• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #161
با نگاه مشکوکی به او، دست‌کش دست چپم را بیرون می‌آورم. دیگر بیرون که می‌روم به پوشیدن دست‌کش کفایت کرده و باندش را نمی‌بندم. با دیدن کف دستم، چشم‌هایم گرد می‌شوند و دهانم باز می‌ماند. نگاهم با تعجب بین دستم و حنانه رد و بدل می‌شود.
هیچ علامتی، هیچ سوختگی و بریدگی‌ای کف دستم نیست! واقعاً نیست! مگر می‌شود؟ ناباورانه، با دست راستم کف دست چپم را لمس می‌کنم تا مطمئن شوم توهم دیداری نیست؛ واقعاً هم نیست... دوباره با دهان باز مانده‌ای به سمت حنانه می‌چرخم.
- یعنی چی؟
حنانه تلخندی می‌زند.
- گفتم ایرن! رهات کردم... نیازی نیست کسی رو بکشی. به هر حال، هیچ وقت نمی‌خواستم واقعاً بکشمت!
آشفته می‌شوم. چرا دروغی به این واضحی می‌گوید؟ ابروهایم درهم می‌روند.
- ولی تو... داشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #162
با شک و احتیاط صدایم می‌زند. همان یک قطره اشک را پاک می‌کنم و با خنده، به سمتش برمی‌گردم‌. به نظر می‌رسد می‌توانم شایگان را داشته باشم... خدا آن‌قدرها هم لج‌باز نیست.
کف دستم را با خوش‌حالی نشانش می‌دهم. برای خودم هم عجیب است که آن حفره، به همین سرعت از بین می‌رود؛ درست شبیه نفرتی که لحظه‌ای از شایگان یافتم و دیگر نبود!
- حنانه ولم کرد!
شایگان با تعجب نگاهم می‌کند. سرمست خوش‌حالی‌ام هستم! من می‌توانم شایگان را داشته باشم و حتی حنانه را هم راحت‌تر دوست داشته باشم. در نهایت، واقعاً بد نیست.
آن‌قدر ذوق زده‌ام که یادم می‌رود در عوض توضیح دادن همه چیز، از شایگان بخواهم پایین بیاید! قانع کردنش به این آسانی‌ها نیست. همه چیز هم که می‌گویم، انتهایش با شک نگاهم می‌کند. خنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
عقب
بالا