• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تلألو جَبر | مبینا زارع مویدی کاربر انجمن یک رمان

به نظرتون رمان در چه سطحی نوشته شده؟

  • عالی

    رای 14 100.0%
  • متوسط

    رای 0 0.0%
  • غیر قابل قبول

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,341
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
تلألو جَبر
نام نویسنده:
مبینا زارع مویدی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
IMG_20240228_200231_603.jpg

کد رمان: 5557
ناظر رمان: Raha~r رَهٰآ

خلاصه:

آتش به تیشه‌ی زندگی‌‌اش خورد و تازیانه‌های آن، قلبش را به خون کشیدند.
دفتر روزگار ورق خورد و به زیان دخترک شد؛ اما دلدادگی‌‌اش آسان نبود که این‌گونه از دستش دهد.
اگر زمین و زمان دست به دست یکدیگر دهند، دوشیزه از معشوقه‌اش دست نخواهد کشید.
آنان شیفتگی‌شان را از خاکستر ساختند و تا زمانِ بقای‌ جاودانگی، ادامه‌اش می‌دهند.
رمان بر اساس واقعیت و زندگی یک شخص نوشته شده. شاید با شروع رمان، فکر کنید که تکراری و کلیشه‌ای هست. بذارید همین اول، براتون این ابهام رو رفع کنم. این رمان کلیشه‌ای و تکراری نیست؛ منتها چون بر اساس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

M A H D I S

ناظر ترجمه + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
506
پسندها
7,989
امتیازها
21,773
مدال‌ها
31
سن
23
سطح
12
 
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۱۱۷_۱۳۲۰۳۷_Samsung Internet.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,341
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
افکار وهم‌انگیز، لحظه‌ای رهایش نمی‌کردند.
به راستی خانواده این معنا را دارد؟
اگر اینگونه‌ست، کاش خانواده‌ای وجود نداشت.
محرم‌ترین شخص زندگی‌اش، کسی بود که از او گریزان بود.
چه درد بدیست دوری از خواسته‌ی قلبی و نزدیکی به همسر!
اکنون به جز پروردگار، هیچ‌ پناهی ندارد.
 
آخرین ویرایش

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,341
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
با صدای عاقد، بغضش را فرو داد. مادرش، کاملاً در رؤیت او قرار داشت. روبه‌روی میز پیوندشان، بر روی صندلی سفیدرنگ محضر نشسته بود. با نگاه اول، موهای یک‌دست مشکیِ لختی که در زیر شال آبی پنهان شده بود و آرایش نسبتاً غلیظ قرمز‌ش به چشم می‌خورد‌. به لطف کلاس رقصی که می‌رفت، هیکل روفُرمی داشت. کلاً به تیپ و قیافه اهمیت زیادی می‌داد و باکلاس می‌گشت.‌ وقتی خیره‌ به او شده بود، ناگهان چشم‌غره‌ای برایش آمد. تازه فهمید که دیگر راه بازگشتی ندارد‌ و این‌بار بخت شوم، دامن‌گیر زندگی‌اش شده است.
- عروس خانم برای بار سوم، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای علیرضا مرادی در بیاورم؟
دست‌هایش را که مثل یخبندان، سرد بودند با پریشانی درهم گره کرد‌. ضربان قلبش نامنظم شده بود. دلش به این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,341
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
ناگهان به یادِ متنی افتاد‌.
«وقتی دلبر دیگری را می‌دزدی و به عقد خود در می‌آوری، محرمیتی بین شما نیست. محرم‌ترینِ محرمان، آن کسی است که دلت صادقانه طلبش کند».
آه آرامی کشید. باز هم ذهنش پر کشید‌ به اتفاقات امروز! زمانی که چشم‌های مادرش از شوق برق میزد و لبخند، لحظه‌ای از لبانش پاک نمی‌شد.
«مادر دست‌هایش را درهم گره زد و جدّی به چهره‌ی دخترکش نگریست.
- انقدر غر نزن دختر! مطمئنم با علیرضا خوشبخت میشی. این پسر همه‌جوره از تو بهتره!
تن صدایش به نشانه‌ی اعتراض، افزایش یافت. چهره‌اش سرخ از عصبانیت شده بود؛ غرورش به بدترین شکل ممکن، شکسته شده بود.
- مامان جان چی میگی؟! علیرضا یه طلاق داشته؛ چطور ازم می‌خوای باهاش ازدواج کنم؟! [عرق پیشانی‌اش را با پشت لباسش پاک کرد و نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,341
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
با صدای علیرضا از فکر بیرون آمد:
- خانومم کجا سیر می‌کنی؟
لب‌های سرخ‌رنگش از هم فاصله گرفتند و کش آمدند؛ پوزخند تلخی روی لبانش نقش بست.
خانوم او بود؟! پس چرا حس می‌کرد همسرش فرسخ‌ها دورتر و در ترکیه، منتظر اوست؟! چگونه باید او را از این جریان باخبر می‌کرد؟
آوای علیرضا باری‌دیگر در گوشش پیچید:
- الهه حواست کجاست؟
گویا در این دنیا نبود. یعنی دنیل رهایش می‌کرد؟ نه‌نه! این را نمی‌خواست، پس به او چیزی نمی‌گفت. وای! اگر می‌فهمید و بدتر میشد چه؟ بهتر نبود فرار کند؟ سوال ذهن‌اش را به زبان آورد.
- بهتره همین الآن پاشم و از مراسم فرار کنم!
علیرضا که متوجه زیرلب صحبت کردن دخترک شده بود، گفت:
- چیزی گفتی عزیزم؟ مشکلی پیش اومده؟
الهه حرفش را شنید؛ اما به روی خودش نیاورد. اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,341
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
نکته‌ی رمان رو دریافت کردید؟ اگر آره، تو پروفایلم بگید:466:
دست‌های گرمی روی دستش قرار گرفتند؛ با عجله دستش را پس کشید، نمی‌خواست که لمسش کند‌.
در همان ثانیه‌ای که دستشان به‌هم برخورد کرد، تک‌تک سلول‌های وجودش لرزید. احساس کسی را داشت که به زور مورد آزار قرار گرفته است. این حریم او بود و به خیالش علیرضا جرئت دست‌درازی به آن را نداشت.
علیرضا با دیدن واکنش دختری که چندی پیش همسرش شده بود، اخم‌هایش را درهم کرد. نفس‌اش را با ضرب بیرون فرستاد. دست‌اش را بالا آورد و بر روی ته‌ریش دامادی‌اش گذاشت. برای امشب، زحمت‌های زیادی کشیده بود. چند ساعت در آرایشگاه بود تا موهایش را با هزاران دستگاه مختلف که اسمشان را نمی‌دانست،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,341
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
من سر تک‌‌تک اون لحظه‌هایی که این رمان رو می‌نویسم، چهره‌ی کسی که برام تعریف کرده بود، رهام نمی‌کنه.:610185-ae27176d7371ebcd2b8b54769e216894:
***
دنباله‌ی لباس عروسش را گرفت و راهی ماشین پدرش شد؛ به‌ این خاطر که خانه‌ی علیرضا زیادی دور بود و خانواده‌اش فردا به شیراز بر می‌گشتند، باهم مکالمه کرده بودند و تصمیم گرفته شد که شب اول به خانه برود تا وسایلش را کامل جمع کند و با خانواده‌اش خدافظی کنید.
هنوز کاملاً از در محضر فاصله نگرفت بود که با دیدن پدرش، توقف کرد. او کمی آن‌طرف‌تر، با آن قامت رعنا و بلندش زیرِ تابلویِ محضر ایستاده بود. بر روی آن تخته، با خطوط نستعلیق و طراحی زیبایی، حک شده بود «سالن عقد نیلوفرانه» که یکی از شیک‌ترین مکان‌ها برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,341
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
نگاه پسر به الهه برّاق بود و به‌راستی که از نظر او، عروسش مثل مرواریدی سفید می‌درخشید.
- الهه‌جان، خیلی خوشگل شدی. تو دیگه مال خودمی! حتی اگه نیاز باشه، یک‌تنه روبه‌روی کل دنیا وایمیسم؛ اما خوشبختت می‌کنم.
با چشم‌های منتظرش به همسرش نگریست تا بلکه جواب حرف‌هایش را بگیرد؛ اما او مهر سکوت بر لبانش دوخته بود. علیرضا ناامیدانه تنه‌اش را از ماشین بیرون کشید. کت دامادی‌اش را که کمی چروک شده بود، با دستانش تکاند و مسیر تالار را در پیش گرفت.
یک‌چیزی در انتهای وجود دختر، مانع از صحبت کردنش میشد. همان که از ابتدای مراسم مهمان‌ گلویش شده بود. با رفتن آن مرد، بالآخره سر باز کرد و با شدت شکست. گویی بر روی آتش گذاشته شده بود که این‌گونه درونش می‌سوخت. جای به جای بدن‌اش غرق حرارت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,341
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
به نظرتون الهه با علیرضا کنار میاد؟:85:
پدر زنگ در را فشرد. با صدای تیکی باز شد. علیرضا با شلوارک اسکلتی‌ای نمایان شد.
این‌بار تصمیم گرفتم به حرف امیر گوش دهم و تمام تلاشم را کنم که با همسرم کنار بیایم. با موشکافی به او خیره شدم و زیر نظرش گرفتم. لباس جذب سفیدی به تن داشت که با شلوارش، هماهنگی خاصی داشت. بدن ورزشکاری‌اش، باعث شده بود که لباس کاملاً به تنش بچسبد. اگر می‌توانستم به او تکیه کنم، قطعاً پشتوانه‌ی محکمی میشد.
با لبخندی که به لب داشت، به استقبالمان آمد. برای لحظه‌ای نگاهمان بهم گره خورد و من تازه متوجه آسمان شب درون چشم‌هایش شدم. سریع حواسش را معطوف خانواده‌ام کرد و هر چه تعارف کرد تا ناهار را کنارمان باشند، آن‌ها نپذیرفتند.
مادر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا