• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #121
- نیکداد، نیکداد... تو دقیقاً چه غلطی کردی؟!
داد می‌زند؛ شایگان است که داد می‌زند و من از ترس در خودم فرو می‌روم. ناباورانه نگاهش می‌کنم. شایگان انگار می‌خواهد تارهای صوتی‌اش را پاره کند، هیچ وقت صدایش را به این بلندی نشنیده بودم. سرخ شده است؛ عصبانی است، واقعی عصبانی است.
در اتاق انتظار دفترم هستیم. روی صندلیِ پشت میز منشی نشسته‌ام و شایگان، با عصبانیت از چپ به راست و از راست به چپ می‌رود. صدای قدم‌هایش روی اعصابم می‌رود. گوشه‌ی چادرم را می‌فشارم؛ محکم و محکم‌تر... نمی‌توانم واکنشی نشان دهم؛ به اندازه‌ای در بهت فرو رفته‌ام که دیگر ذهنم نتواند کار کند...
نمی‌توانم این شایگان را باور کنم. شایگانی که موهایش را به هم می‌ریزد، با چشم‌های به خون نشسته نگاهم می‌کند، صدایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #122
یک من، گوشه‌ی دلم نشسته است و گریه می‌کند. دیگری در دادگاه وجودم، خودش را محکوم می‌کند و یک من دیگر، برای شایگان خط و نشان‌های فیزیکی می‌کشد. منطق، عذاب وجدان، توقع و دیگر بخش‌های مرتبط وجودم، هر کدام ساز خودشان را می‌زنند.
منِ نهایی، به درستی نمی‌داند چه کار کند. انتهای هنرش، نگه داشتن خودش هست. شاید به خاطر نگرانی جلوه‌ام پیش شایگان باشد، شاید هم به خاطر منطق خشک و ظاهر معمولاً رسمی‌ام، هر چه هست‌... کمک می‌کند با گرفتن لبه‌ی میز، به صورت مشهودی نلرزم.
شایگان با تحکم دست‌هایش را روی میز می‌کوبد. به اندازه‌ای محکم هست که از سر ترس کمی عقب بکشم و پلک بزنم. انگشت اشاره‌اش را به سمتم می‌گیرد و از میان دندان‌هایش می‌غرد:
- ولی رفتارت این رو نمی‌گه، خانم نیکداد! خسته‌م...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #123
چیزی نشده، فقط شایگان رفته، جانم را هم با خودش برده است.
واقعاً درست نیست ولی شوری اشک‌هایم تا روی لبی که به دندان گرفته‌ام، می‌رسند. دلم می‌خواهد داد بزنم نرود، التماس را در نگاه آخرم ندید؟ حق دارم که داد بزنم؟ اگر بماند و بیشتر آزارش دهم، چه؟ بهتر نیست خودم با خودم کنار بیایم؟
توقعش را نداشتم ولی نمی‌توانم از شایگان کینه‌ای به دل بگیرم؛ برای من انقدر طولانی بود که عاشق شوم، انقدر هم کوتاه بود که فکر کنم چه زود گذشت و تمام شد... برای من همه چیز بود.
پاهایم را از کفش بیرون می‌آورم. لبه‌ی صندلی می‌گذارم. خودم را در آغوش می‌گیرم و بی‌صدا، اشک می‌ریزم. بی‌صدا خرد می‌شوم از حقی که عمیقاً به شایگان می‌دهم.
خیلی بدی، آقای شایگان! خیلی بدی که حتی نمی‌توانم وقتی این‌گونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #124
انگار مامان هم طبق معمول پابه‌پایم اذیت شده؛ معمولا‍ً سعی می‌کند خودش را نشکند و وای به حال من که جوری عرصه برش تنگ گذاشته‌ام که خودش به حرف آمده! ای کاش می‌توانستم حرفی بزنم. مامان شبیه بابا نیست، نرمال است... احتمال این که داستانم را باور نکند خیلی است. نمی‌خواهم نگرانی توهم زدن یا زوال عقل من را هم داشته باشد.
نمی‌خواهم دروغ هم بگویم. نمی‌خواهم هیچ چیزی نگویم! نمی‌شود همه را با هم داشت... فکر می‌کنم و تصمیم می‌گیرم جوری زبان باز کنم که هم حال بدم توجیه شود، هم ذهن مامان دست از استرس و منفی‌بافی بکشد؛ دست کم بداند مشکل چیست و حدس‌های بدتری نزند.
- فکر کنم... از عوارض عاشق شدنه!
سر مامان به ضرب بالا می‌آید؛ چهره‌ی با نمکی می‌یابد. چشم‌های سبزش درشت شده‌اند و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #125
- حالت خوبه، ایرن؟
جا می‌خورم. برای یک لحظه وا می‌مانم. شبیه کسی که خ**یا*نت دیده، به تصویر ایلیاد با موهای خرمایی و چشم‌های سبز نگرانش نگاه می‌کنم. بی‌اندازه شبیه مامان است؛ با همان پوست سفید و نگرانی‌های بی‌خود... من که داشتم می‌خندیدم! بلندتر می‌خندم، بازیگر درونم دارد داد می‌زند:
«عزیز من! نگاه کن حالم خوبه، خیلی!»
و البته که ناراحت نیستم از این که آخرین تماسم را با ایلیاد می‌گیرم؛ یعنی نباید ناراحت باشم.
- چی داری می‌گی ایلیاد؟ مگه میشه تو رو ببینم و ناراحت باشم؟ خب... البته دلم برات تنگ شده!
شانس آورده‌ام دست کم زمان امتحانات ایلیاد نیست؛ و گر نه همین تماس هم نمی‌توانستم بگیرم. برادر بزرگوارم، بیش از حد درس‌خوان است، زمان امتحاناتش کلا راه‌های ارتباطی را می‌بندد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #126
میان نالیدن‌هایم، زیاد فکر می‌کنم؛ به حنانه، به زمان... به این که چرا من؟ کدام پیوند؟ به این که چرا اصلاً انسان‌ها دست به جرم و جنایت می‌زنند؟ چرا اختیار دارند؟ بهتر نبود خدا شبیه فرشته‌ها، معصوم و بی‌اختیار خلقشان می‌کرد؟ البته در آن صورت دیگر انسان نبودند...
به تماس تصویری‌ای که با بابا گرفتم، فکر می‌کنم. به مکالمه‌ی خشک اما دلچسبمان! به صورت بی‌روح بابا و حرف زدن‌های تیتروارش... به چشم‌های جذاب مشکی‌اش که وقتی درشت شدند، دلم برایشان رفت. تعجب بابا پس از شنیدن «دوستتون دارم» از زبان من، بامزه‌اش کرده بود.
سریع خداحافظی کردم، نتوانستم بیشتر حرف بزنم؛ سرم داشت از حجم هجوم خاطراتی که توأم با حسرت گرم و صمیمی بودن بابا بودند، از حجم هجوم خاطراتی که در آن مامان به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #127
- تو که لال نبودی پیک‌نیک! گازت تموم شده؟
حوری بهشتی هم بی‌ادب می‌شود؟! دیگر راضی به این همه شباهت هم نیستم. نیم‌خیز می‌شوم تا از فاصله‌ی نزدیک‌تری نصیحتش کنم که میان راه، فرش‌‌‌های فیروزه‌ای رنگی در کنارم توجه‌ام را جلب می‌کنند. نمی‌دانستم! بهشت هم فرش دستبافت ایرانی با تم مورد علاقه‌ی ماما... وجودم تاب نمی‌آورد؛ چماقش را بر سرم می‌کوبد. مغزم داد می‌زند: «این‌جا اصلاً بهشت نیست، فکر کردی راه دادنش الکی الکیه؟ تو اصلاً نمردی!»
وحشت زده، با رنگ پریده و چشم‌های درشت شده به سمت شایگان برمی‌گردم. در این لحظه دیدنش تفاوتی برایم با جن یا روح ندارد. کف دست‌هایم را روی زمین می‌کوبم و بی‌اراده خودم را به عقب پرت می‌کنم.
با تعجب می‌گویم:
- آ... آقای شایگان واقعی؟!
شایگان تک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #128
- لپ‌هات تو رفته، باید سر حالشون بیارم! بخور، بخور که جون غر زدن و گله کردن داشته باشی... همچین با تمام توانت وارد میدون بشی.
مگر جنگ است؟! یک لحظه حس می‌کنم شمشیر و سپرم جا مانده‌اند... می‌خواهم یک ضرب لقمه را فرو دهم و دهان باز کنم اما به این نتیجه می‌رسم بندری‌اش سرشار از فلفل و خوشمزه است؛ بنابراین با صبر و حوصله می‌جومش! حیف چنین خوشمزه‌ای است که تلف شود.
شایگان دستی زیر چانه‌اش می‌زند و با لبخند نگاهم می‌کند، نگاهم می‌کند، نگاهم می‌کند... ابروهایم درهم می‌روند. نباید الان کار دیگری انجام دهد؟ نگاهش دیگر دارد معذبم می‌کند.
لقمه‌ام را که فرو می‌دهم، بالاخره به حرف می‌آید:
- دلم برای خودت و لپ‌هات لک زده بود. آقای شایگان گفتنت که هیچی... صدات رو هر روز گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #129
بالاخره ویندوزم بالا می‌آید و چشم‌هایم درشت می‌شوند. شبیه میتی‌ام که با شوک برقی به زندگی برگشته است! هنوز درست و حسابی نمی‌توانم از موقعیت سر در بیاورم ولی... دزد دفترم، شایگان است؛ چندبار با خودم تکرار می‌کنم تا می‌فهمم یعنی چه... دهانم را می‌بندم.
مات و مبهوت شایگانی را می‌نگرم که با آن ژست فاتحانه‌ و لبخندش ابداً شبیه آدم‌های پشیمان نیست؛ این بشر مگر پشیمانی هم سرش می‌شود؟ خودش کرده، خودش به خاطر اتفاق افتادنش سرزنشم می‌کرد؟ درست نیست! سرخ می‌شوم، نفس می‌زنم... شبیه هیولای گرسنه‌ای هستم که شایگان شکارش است؛ می‌خواهم دهان باز کنم و یک های آتشین نزدیک صورتش نمایم.
- من... من... درک نمی‌کنم!
در نهایت، واکنشم زیادی ساده است! نمی‌توانم او را بزنم، دشنام دادنم هم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #130
به جایی رسیده‌ام که دیگر نمی‌دانم چه احساسی باید داشته باشم. وجودم ناخوش احوال است. دست‌هایم بی‌حرکت و سست روی میز افتاده‌اند. لب‌هایم روی هم چفت شده‌اند. سرم را پایین می‌اندازم. چشم‌هایم نیم‌بسته‌اند. ابروهایم کمی درهم رفته‌اند.
فکر می‌کنم؛ به خودم، به شایگان...
شایگان واقعاً کار بدی کرده است؛ منتها از کارش هیچ احساس بدی نمی‌گیرم... از این من می‌ترسم! یک من واقعاً شاد است؛ دست می‌زند و جشن گرفته. سرمست این است که شایگان برایش تا کجا پیش رفته. واقعاً اشکالی ندارد کارش را تأیید کنم؟ قلبم که تأییدش کرده، منطقم هم با آن کنار می‌آید ولی... ولی چه؟
با تکان خوردن میز، جا می‌خورم. سرم را با تعجب بالا می‌آورم. لب‌هایم غنچه می‌شوند و با چشم‌های مشکی درشت شده، شایگانی که را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا