متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن درندگان کوه فوجی | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~Deku
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 968
  • کاربران تگ شده هیچ

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,838
پسندها
20,630
امتیازها
44,573
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #11
- مانجیرو-ساما!
دختر آشپز با چشمانی که گویا عسل از آن چکه میکرد، فوراً او را با موهای بلوندش شناخت و تعظیم کرد. درست همانگونه که شنیده بود، چهره‌ای همانند فرشته و پوششی ساده داشت.
- شما الآن باید لباس رسمی بپوشین و آماده مراسم بشین.
مانجیرو دستش را لای موهای مرطوبی که زیر آفتاب نارنجی می‌درخشیدند برد و با حالتی بیخیال به دختر خیره ماند.
- کار خاصی واسه آماده شدن ندارم. هنوزم شب نشده.
دختر سرش را تکان داد و با لبخندی ملایم و چشمانی که ملتمس بنظر می‌رسیدند پاسخ داد:
- اجازه بدین راهنماییتون کنم.
- نیازی نیست.
مانجیرو این را گفت و خودش وارد آشپزخانه عظیم شد. دختر در حالی که صدای صندل های مانجیرو روی کاشی‌ها را می شنید، لب‌هایش را گاز گرفت و اخمی کرد.
- از اولش هم یه فرشته نبود!
مانجیرو که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,838
پسندها
20,630
امتیازها
44,573
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #12
پس از پانزده دقیقه کار شیرینی ها به اتمام رسید. یومه یادش افتاد که دیگر باید مانجیرو را برای جشن آماده کند، پس با خنده ای شیطنت آمیز ظروف کثیف را رها کرد و همراه مانجیرو به بخش اقامت سانو ها رفت.
در اتاق کوچک اما دنجی که مانجیرو بر گزیده بود، مانند هر اتاق دیگری در قصر مهتاب پرده ها و شوجی هایی که مانند شبی پر ستاره زرین و درخشان بودند، تنها چیزی بود که در حال حاضر باعث زیبایی و شکوه آن اتاق می‌شد؛ که البته در مقایسه با اتاق دیگر اشراف کاخ هیچ بود.
- بشین تا خوشگلت کنم.
ندیمه که چشمان قهوه‌ای اش از ذوق می‌درخشیدند، او را روی صندلی رو به آینه نشاند و شانه چوبی را در دستش گرفت. مانجیرو واقعا اهمیتی نمی داد؛ اگر بخاطر دل یومه نبود، محال بود انقدر برای آراسته شدن خود صبر و حوصله به خرج دهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,838
پسندها
20,630
امتیازها
44,573
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #13
میز های جشن نامزدی زود آماده شد و تمام ندیمه های فرعی، خوردنی‌ها و شربت‌های متفاوت را روی میز چیدند؛ غذای اصلی ضیافت که ماهی سرخ شده و طلایی بود، و دورایاکی‌های خوش رنگ و لعاب، میوه‌های متفاوت و ساکه‌های مرغوب، همه ابراز پذیرایی از صد میهمان بزرگ جشن بودند.
در بین این صد نفر، میزی برای مهم‌ترین جایگاه ها_با ظرفیت بیست نفره_وجود داشت که مرکز جشن حساب می‌شد. شامل صاحبان موهبت ماه و خورشید و اژدهایانشان، بهار و تابستان و پاییز و زمستان، و وارثان اصلی آن‌ها. سر جمع چهارده نفر می‌شدند، هرچند به دلیل نبود اژدهای مهتاب، جای خالی او با خواهر وارث موهبت بهار پر شده بود؛ از آن جایی که در هر دوی آن ها هنوز موهبتی ظاهر نشده بود و هردو احتمال وراثت را داشتند.
حتی موهبت ها نیز بین دو نژاد پریان و الف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,838
پسندها
20,630
امتیازها
44,573
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #14
هجده سال پیش_کاخ سلطنتی
چشمان مرد جوان شهامت را فریاد می‌زدند، اما جرأتش به تنهایی کافی نبود؛ نه در زمانی که حریفش طلسم‌هایی ممنوعه به کار می‌برد و استفاده از جادو علیهش تمام می‌شد. خنجر در دستش لرزید، قدرت جسمی‌اش در برابر این مرد هیچ بود. هیچکس صدای تقاضایش برای کمک را نمی‌شنید، شکی نبود که مرد نگهبانان را به تنهایی از پای در آورده. افسوس، اکنون زمان عذاداری نداشت و جان خود را در خطر می‌دید.
جنون در نیشخند خبیث مرد آشکار و برق شمشیر سلاخی‌اش وهم آور بود. بنجیرو نمی‌ترسید، نمی‌لرزید و عقب نمی‌کشید، اما ضعیف بود. تازه لباس دامادی به تن کرده بود، تازه خبر آمدن دختر عزیزش را به گوش شنیده و تازه تخت فرمانروایی را به دست آورده بود. نباید می‌گذاشت زندگی‌ای که با سختی به چنگ آورده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,838
پسندها
20,630
امتیازها
44,573
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #15
به وضوح می‌توانست ببیند که کاخ در همهمه بود و مردم نمی‌دانستند که چه خبر است، تا این که کیمیاگر چیره‌دست بالاخره از سفر درازش سر رسید. آن زن، کسی بود که روی تمامی موهبت ها تحقیق کرده بود و اطلاعات زیادی از گزارشات او به معلومات مردم می‌افزود. به همین دلیل آزادانه خارج از کاخ به کاوش هایش می پرداخت و چندروزی به طول انجامید تا خود را ببیند.
آن زن مرموز، کیمونویی سیاه که طرح برگ‌های پاییزی رویش داشت به تن کرده بود و عینکی بر چشمان عجیب سبزش زده بود. همان چیزی که به وضوح نشان می‌داد خارجی است، اما با این وجود خودش را تبعه ژاپن می‌دانست و کشورش را به ملیتش ترجیح داده بود.
- دیدن شما باعث افتخاره اولیا حضرت.
ملکه از تخت سلطنتش برخواست و با گام هایی محکم، به سمت کیمیاگر علم شکاف مقابلش قدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

موضوعات مشابه

عقب
بالا