- ارسالیها
- 1,862
- پسندها
- 20,877
- امتیازها
- 44,573
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- #11
- مانجیرو-ساما!
دختر آشپز با چشمانی که گویا عسل از آن چکه میکرد، فوراً او را با موهای بلوندش شناخت و تعظیم کرد. درست همانگونه که شنیده بود، چهرهای همانند فرشته و پوششی ساده داشت.
- شما الآن باید لباس رسمی بپوشین و آماده مراسم بشین.
مانجیرو دستش را لای موهای مرطوبی که زیر آفتاب نارنجی میدرخشیدند برد و با حالتی بیخیال به دختر خیره ماند.
- کار خاصی واسه آماده شدن ندارم. هنوزم شب نشده.
دختر سرش را تکان داد و با لبخندی ملایم و چشمانی که ملتمس بنظر میرسیدند پاسخ داد:
- اجازه بدین راهنماییتون کنم.
- نیازی نیست.
مانجیرو این را گفت و خودش وارد آشپزخانه عظیم شد. دختر در حالی که صدای صندل های مانجیرو روی کاشیها را می شنید، لبهایش را گاز گرفت و اخمی کرد.
- از اولش هم یه فرشته نبود!
مانجیرو که...
دختر آشپز با چشمانی که گویا عسل از آن چکه میکرد، فوراً او را با موهای بلوندش شناخت و تعظیم کرد. درست همانگونه که شنیده بود، چهرهای همانند فرشته و پوششی ساده داشت.
- شما الآن باید لباس رسمی بپوشین و آماده مراسم بشین.
مانجیرو دستش را لای موهای مرطوبی که زیر آفتاب نارنجی میدرخشیدند برد و با حالتی بیخیال به دختر خیره ماند.
- کار خاصی واسه آماده شدن ندارم. هنوزم شب نشده.
دختر سرش را تکان داد و با لبخندی ملایم و چشمانی که ملتمس بنظر میرسیدند پاسخ داد:
- اجازه بدین راهنماییتون کنم.
- نیازی نیست.
مانجیرو این را گفت و خودش وارد آشپزخانه عظیم شد. دختر در حالی که صدای صندل های مانجیرو روی کاشیها را می شنید، لبهایش را گاز گرفت و اخمی کرد.
- از اولش هم یه فرشته نبود!
مانجیرو که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.