- تاریخ ثبتنام
- 12/8/19
- ارسالیها
- 2,917
- پسندها
- 40,475
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 22
سطح
38
- نویسنده موضوع
- #291
بلند شد و نشست. نفسهای تند کشید و با یک فکر از روی تخت پایین پرید. از کمد لباسهایش فقط یک کاپشن مشکی ساده برداشت و با شتاب بیرون رفت؛ درست مثل کسی که قصد گریز دارد.
امروز بی دلیل خیابانها را متر میکرد! هرگز اینکار را نکرده بود؛ که ساعتها با شتاب قدم بزند و اصلا متوجه نباشد چند کیلومتر را طی میکند. خیالات دست از سرش برنمیداشت. گاه یک جا میایستاد، به درختی تکیه میکرد و به نقطهی نامعلومی خیره میماند. چهرهی ماهور را تصور میکرد؛ که گاه دخترک سرخ میشد و گاه لبخند زیبایی میزد و گاهی هنگام پیشکش غذا بازیگوش میشد! دختری که او را از غار سیاه غمهایش بیرون کشید! یک روز مجبورش کرد در را به روی نور باز کند! یک بار دیگر روشنایی را به زندگیاش راه بدهد. آیا واقعا همینطور...
امروز بی دلیل خیابانها را متر میکرد! هرگز اینکار را نکرده بود؛ که ساعتها با شتاب قدم بزند و اصلا متوجه نباشد چند کیلومتر را طی میکند. خیالات دست از سرش برنمیداشت. گاه یک جا میایستاد، به درختی تکیه میکرد و به نقطهی نامعلومی خیره میماند. چهرهی ماهور را تصور میکرد؛ که گاه دخترک سرخ میشد و گاه لبخند زیبایی میزد و گاهی هنگام پیشکش غذا بازیگوش میشد! دختری که او را از غار سیاه غمهایش بیرون کشید! یک روز مجبورش کرد در را به روی نور باز کند! یک بار دیگر روشنایی را به زندگیاش راه بدهد. آیا واقعا همینطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.