• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بزرگ‌ زاده متواری | pen lady (ماها کیازاده) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pen lady
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 1,390
  • برچسب‌ها
    عاشقانه
  • کاربران تگ شده هیچ

آیا رمان را پسندید؟

  • خیر

    رای 0 0.0%
  • بله

    رای 2 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
شب گذشت...شبی که تا صبح خنده بود، پند زنانه بود، شوخی‌های مردانه بود و رویاهای عاشقانه بود. هر چی که بود گذشت و زمان گذر از روستا رسید. آتوسا بقچه‌ی آبی رنگ بزرگی که پر از غذا و میوه و آب بود را به دست آبتین داد و خواهرش پارچه‌ای را با دقت دور موهای سیه گلرخ می‌بست. گلرخ هم دو دستش را کنار سرش نگه‌داشته می‌گفت:
- باز نشه... .
خواهر آتوسا با دهانی نیمه باز نگاهی به پارچه‌ی مشکین کرد و گفت:
- نه خواهر باز نمیشه فقط حواست باشد.
دخترک دستی به پارچه‌ی گل‌دار روی سرش کشید که موهایش را جمع کرده و دور سرش پیچیده و گره‌ای زیبایی زیرش قرار داشت. با شادی سرش را کج کرد و رو به خواهر پیرزن تشکر کرد که متوجه‌ی نگاه آبتینی شد که با لبخند خیره‌اش بود. دخترک نیز همانند او لبخندی ملیح زد و به سمتش رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
مرد که صبرش سر آمده بود پنجه‌اش را عصبی در موهایش فرو برد و پوفی کشید؛ اما دخترک بی‌توجه به چهره‌ی او که به سرخی می‌رفت، با فریاد ادامه داد:
- شما خائنید؛ شما قاتلین. جون اون همه آدم بی‌گناه به خاطر شما جانورا گرفته شده. مملکتمون نابود شد به خاطر عشق احمقانه‌ی برادرت. همه‌ی خاندان سلطنتی فراری شدند...پسوند متواری کنار اسم اشراف‌زاده‌های ایران اومده و حالا همه من رو یک بزرگ‌زاده‌ی متواری می‌دونن. آبروی خاندان اصیل ایران با خاک یکسان شد و همه‌ی این‌ها به خاطر خودخواهی تو و اون برادر احمقته... .!
فریاد آخر شاهدخت، آترین را از مرز انفجار گذراند و باعث شد او نیز مانند شاهدخت از کنترل خارج شده و فریاد بزند:
- چرا؟ چرا فکر می‌کنی که من هم هم‌دست پدرام هستم؟ پدرام عاشق خواهرت شد. پدرام به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
دخترک ابتدا از ترس و حیرت چیزی نگفت و آترین هم با راحتی او را روی شانه‌اش گذاشت و شروع به قدم برداشتن کرد. ماهرخ که تازه به خود آمده بود چشم گرد کرد و با تمام توان شروع به کشیدن جیغ‌های گوش‌خراش کرد و دستان مشت شده‌اش را با ضرب بر کمر مرد می‌کوبید؛ اما آترین بی‌توجه با آرامش‌ قدم برمی‌داشت و به تهدید‌های ماهرخ گوش می‌داد:
- ولم کن...ولم کن وگرنه دستور میدم زنده‌ زنده پوستت رو بکنن...ولم کن تا سر رو از تنت جدا نکردم.
مرد با ابروهای بالا رفته خنده‌ای آرام نثار دخترک کرد و گفت:
- من تا حالا دختری مثل تو ندیدم. یا بهتره بگم شاهدختی مثل تو ندیدم.
دخترک محکم بر کمرش کوبید و غرید:
- مهم نیست چی دیدی و چی ندیدی فقط من رو روی زمین بزار.
مرد دهان کج کرد و خبیثانه گفت:
- تا زمانی که آروم نشی جات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
گلرخ که هنوز به این حرف‌های مرد عادت نکرده بود، لبش را گزید و شرمگین بحث را عوض کرد:
- کمی بشینیم پاهام درد می‌کنه... .
که ناگهان آبتین دستش را مقابل او گرفت و اخم کرده گفت:
- هیس...‌ .
دخترک حیران سکوت کرد. با چشمان گرد شده از زیر پارچه نگاهی به مرد که در همان حالت ایستاده کرد. آبتین که انگار به چیزی گوش سپرده بود متفکر گفت:
- این صدا رو می‌شنوی؟
دخترک گوشه‌ی لبانش را پایین برد و با چشمان ریز شده در حالی که به شن‌های زیر پایش خیره بود، گوش سپرد به صدای خش‌خش پای حیوانی و کشیدن شدن جسمی به دنبالش. گلرخ سری تکان داد رو به مرد با چشمانی گرد شده گفت:
- آره می‌شنوم.
مرد نگاهی به دور اطرافش انداخت و هم زمان قدمی جلو برداشته و دوباره این کار را تکرار کرد. دخترک نیز بعد از نیم نگاهی به آبتین به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
آبتین تک خنده‌ای تقدیمش کرده و دستی به موهایش کشیده سپس با ابروهای بالا رفته رو به گلرخ گفت:
- این اتفاقات توی ذهن من هم خطور نمی‌کرد این‌که روزی شاهدخت ایران سرزمین بشه شاهدختی متواری و من هم گیج و شیدای موهاش دنبالش باشم.
سپس نیم‌خیز می‌شود و سر برگردانده و به پیرمرد نگاه می‌کند. پیرمرد که سری کچل داشته و تنی لاغر و استخوانی بی هیچ واکنشی روی برجستگی گاری نشسته و سخنی نمی‌گفت. آبتین دهان کج کرده و متعجب نگاهی به گلرخ می‌کند که اخم کرده و با دهانی باز خیره‌ی مرد مسن است. دخترک گلویش را با اهم اهمی صاف می‌کند و رو به پیرمرد می‌گوید:
- هی تو؟
ولی مرد قهوه‌‌ای پوش همچنان بدون حالتی خاص نشسته و به روبه‌رو خیره‌ست. این‌بار آبتین ولوم را بالا برده و می‌گوید:
- آهای...صدام رو می‌شنوی؟
وقتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
مرد با صدا خندید رو به دخترک حیران و سرگردان پرسید:
- نامه‌ی عاشقانه؟
گلرخ دستش را مشت کرد و ضربه‌ی آرامی بر شکم مرد کوبید و دلخور گفت:
- چرا می‌خندی حالا اگه برای من نامه‌ی عاشقانه می‌نوشتی چی می‌شد؟
مرد با سرگرمی نگاهی به چشمان طلب‌کار گلرخ انداخت. ابرو بالا انداخت و گفت:
- تنها چیزی که در اون زمان امکان ناپذیر بود؛ همین نامه‌ی عاشقانه‌ست...تو دختر کوچکی بودی و من هم کم سن، حالا سن و سال بماند من از عشق خودم نسبت به تو مطمئن نبودم. پس چطوری از عشق تو مطلع می‌شدم؟ این هم به کنار...می‌خواستی تابو شکنی کنی؟ ...عشق یک شاهدخت و یک رعیت کاملاً به دور از ذهنه هر چند که حالا هم همین‌طوره... .
دخترک سرش را از روی بازوی مرد برداشت نشست و با حسرت آهی کشید. آبتین نیز چون تو نشست و به قیافه‌ی وا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
زمانی که آترین او را روی زمین گذاشت؛ دخترک تا توانست ولوم را بالا برد و ناسزا نثار مرد کرد که ناگهان صدای خش‌خشی گوش‌های مرد را مورد نوازش قرار داد. آترین به ماهرخ گفت لحظه‌ای سکوت را پیشه کند تا او مطمئن شود اشتباه شنیده؛ اما دخترک اخمالود انگار که گوش‌هایش را بسته بود و تنها قصد داشت با کلمات زننده و برنده‌اش قلب مرد را به درد آورد. آترین چندباری تلاش کرد تا او را وادار به سکوت کند و هر بار دخترک خشمگین‌تر شده، به طوری که چون پلنگی طلایی رنگ قصد حمله و ناکار کردن مرد را داشت. در آخر آترین پوفی کشید و کف دست را روی دهان دخترک قرار داد تا او را مسکوت کند؛ اما کار از کار گذشته بود و صدای بلند ماهرخ آن‌ها را به سمت‌شان کشیده بود. آترین حیران به مردان درشت هیکل نگریست که لباسانی پاره و پوره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
آترین اخمی تند و تیز بر پیشانی نشاند؛ اما سعی کرد جلوی زبان و دستان مشت شده‌اش را بگیرد. چرا که آن‌ها ده مرد درشت هیکل و پر زور بودند و اگر از اختیار خارج می‌شد و با آن‌ها به جنگ و جدل می‌پرداخت، قطعاً شکست خورده و از ماهرخ غافل می‌شد. برای همین سیاست را پیشه کرد و خواست لب باز کند که ناگهان فریاد ماهرخ پرده‌ی‌گوش تمامی افراد حاضر در آن‌جا را به لرزه در آورد:
- چی گفتی احمق؟ از جونت سیر شدی که با شاهدخت ایران زمین درگیر می‌شی؟ می‌دم پوستت رو زنده‌زنده بکنن...‌آترین بزن این رو از هستی محو کن.
سپس نگاه دستوری‌اش را به آترین حیران دوخت که دهانش نیمه‌باز و چشمان گردش نشان از خراب‌کاری دخترک می‌داد. مرد با شنیدن اسم شاهدخت با صدا خندید و این بار نگاه خریدارانه‌ای نثار دخترک کرد و گفت:
- پس تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
هو گفتن و خنده‌های بلند ده مرد حاضر در آن مهلکه اخمی بر پیشانی ماهرخ نشاند. صورتش را که لایه‌ای قرمز از خشم روی آن خود نمایی می‌کرد، برگرداند و گلوله‌های آتش موجود در چشمانش را به سمت مرد که ها‌های خنده‌اش روی مغز دخترک رژه‌ می‌رفت، سوق گرفت و گفت:
- اگر این مرد هم توان مقابله با شما رو نداشته باشه...من که دارم.
و بی‌توجه به چشمان گرد و فریاد نه‌ آترین به سمت مرد که مشتاق به او می‌نگریست، رفت. دست کوچکش را مشت کرد و وقتی که مرد قد بلند رسید مشتی محکم بر شکم مرد کوبید. اخمان مرد کمی در هم رفت و با غنچه کرد دهانش گفت:
- اوووه وای! دیدید چی شد؟ این خانم کوچولو توان مقابله با من رو داشت و شکمم رو درید وای... .
در اتمام سخنش باری دیگر هاهای خنده‌ی مردان نوای جنگل خموش شد. مرد در اتمام خنده‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
صورت مرد به یک طرف خم شد و اندکی سکوت پیشه کرد. سپس لبخندی بر لبش نشست که لحظه به لحظه بزرگ‌تر می‌شد. برگشت و رو به دخترک گفت:
- از جونت سیر شدی کوچولوی چموش؟
ماهرخ که ترس در تیله‌گان علفیش جولان می‌داد، نیم نگاهی به آترین انداخت؛ اما با دیدن چشمک و علامت سر او دلش گرم شد. آترین از او می‌خواست وقت کشی کند تا بتواند طناب پیچیده به دور پایش را باز کند. مردان حاضر در غار کوچک و تاریک که با نور آتش کمی روشن شده بود، خارج شده و خبری از آن‌ها نبود. ماهرخ نفسش را عمیق و طولانی خارج کرد، سپس با کنترل ترسش و تزریق اندکی اعتماد به نفس پرسید:
- چی از ما می‌خوای؟
مرد خنده‌ای آرام کرد و موهای بلند و طلایی دخترک را مورد نوازش خشنن قرار داد و گفت:
- می‌خواستم از طریق شما دو تا اصیل فراری چیزی به جیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا