- تاریخ ثبتنام
- 9/3/25
- ارسالیها
- 306
- پسندها
- 567
- امتیازها
- 3,233
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #161
با نگاه مشکوکی به او، دستکش دست چپم را بیرون میآورم. دیگر بیرون که میروم به پوشیدن دستکش کفایت کرده و باندش را نمیبندم. با دیدن کف دستم، چشمهایم گرد میشوند و دهانم باز میماند. نگاهم با تعجب بین دستم و حنانه رد و بدل میشود.
هیچ علامتی، هیچ سوختگی و بریدگیای کف دستم نیست! واقعاً نیست! مگر میشود؟ ناباورانه، با دست راستم کف دست چپم را لمس میکنم تا مطمئن شوم توهم دیداری نیست؛ واقعاً هم نیست... دوباره با دهان باز ماندهای به سمت حنانه میچرخم.
- یعنی چی؟
حنانه تلخندی میزند.
- گفتم ایرن! رهات کردم... نیازی نیست کسی رو بکشی. به هر حال، هیچ وقت نمیخواستم واقعاً بکشمت!
آشفته میشوم. چرا دروغی به این واضحی میگوید؟ ابروهایم درهم میروند.
- ولی تو... داشتی...
هیچ علامتی، هیچ سوختگی و بریدگیای کف دستم نیست! واقعاً نیست! مگر میشود؟ ناباورانه، با دست راستم کف دست چپم را لمس میکنم تا مطمئن شوم توهم دیداری نیست؛ واقعاً هم نیست... دوباره با دهان باز ماندهای به سمت حنانه میچرخم.
- یعنی چی؟
حنانه تلخندی میزند.
- گفتم ایرن! رهات کردم... نیازی نیست کسی رو بکشی. به هر حال، هیچ وقت نمیخواستم واقعاً بکشمت!
آشفته میشوم. چرا دروغی به این واضحی میگوید؟ ابروهایم درهم میروند.
- ولی تو... داشتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.