- تاریخ ثبتنام
- 22/12/23
- ارسالیها
- 84
- پسندها
- 389
- امتیازها
- 1,778
- مدالها
- 4
سطح
4
- نویسنده موضوع
- #81
آترین دستش را روی ساعد ماهرخ گذاشت و همانطور که با شتاب سمت ورودی غار میدوید، گفت:
- بدو دختر...باید سریع از این غار بریم.
دخترک که دامنش را با سمت آزادش جمع کرده و همراهیش میکرد، زبان زهر آلودش را گشود و نیش زد:
- شاهزادهای که شاهزادهای... این دلیل نمیشه که بهم بگی دختر...باید بگی شاهدخت ماه... .
ناگهان چشمش به همراهان مرد راهزن خورد که خندان و با دستانی لبریز از مواد غذایی و کیسههای غلات به سمت غار میآمدند. لب گزید و با حیرت دستش را از پنجگان مرد جدا کرد. آترین وقتی متوجهی حرکت او شد، اخم کرده به او نگریست؛ اما ماهرخ را ترسیده و حواس پرت با صورتی رنگ و رو رفته مشاهده کرد. تیلهگان دخترک به سمت و سویی در حرکت بود و گاهی لرزشی در آن مشاهده میشد. آترین مسیر نگاه خیرهی او را...
- بدو دختر...باید سریع از این غار بریم.
دخترک که دامنش را با سمت آزادش جمع کرده و همراهیش میکرد، زبان زهر آلودش را گشود و نیش زد:
- شاهزادهای که شاهزادهای... این دلیل نمیشه که بهم بگی دختر...باید بگی شاهدخت ماه... .
ناگهان چشمش به همراهان مرد راهزن خورد که خندان و با دستانی لبریز از مواد غذایی و کیسههای غلات به سمت غار میآمدند. لب گزید و با حیرت دستش را از پنجگان مرد جدا کرد. آترین وقتی متوجهی حرکت او شد، اخم کرده به او نگریست؛ اما ماهرخ را ترسیده و حواس پرت با صورتی رنگ و رو رفته مشاهده کرد. تیلهگان دخترک به سمت و سویی در حرکت بود و گاهی لرزشی در آن مشاهده میشد. آترین مسیر نگاه خیرهی او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر