- تاریخ ثبتنام
- 22/12/23
- ارسالیها
- 84
- پسندها
- 389
- امتیازها
- 1,778
- مدالها
- 4
سطح
4
- نویسنده موضوع
- #71
شب گذشت...شبی که تا صبح خنده بود، پند زنانه بود، شوخیهای مردانه بود و رویاهای عاشقانه بود. هر چی که بود گذشت و زمان گذر از روستا رسید. آتوسا بقچهی آبی رنگ بزرگی که پر از غذا و میوه و آب بود را به دست آبتین داد و خواهرش پارچهای را با دقت دور موهای سیه گلرخ میبست. گلرخ هم دو دستش را کنار سرش نگهداشته میگفت:
- باز نشه... .
خواهر آتوسا با دهانی نیمه باز نگاهی به پارچهی مشکین کرد و گفت:
- نه خواهر باز نمیشه فقط حواست باشد.
دخترک دستی به پارچهی گلدار روی سرش کشید که موهایش را جمع کرده و دور سرش پیچیده و گرهای زیبایی زیرش قرار داشت. با شادی سرش را کج کرد و رو به خواهر پیرزن تشکر کرد که متوجهی نگاه آبتینی شد که با لبخند خیرهاش بود. دخترک نیز همانند او لبخندی ملیح زد و به سمتش رفت...
- باز نشه... .
خواهر آتوسا با دهانی نیمه باز نگاهی به پارچهی مشکین کرد و گفت:
- نه خواهر باز نمیشه فقط حواست باشد.
دخترک دستی به پارچهی گلدار روی سرش کشید که موهایش را جمع کرده و دور سرش پیچیده و گرهای زیبایی زیرش قرار داشت. با شادی سرش را کج کرد و رو به خواهر پیرزن تشکر کرد که متوجهی نگاه آبتینی شد که با لبخند خیرهاش بود. دخترک نیز همانند او لبخندی ملیح زد و به سمتش رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر