• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #141
دهانم از شدت تعجب باز می‌ماند. دست روی دهانم می‌گذارم. در قسمت‌های کوچک‌تر مکعبی‌ جعبه پر است از مجسمه‌ی آدمی با صورت گرد و بزرگ و تنه‌ای که تمامش برابر با ارتفاع سر است. مجسمه‌ها حالت چیبی دارند. موهای قهوه‌ای روشنشان، چشم‌های روشن و شفافشان، تیپ رسمی و اسپورتشان، لبخندها، همه‌یشان طرح شایگان‌اند!
چه ناز‌اند! دلم می‌خواهد بخورمشان... مجسمه‌ی میانی که از همه بزرگ‌تر است، کنارش یک دختر چادری هم شبیه من دارد. روبه‌روی هم ایستاده‌اند و حباب سفیدی از میان لب‌های دخترک بالا آمده که رویش نوشته «آقای شایگان!» و پسرک هم حبابی با نوشته‌ی متفاوت «پیک‌نیک» دارد.
نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم. بامزه‌ترین، کیوت‌ترین و خواستنی‌ترین هدیه‌ای است که تا به حال گرفته‌ام!
- وای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #142
- می‌شه برای پنج دقیقه، هیچ کاری نکنی؟ حرف نزنی، تکون نخوری و همین‌جا، وایسی؟ بیا خوبی کن و بزنش پای حق دین، برای حق استادی که کم نمی‌ذاشتی!
شایگان عجیب شده است؛ گویی میان یک خلسه‌ی ناخوشایند گیر کرده باشد. نه به چهره‌اش می‌توانم گیر بدهم، نه حتی حرف زدنش ولی ناخودآگاهم، دارد داد می‌زند یک چیزی درست نیست. احساسش می‌کنم. نمی‌دانم باید برایش چه کاری کنم.
- آ... باشه.
شاید موافقت، کم‌ترین کاری باشد که از دستم برمی‌آید. من آدم سست عنصریم؛ خیلی ساده بی‌خیال اعترافی شدم که تا سر زبانم آمده بود و ساده‌تر، زبان در دهانم نچرخید که بپرسم چرا؟ میل شدید و غیرقابل کنترلی به موافقت با شایگان، به دیدن رضایتمندی‌اش دارم. امیدوارم این قبول کردن ساده، راحت‌ترین کاری که از دستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #143
فصل هشتم:
‌"جزای نهایی: خودکشی"
«خودکشی هم یه جور آدم کشتنه، من به همین راضی هستم؛ ایرن!»



- خوش اومدی!
در حال حاضر واقعاً خودم را درک نمی‌کنم! منطقم با پای لنگان، عصایش را به سرم می‌کوبد و شبیه پیرمردها نق می‌زند: «آخه آدم عاقل! خوش اومدی؟ اون هم به کی، حنانه؟! من نمی‌فهمم تو چی می‌زنی.»
جدیداً اعصاب منطقم زیاد سر جایش نیست. از آن‌جایی که حنانه، همان زمان است، باید اتاقم را در خانه‌ی بابا دیده باشد اما این اولین باری است که خودم او را به این‌جا راهنمایی می‌کنم.
استرس دارم. دلم می‌خواهد با پارچه‌ی چادرم بازی کنم و آن را بفشارم، از تجربه‌ی دوباره می‌ترسم، دلم شبیه سیر و سرکه می‌جوشد... فکر کنم حتی رنگم پریده باشد اما دلم گرم به شایگانی است که از صبح، شیره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #144
دهانم باز می‌ماند. باورم نمی‌شود! چند بار حرفش را پیش خودم تکرار می‌کنم. چشم‌های گرد شده‌ام رفته رفته جای خودشان را به چشم‌هایی خندان می‌دهند. واقعاً حنانه می‌خواهد با من کنار بیاید؟ چشم‌هایم دو دو می‌زنند. امیدوارانه نگاهش می‌کنم. تا باز هم تأیید نکند، آرام نمی‌گیرم. نه که این موارد سختی نداشته باشند، نه، حتی مورد قبلی هم اذیتم کرد اما دست کم، به ناامیدی محضم منجر نمی‌شوند. می‌توانم امید داشته باشم که راه در رویی هست.
- واقعاً؟ جدی می‌گی حنانه؟
حنانه می‌خندد؛ صمیمانه.
- البته، ایرن!
سرش را پس می‌کشد. خدا را شکر می‌کنم. به گمانم پاداش زیادی برای تحملم هست؛ شب گذشته و اکنون هم کنار آمدن حنانه... حتی اگر کامل دست از درخواستش برنداشته باشد، باز هم وضعیت من بهتر شده! پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #145
مات می‌شوم. چرا عجیب حرف می‌زند؟ این چه دروغی است که می‌گوید؟ شایگان و قتل؟ مسخره‌ام کرده؟
حنانه امانم نمی‌دهد. از پشت، موهایم را می‌گیرد و می‌کشد. سرم را روی دستش به مبل می‌چسباند. نمی‌فهمم دقیقاً چه اتفاقی می‌افتد. هنوز درگیر جنایتی‌ام که هیچ رقمه وصله‌اش به تن شایگان نمی‌چسبد. شایگان شاید بد حرف بزند، شاید اذیت کند، حرص بدهد ولی تهِ تهش... در انتها مهربان است. چرا قیافه‌ی حنانه شبیه کسانی که شوخی می‌کنند؛ نیست؟ غیر از این چه می‌تواند باشد؟
با صورت برزخی‌ای، نزدیک صورت مات و مبهوت منی که خودم را در قاتلی که گفته، جا گذاشته‌ام، می‌غرد:
- یادت نیست قبلاً چی فکر می‌کردی؟ که اعدام نبودن مجازات کسی که نقشه‌ی اصلی قتل رو می‌چینه ولی یکی دیگه مرتکبش می‌شه، ناحقیه! که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #146
زهرخندی می‌زنم. حنانه تعادلی ندارد... خودش را به تجربه‌هایش باخته. ثباتش را به رنج‌هایش داده... دست‌هایم بالا می‌آیند و روی کمرش می‌نشینند. درست نمی‌فهمم چه می‌کنم... نمی‌دانم چگونه حتی در این موقعیت هم می‌توانم دوستش داشته باشم. برایم جدا از رنج‌ها و روان نابود شده‌اش هست.
شانه‌هایش می‌لرزند. بیشتر از حنانه جانی در بدنم نیست... روی زمین سقوط می‌کنم. چرا فقط حنانه؟ من هم محکم به آغوشش می‌کشم. چشم‌هایم را می‌بندم. ذهنم را خالی می‌کنم، فقط می‌نالم و می‌گریم؛ حتی بلند!
شایگان می‌تواند قاتل باشد؟ همان شایگانی که شب گذشته می‌خندید؟ همان شایگانی که گفت بلدم دل ببرم؟ همان شایگانی که به خاطرش خدا را شکر می‌کنم؟ همان شایگانی که می‌خواهم برایم بماند؟ همان شایگانی که آن همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #147
جان می‌دهم تا سرم را بالا می‌آورم. چشم‌هایم کند و کاوش می‌کنند؛ جوان خوش قد و قامتی است که مقابلم ایستاده. موهای فر ریز مشکی‌اش بامزه‌اند، پوست صورتش رو به سبزگی می‌زند، چشم‌های قهوه‌ای‌اش طیف نزدیکی به چشم‌های شایگان دارند و غم درونشان، دلم را ذوب می‌کند... به نظر می‌رسد کوچک‌تر از من، نهایتاً بیست و پنج_شش ساله است. چنین جوانی مقتول شایگان است؟ شایگان... شایگان واقعاً چنین جوانی را کشته؟ نفس‌هایم به سختی بالا می‌آیند. سینه‌ام چنان می‌سوزد که می‌خواهم چنگش بزنم.
گویا با آرامش عجیبی جلویم روی دو زانو می‌نشیند. پیراهن و شلوار قهوه‌ای رنگی به تن دارد. هاله‌ی مبهم گرفته‌ای روی صورتش هست. از جانبش خطری احساس نمی‌کنم، بر خلاف همیشه، از این احساس نکردن خطر می‌ترسم! بدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #148
سرم بالا می‌آید اما به جای رأیا شایگان، همان شایگان‌ بی‌چهره را مقابل در اتاق می‌بینم! چهره‌ی نداشته‌اش برایم عادی نمی‌شود، هر سری با دیدنش قلبم می‌گیرد اما دست کم کمتر از پیش واکنش نشان می‌دهم؛ این بار خشک نمی‌شوم، عقب هم نمی‌پرم. هر چند مدتی نگاهم رویش می‌ماند. با وجود تاریکی، به وضوح روشنی شایگان بی‌چهره را می‌بینم. قطره‌هایی روی صورت درهم کوبیده‌ی خونی‌اش، راه باز می‌کنند؛ فکر کنم اشک می‌ریزد... دلم برایش به درد می‌آید. چرا گریه می‌کند؟
دستی به سمتم دراز می‌کند. کوتاه صدایم می‌زند:
- خانم نیکداد!
جا می‌خورم، ابروهایم بالا می‌پرند. یک جوری است! انگار دعوتم می‌کند دستش را بگیرم. گوشه‌ی مانتویم را در مشتم می‌فشارم. شاید چهره یا آمدنش برایم عادی‌تر شده باشند، شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #149
سرم را در یقه‌ام فرو می‌برم و پلک‌هایم را روی هم می‌فشارم. صدای در که آرام می‌گیرد، چشم‌هایم را باز می‌کنم. عجب دردسری! سردی هوای پشت بام، اذیتم می‌کند. زیاد نیست اما به خاطر تغییر دمای ناگهانی، بدنم واکنش بیشتری نشان می‌دهد.
خودم را در آغوش می‌کشم. شایگان بی‌چهره را مقابل خودم نمی‌بینم. سرم را به دنبالش می‌چرخانم که مات می‌شوم. انگار زمان بایستد... شایگان را لبه‌ی حصار پشت بام که نیم‌متری بالاتر از سطح پشت بام است، می‌بینم؛ منتها نه شایگان بی‌چهره، رأیا شایگان را!
صورتش رنگ پریده است. سفیدی چشم‌هایش رنگی از سرخ مات گرفته‌اند، رد خشک شده‌ای روی گونه‌های رنگ گرفته‌اش هست؛ انگار چند ساعت پیش گریه کرده باشد. به عقب چرخیده و نیم‌رخش رو به من است، بدنش رو به زمین قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #150
می‌خواهم خودم را بزنم. بی‌عرضه‌تر از من هم در دنیا وجود دارد؟ حتی نمی‌توانم صدایم را کنترل کنم؛ می‌لرزد...
- من خسته‌م بود، حنانه هم باهام کنار اومد.
دستی جلوی دهانش می‌گیرد و ریز می‌خندد. به انتظار نگاهش می‌کنم. وقتی می‌خندد، می‌تواند بخندد، باور کرده است؛ نه؟
- خیلی وحشتناک دروغ می‌گی ایرن... هنوز هم بامزه‌ای! اون‌قدری که بخوام لپ‌هات رو دندون بگیرم‌...
با مکث کوتاهی سرش را کج می‌کند که زیر نور ماه، بهتر می‌توانم چهره و لبخندش را ببینم. با یک دستش، موهایش را عقب نگه داشته که در صورتش نریزند. لبخند آرام و ملیحی دارد که انگار همه چیز سر جایش است، وضعیت گل و بلبل است.
- واقعاً نمی‌خوای ازم بپرسی ماجرای جرمم دقیقاً چیه؟ چه قتلی کردم؟
کیش و... مات! ناباورانه نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا