روی به آقای آیسمن کرد و با همان صورت برافروخته فریاد زد:‌«برو بیرون.»
مدیسون همان‌‌جا که برگه اخراج را به شارلوت سپرد، خشکش زده بود. آقای آیسمن هم با فریاد او به خودش آمد و با همان حالتی که داشت، سلانه سلانه از اتاق خارج شد.
همه کارمندان پشت در تجمع کرده بودند. شارلوت پوزخندی زد و گفت:«تموم شد. برگردید سر کاراتون.»
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
• داستان عاقبت

پارت چهاردهم: آن روز جکسون آیسمن با حال نامساعدی پشت فرمان ماشین نشست. تا رسیدن به خانه، کلی بوق اعتراضی نثارش شد و او هم با کلی فحش آبدار پاسخ داد.
به محض رسیدن به خانه، همان‌طور که مشغول تعویض لباس بود، پیغامگیر تلفنش را روشن کرد. ابتدا صدای دخترش که برای تحصیل در دانشگاه به شهر دیگری رفته بود، در گوشش پیچید:«سلام آقای آیسمن. خواستم بگم از امروز کار پیدا کردم و دیگه لازم نیست شهریه و خرجی برام واریز کنی. پس لطفا دیگه هم به این بهانه باهام تماس نگیر. خدانگهدار!»
پوزخندی زد. "آقای آیسمن!" این را با خودش تکرار کرد و یاد آن روزها افتاد... روزهایی که دخترش با شنیدن این خبر که مادر خانه را ترک کرده، از دانشگاه مرخصی گرفت و به خانه برگشت. هوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
• داستان عاقبت

پارت پانزدهم: نهایتا شبی که در خماری قصد آسیب زدن به او را داشت، دخترش با گریه خانه را ترک کرد و قسم خورد دیگر هرگز دختر او نیست. بعد از آن هرچه جکسون خواست با او ارتباط بگیرد موفق نشد. دیگر هم واژه "پدر" را از زبان او نشنید...
با یادآوری این خاطرات، دوباره تمام تنش رعشه بدی گرفت. پیغام بعدی هم پخش شد:«ســــلــــام جکسون! چطوری پیرمرد؟ عصر با بچه‌ها میایم دنبالت. می‌دونم که پایه‌ای! پس فعلا...»

خوب بود، عالی! حالا باید فکری برای گذراندن صبح تا عصرش می‌کرد. دو تا قرص را بدون آب بالا انداخت و خودش را روی تخت پرت کرد.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
• داستان عاقبت

نیکولاس: #type7 #7w6
مایکل: #type3

پارت شانزدهم: ساعت نه و نیم شب بود. همگی دور آتش نشسته بودند که صدای صحبت و خنده‌های بلندشان با پخش شدن صدای ترمز وحشتناک ماشینی روی سنگ‌ریزه‌ها قطع شد!
همه فورا سرشان را سمت صدا برگرداندند. ماشین آشنا نبود، اما از مدل لوکسش معلوم بود برای کیست! نیکولاس!
بلافاصله بعد از ترمز از ماشین بیرون پرید. دستش را بالا برد و سلامی پرانرژی کرد. مایکل ساعت مچی‌اش را نشان داد و شاکی گفت:«هیچ ساعتو دیدی نیک؟ ما حداقل دو ساعته این‌جاییم!»
نیکولاس دست‌هایش را توی جیب‌های شلوارش کرد و سرش را با تاسف تکان داد. همان‌طور که سمت آن‌ها قدم برمی‌داشت گفت:«فکر می‌کنی کجا بودم؟ ها؟»
تام قهقهه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
• داستان عاقبت

پارت هفدهم: نیکولاس بله‌ای محکم گفت و سرش را با تاسف تکان داد. کنار آتش نشست و با حرکاتی اغراق‌آمیز و تئاتروار، شروع به در آوردن ادای نامزدش کرد!
- هی نیک.. میخوای قطعه کلاسیک "نهنگ‌های صورتی توی حوض نقره‌ای" رو برات بزنم یا قطعه جدید "روزی که با تو بودم"؟ انتخاب خاصی نداری؟ پس بشین این‌جا!

سپس آستین‌های خیالی‌اش را تا نزدیک آرنج بالا داد. کمی با انگشتانش بازی کرد. چشمانش را بست و با حالت چهره‌ای خاص، دستش را روی گلاویه‌های خیالی پیانویی تکان داد.
- هی نیکولاس.. خوب بود؟ چیزی درباره لباس جدیدم نگفتی؟ فردا باهام میای به آموزشگاه موسیقیم؟ راستی قراره یه سمفونی محشر برگزار بشه! برای تو هم بلیط بگیرم؟

نیک با اتمام تئاتر این دیالوگ‌ها، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
• داستان عاقبت

اولیور: #type2 #2w1

پارت هجدهم: اولیور شانه‌اش را گرفت و محکم فشرد:«بیش‌تر هوای نامزدتو داشته باش پسر! شاید الان رو مخت باشه ولی اگر روزی از دستش بدی جای خالیش رو با تک تک سلول‌هات حس می‌کنی!»
نیکولاس سری تکان داد و بلافاصله گفت:«نه اولیور! داستان من با تو فرق داره. شاید منم بعدا کسی رو پیدا کنم که از بودن باهاش لذت ببرم یا جای خالیش برام فاجعه باشه ولی... اون شخص قطعا سارا نیست!»
اولیور جوان سیاه‌پوست خوش استایلی بود. چند سالی می‌شد کارمند شرکت بیمه بود و شمع چهل سالگی را همین هفته گذشته در تنهایی فوت کرد! پنج سال پیش که همسر محبوبش، اولویا را از دست داد دچار غم و خلأ شدیدی شد اما به لطف همین جمع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
• داستان عاقبت

پارت نوزدهم: تام مردی لاغر با موهای مشکی و سی و شش ساله بود که هنوز با مادرش زندگی، یا به قولی از او مراقبت می‌کرد!
مایکل، مرد چهل و هشت‌ ساله‌ای با جوگندمی‌های جذاب که استاد نیکولاس در دانشگاه و بیزینس من و ایده‌پرداز معرکه‌ای بود؛ بیش‌تر هم برای شرکت‌های هرمی! و البته او بود که پای نیکولاس را به این جمع باز کرد.
باب هم بود، که البته گفت امشب نمی‌آید. او از وقتی یادش می‌آمد کارگر ساختمانی بود. قبلا با پدرش کار می‌کرد و بعد هم که پدرش را بخاطر برخورد بلوک سیمانی به سر از دست داد، خودش ادامه داد. او هم به تازگی چهل و دو ساله شده بود.
جکسون هم مردی پنجاه یا پنجاه و دو ساله، پیرترین عضو جمع و مردی متعهد اما بسیار حساس و شکاک بود!
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,648
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
• داستان عاقبت

پارت بیستم: اما نیک... جوان‌ترین و پولدارترین عضو اکیپشان بود. هنوز سی و پنج سال داشت و تابه‌حال هیچ‌کار جدی‌ای را آغاز نکرده، دستش توی جیب پدرش بود! چند وقتی می‌شد پدرش تصمیم گرفته بود او را وادار به ازدواج کند تا شاید کمی مسئولیت‌پذیرتر شود. نه فقط وادار به ازدواج، بلکه وادار به ازدواج با شخصی که مدنظر خودش بود. یعنی دخترعموی نیک، سارا!
نیکولاس اولین خواستگاری بود که سارا او را پذیرفت. در بیست و هفت سالگی... قبل از آن سرش گرم دریافت مدرک دکتری و پیانو بود. مدرکش را که گرفت، پروسه آشنایی‌اش با نیکولاس آغاز شد. در همان اثنا آموزشگاه موسیقی‌ افتتاح کرد.
نیکولاس سارا را این‌طور توصیف می‌کرد:«دختری لوس و وابسته!»
اما سارا... از وقتی یادش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~
عقب
بالا