متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دراجِ بی‌بال | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
484
پسندها
3,065
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #11
- هی شهاب؛ شما یادت رفته به پری اجازه بدی اونم سوال بپرسه ها. فقط خودت پرسیدی پسر.
خودم هم یادم رفته بود منم باید بپرسم. شهاب جواب داد:
- تمنای بخشش خواهری؛ باشه از این به بعد دقت می‌کنم. بپرسین پروانه خانم.
چی باید ازش می‌پرسیدم، کمی فکر کردم و بالاخره گفتم:
- دختر‌ها همیشه مقصرند!
تابان با تعجب گفت:
- این و از کجا خوندی خواهری؟
- قبل چاپ شدنش خوندم عزیزم.
شهاب جواب داد:
- نجلا.
و ادامه داد:
- دوست نداشتنت مبارک؟
- نهال. عشق و احساس من؟
- بهار. طالع دریا؟
- دنیز. بانوی دو‌رگه؟
- حاله. نگارنده؟
- آویسا. حکم کن؟
- دیلان. آینه زمان؟
- مجید؛ آرش و محبوبه. گناهکار؟
- آرشام. الهه مرگ؟
شادان خندون به حرف اومد:
- اینجوری پیش بره این بازی تا ابد ادامه داره.
ما بی‌توجه ادامه دادیم.
- آدرینا. ملکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
484
پسندها
3,065
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #12
- نه سعید خونه بود؛ فکر کنم گفته بود دیر‌تر میاد. سلام رسوند بهت.
- سلامت باشن.
راه آن‌چنان طولانی نبود و با حرف‌های معمولی گذشت؛ تا این‌که به مقصدِ من رسیدیم و من با یه تشکر از اون پیاده شدم و پا توی مدرسه گذاشتم. هنوزم تمومِ راه‌ها‌ش رو بلد بودم؛ هنوزم بی‌اندازه این‌جا رو دوست داشتم.
دانش‌آموز‌های جدید اومده بودن و دیگه از هر کی که تو زمان من بود خبری نبود؛ سال‌ها گذشته بود و دیگه پروانه و سیما و شیمایی وجود نداشت؛ هر‌چند همین الآن هم خیلی‌هاا رو می‌شناختم. چندین ماه یه‌بار به این‌جا می‌اومدم. کلاس‌ها همون کلاس‌ها بودن؛ هنوز هم تعداد نا‌بینا‌های هر کلاس به چهار پنج نفر می‌رسید و من همیشه وقتی به این موضوع فکر می‌کردم؛ می‌موندم شکر بگم که کمیم یا ناراحت شم.
تو هر کلاس دو پایه درس داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
484
پسندها
3,065
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #13
لبخندی زدم و به آرومی گفتم:
- آره دیگه عزیزم؛ من حس و حال جشن و اینا رو ندارم فعلا.
- می‌دونم؛ می‌بینی چه خوب می‌شناسمت من،
چه‌قدرم که خودش رو تحویل می‌گرفت؛ موش کوچولو!
دستم رو دراز کردم و لپ‌ش رو کشیدم.
- می‌دونم نمکدونِ خودم؛ شما خیلی من و دوست داری که نذاشتی یه سلامی هم به بقیه‌ی دوستات بکنم.
و بلند‌تر گفتم:
- سلام بر همگی!
که کم و بیش بقیه جوابم رو دادن. خانم معاونِ خوش‌رو هم فکر کنم رفته بود.
***
روی تخت دراز کشیده بودم و گوشی‌م هم کنارم روی بالش بود و داشتم رمان می‌خوندم؛ که در بدون در زدن باز شد. این‌جا اگه کسی عادت در زدن داشت؛ اون بابا بود و من همیشه موقعِ لباس عوض کردن؛ در رو قفل می‌کردم یا اعلام می‌کردم که کسی نیاد. از عطر ملایم و خاصش تونستم بفهمم سعیده. اومد و لب تخت نشست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
484
پسندها
3,065
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #14
- سعید جان، می‌گم تو و آقا شهاب‌م اگه کاری ندارین بیاین داخل؛ با شیرینیای تابان‌پز چای می‌خوریم و...
نمی‌تونستم بگم توام با جوا بیش‌تر دیدار می‌کنی؛ چون واقعا زشت می‌شد. سعید از حرفم استقبال کرد.
- آره فکر خوبیه؛ منم دوست دارم شیرینیای تابان خانم رو امتحان کنم.
توی دلم قربون صدقه‌ش رفتم؛ لحن مؤدب و قشنگ‌ش؛ هر کسی رو شیفته می‌کرد. لبم رو کش دادم.
- باشه؛ پس من با دخترا می‌رم داخل؛ توام برو به آقا شهاب بگو.
- باشه.
***
دور هم نشسته بودیم و چایی می‌خوردیم؛ با شیرینی‌های فوق‌فوق خوش‌مزه‌ی تابان خانم که همه هم ازش تعریف می‌کردن. شیرین در‌حالی که با سر و صدا قلپی از چاییش و نوش جان می‌کرد، پرسید:
- راستی تابان جون خودش کجا هستن؟
با چندش صورتم رو جمع کردم و جواب دادم:
- رفته نمایشگاه‌ش؛ شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
484
پسندها
3,065
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #15
نه به اون ادبش توی خونسردی‌ش و نه به این فحش دادنش که بعید‌ترین چیز توی اون به نظر می‌رسید!
- قربونت برم؛ دختر آرزو خانم رو می‌گم دیگه.
جیغ زد:
- ببند پروانه! خب می‌گفتی نه! می‌گفتی نه خب!
- زشت می‌شد خب.
این‌بار صدای من آروم‌تر بود اما اون هنوزم خشم اژدها بود. همون موقع صدای مامان از همون نزدیکی‌ها اومد:
- چه خبرته تابان؟ خجالت نمی‌کشی؟ این فحشا چیه دیگه! غلط کردی و ببند رو به خواهرت گفتی! شرم کن!
تابان کمی صدا‌ش رو پایین‌تر اورد:
- عه مامان! مدیر بازی در‌نیار لطفا؛ نمی‌دونی که دخترت چی‌کار کرده.
- هر‌کار کرده باشه؛ دلیل نمی‌شه فحش بدی؛ من این‌جور تربیتت نکردم!
خلاصه این هم این‌جوری تموم شد.
در اتاقم که به صدا در اومد فهمیدم که خشم بانو خوابیده.
- عسلم، چرا در و قفل کردی؟ ببخشید خب عصبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
484
پسندها
3,065
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #16
حرفم ادامه‌ای نداشت. جواب داد:
- خب آره؛ حرفم مهمه اما چیز بدیم نیست.
کمی خیالم راحت شد.
- باشه بگو.
تک‌سرفه‌ای کرد و کمی مکث و بعد گفت:
- شهاب رو که می‌شناسی؟
حالا داشت برام جذاب و کنجکاو‌کننده می‌شد.
- بله که می‌شناسم؛ همین امروز دیدمش.
نفسش رو پر صدا بیرون داد و دستش رو از روی شونه‌هام برداشت.
- خب... نمی‌دونم چه‌جور بگم؛ اون روان‌شناسه و... خب مامان فکر می‌کنه برای تو مفید باشه؛ یعنی... خب ما امیدواریم که مفید باشه.
متعجب به حرفش فکر کردم. منظورش چی بود، نمی‌فهمیدم. با صدای ضعیفی سؤال کردم:
- منظورت چیه؟ من... من نمی‌فهمم. مگه من چمه؟
دستم رو گرفت و نوازش کرد.
- قربونت برم؛ تو هیچیت نیست اما خب... تو هیچ کاری جز رمان خوندن و وقت گذروندن با ما نمی‌کنی؛ پنج ماه یه‌بار می‌ری مدرسه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
484
پسندها
3,065
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #17
- هیچی؛ فقط بذار تو این خونه نفس بکشم؛ فقط نفس...
***
نیمه شب بود و سکوت زیبایی تو فضا حاکم بود؛ شاید الآن همه تونسته بودن سر روی بالشت بذارن و راحت بخوابن؛ ولی من... به جای همه‌شون بیدار بودم و جای همه فکر می‌کردم و اما اشک‌هام خشک شده بودن. روی تخت چهار زانو نشسته بودم و بالشتمم تو بغلم گرفته بودم و فکر می‌کردم؛ به گذشته؛ به حال؛ به آینده و همه‌چی؛ هر‌چند خاطرات و افکار گوناگونی داشتم که یک روز کامل باید می‌نشستم و وقت می‌ذاشتم؛ و تک به تک اجازه می‌دادم بهم رسوخ کنن.
حقیقتا پروانه بودن همراه با آسونیش سخت بود. مثالش چند شب پیش بود؛ زمانی که حرف‌های مامان و اون زن رو از پشت گوشی شنیده بودم و گریه کرده بودم و بعدش... جوری که انگار چیزی نشده باشه؛ سر سفره‌ی شام با خواهر و برادرم شوخی کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
484
پسندها
3,065
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #18
باهاش دست دادم و با لبخند کوچیکی گفتم:
- ممنونم که تا این‌جا رسوندیم آیسو جانم.
با خوش‌رویی جوابم رو داد:
- قربونت برم من؛ باعث خوشحالی منم بود. به مامانت اینا‌م زنگ بزن باشه؟ اونا فقط صلاحت و می‌خواستن پروانه جان.
پوزخند می‌زنم. پروانه جان گفتن‌ها‌شونم مربوط به همون ندیدن‌ها می‌شد دیگه نه؟
- می‌دونم آیسو. بازم ممنون که رسوندیم. به خاله هم سلام برسون. دیگه من برم.
صداش چیز خاصی و نشون نمی‌داد.
- مراقب خودت باش.
لبخند اجباری‌ای زدم.
- همچنین.
منتظر شد که برم داخل. کلید و از کیفم در‌اوردم و توی قفل چرخوندم. باد ملایمی در‌حال وزیدن بود. خدافظی بهش گفتم و وارد خونه شدم. هنوز یه قدم به سمت خود خونه بر‌نداشته بودم که گوشیم زنگ خورد. زیپ کیفم رو باز کردم و گوشیم رو در‌اوردم. سعید بود. برادر جان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
484
پسندها
3,065
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #19
- پروانه! اومدی قربونت برم؟
این صدای مامان‌بزرگ آسمان بود که روی ایوون خونه نشسته بود و من می‌دونستم این از عادت‌های رایجشه. قدم‌هام رو تند کردم و به سمتش روونه شدم؛ طولی نکشید که توی آغوش گرمش فرو رفتم. بی‌اراده اشک‌هام سرازیر شدن و هق‌هق کردم.
- مامان آسمان؟
من رو محکم‌تر توی بغلش گرفت و با صدایی که لرز داشت لب باز کرد:
- جانم دخترم؟ عزیز دلم...
هق‌هق‌هام شدید‌تر شد. حس می‌کردم حتی لب‌هام هم بغض دارن که اون‌قدر برای باز شدن و زجه تقلا دارن.
- مامان‌بزرگ؛ من خیلی بد‌بختم نه؟ مامان من هیچ‌وقت نتونستم راحت زندگی کنم؛ راحت نفس بکشم؛ اصلا نمی‌دونم اینی که شما‌ها بهش می‌گین زندگی؛ اصلا زندگیه یا نه! مامان‌بزرگ من خیلی خسته‌م؛ این‌بار هم مثلِ همیشه خسته اومدم مامان‌بزرگ. شایدم من همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

melin f

نویسنده ادبیات
سطح
13
 
ارسالی‌ها
484
پسندها
3,065
امتیازها
17,083
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
گاه دلم برای ماه می‌سوخت؛ چون توی آسمون تنها بود؛ اما بیش‌تر برای ستاره‌ها دل‌سوزی می‌کردم که تنها نبودن اما طرف‌داری نداشتن؛ شاید حامی هم...
در‌حالی که به این‌ها فکر می‌کردم از ایوون دل کندم و به داخل خونه رفتم. از آشپز‌خونه صدای مامان آسمان می‌اومد که ظاهرا با تلفن حرف می‌زد. روی مبلی که نزدیک به آشپز‌خونه بود نشستم و به حرفش گوش دادم.
- ببین دختر؛ خودتم داری می‌گی پروانه اون‌جا اذیت می‌شه؛ می‌گی پیش سعید گریه کرده؛ به تابان گفته خودش و می‌کشه؛ اون‌وقت تو باز از بردن و... حرف می‌زنی!
معلوم بود مخاطبش مامانه. لبخند تلخی زدم و از روی مبل بلند شدم. بهترین راه رفتن به اتاق و فرار کردن بود.
- پروانه!
تو جام متوقف شدم. پس متوجه‌م شده بود.
- بله؟
صداش ناراحت بود:
- به مامانت و سعید اینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : melin f

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا