• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #131
- آقای شایگان! آخه با دندون؟!
ابروهایم تا سقف رویش موهایم بالا پریده‌اند. دندان است یا گردو شکن؟ نمی‌دانم چرا یاد آن سینمایی مرتبط می‌افتم ولی نام سینمایی را به یاد نمی‌آورم. شاهزاده‌ی گردو شکن؟! بهداشت غذا به کنار، برای دندان‌های خودش خوب نیست!
نمی‌دانم دقیق چه شد که این شد اما خیلی شیک و مجلسی، شایگان از عذرخواهی به درجه‌ای رسید که از من بخواهد به عنوان تشکر برایش فسنجان درست کنم؛ انگار دوست دارد. ناراضی نیستم، خوب است که فرصت آشپزی برایش را داشته باشم ولی قصد کمک کردن خودش الان دردسر شده! با تأسف کف دستم را به پیشانی‌ام می‌کوبم.
شایگان در حالی که به جای نشستن روی صندلی، روی زمین به پشت دراز کشیده، گردوی دیگری با دندان می‌شکند و نیشخند دندان‌نمایی می‌زند.
- پوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #132
شایگان با نیشخند بامزه‌ای به خوراکی‌هایی که جلویش چیده‌ام، می‌نگرد. خوشحالم که می‌توانم دوباره خنده‌اش را ببینم. آرام‌تر شده است... دست‌هایش هنوز کمی می‌لرزند اما خبری از سرخی چشم‌هایش نیست. به صرف مدت کوتاهی، حالش برگشت. گویا فقط به کمی سکوت نیاز داشت که فرصتش را به او دادم.
زیر چشمی نگاهم می‌کند. ریز می‌خندد و ادامه می‌دهد:
- فقط تخت و سرم و شوک الکتریکیش کمه! شبیه میت شده بودم؟
با جدیت جواب می‌دهم:
- نه هنوز ولی حالتون بد به نظر می‌رسید، ترسیدم!
دستی زیر چانه‌اش می‌زند. با آن لبخندش، به وضوح عشوه می‌آید. سربه‌سرم می‌گذارد.
- جای خوش‌حالیه...
چپ چپ نگاهش می‌کنم که اهمیتی نمی‌دهد. کجای ترسیدن من با بدحالی خودت جای خوشحالی دارد؟ خواهشاً با مثال توضیح بده آقای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #133
باید بیش از ده دقیقه گذشته باشد. با نگرانی به شایگان می‌نگرم. کوچک‌ترین تکانی نخورده است. گردنش درد نمی‌گیرد؟ ابروهایم درهم رفته‌اند و مدام لب‌هایم را زبان می‌زنم. تا دم گفتن می‌روم و برمی‌گردم. شاید به سکوت نیاز دارد ولی...
در دلم سیر و سرکه می‌جوشند. در نهایت، نفس عمیقی می‌کشم و دست‌هایم را مشت می‌کنم. این‌گونه نمی‌شود. دست و دلم حتی به نشستن روی صندلی نمی‌روند. چادرم را جمع می‌کنم و جلو می‌روم. مقابل شایگان می‌ایستم.
صدایش می‌زنم:
- آقای شایگان!
دست خودم نیست؛ فکر کنم به خاطر سکوت ناگهانی گلویم کمی گرفته و صدایم گرفته بلند می‌شود.
شایگان دستی در موهایش می‌کشد. با تکان سر، همان‌طور که به عقب هلشان می‌دهد، سرش را بالا می‌آورد. رد اشک روی گونه‌هایش خشک شده است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #134
با خروج سوزوکی مشکی شایگان از کوچه، عقب می‌روم تا به نیمه‌ی دیگر در تکیه می‌زنم. رفتارهایش ذهنم را درگیر کرده‌اند، حرف‌هایش که برایم تازگی دارند. تنها مذکری که تا به حال برایم اظهار دلتنگی کرده بود، برادرم ایلیاد بود؛ اکنون شایگان هم اضافه شده!
در خانه باز شده. شایگان محض احتیاطی که هنوز مهران دست‌گیر نشده، از من خواست پیش از رفتنش زنگ در را بزنم.
فکر می‌کنم؛ به خودم و شایگان... نگاهم به سر کفش‌هایم دوخته می‌شود. اول جای شکی برایم نبود؛ مطمئن بودم چیزهایی که شایگان می‌گوید، هیچ قصد خاصی پشتشان نیست، پس با وجود تازگی داشتنشان هم اهمیتی ندادم اما حرف‌ها و کارهای امروزش، دلتنگی‌ای که چند بار به آن اشاره کرد، حتی دلش برای صدایم تنگ شده بود، ترسیده بود و ضبطش کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #135
فصل هفتم:
‌"آخرین شب عاشقی"


برای اولین بار در زندگی‌ام، به خاطر انتخاب لباس با وجود چادری بودنم به مشکل برخورده‌ام! منطقم می‌خواهد تا جا دارد کتکم بزند، نق‌هایش تمامی ندارند.
«لااله‌الله... این کارها چیه؟ تو که تهش چنان توی چادر خودت رو می‌پیچونی، چیزی معلوم نیست! حالا انگار اندام باربی هم داری... اصلاً داشتی هم که با چادر معلوم نبود. عادی باش! باور کن اون شایگان ذره‌ای اهمیت نمی‌ده.»
گوشه چشمی نازک می‌کند و ادامه می‌دهد: «لپ‌هات سر جاش باشن، واسه‌ش کافیه!»
خنده‌ام می‌گیرد. دستی روی لپ‌هایم می‌گذارم. حس شیرینی سر تا پایم را در برمی‌گیرد. به سلامتی دیوانه شده‌ام! فازم سریع تغییر می‌کند و ضربه‌ی آرامی به لپ‌هایم می‌زنم.
استرسم غر می‌زند: «الان وقت رانندگی توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #136
نمی‌دانم به این سر و وضع گیجش بخندم یا به خاطر گیج کردنم، بخواهم بزنمش! بیشتر خنده‌دار است... معلوم است که این کار را نمی‌کنم، خطرناک است! منتها اگر می‌خواستم از شایگان بترسم، نمی‌گذاشتم آن‌قدر راست راست در خانه‌ی پدرم جولان دهد! قبلاً کمی ترسیدم؛ وقتی به دفترش رفتم ولی الان... با کارهایی که برایم کرده، تهِ نامردی است که اعتماد نداشته باشم.
لبخند ملیح نه چندان خالی از حرصی می‌زنم. سرم را بالا می‌گیرم تا بهتر او را ببینم.
- نمی‌فهمم؛ چرا خودتون رو با هر مردی مقایسه می‌کنید؟!
خودش می‌فهمد. خنده‌اش می‌گیرد. کوتاه قهقهه می‌زند و من پابه‌پایش می‌خندم. برمی‌گردد و سرش را به آسانسور می‌چسباند. چشم‌هایش را می‌بندد. آرام می‌گیرد. فقط لبخندش می‌ماند... نفس راحتی می‌کشد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #137
- همین هم برای من ارزشمنده!
شایگان شیرین نگاهم می‌کند. با مکث کوتاهی می‌گوید:
- خودم برات ساندویچ می‌گیرم، فقط بگو چی دوست داری.
لب‌هایم را غنچه می‌کنم.
- دستور درست کردنش هم می‌تونم بدم؟ مثلاً اول چی بذارید؟
شایگان به سمتم خم می‌شود. نگاهش هنوز به میز است اما آرام، با خنده و صدای گرفته‌ای دم گوشم زمزمه می‌کند:
- امشب... نوکر خونه زادتم!
محو می‌شوم؛ محو صدایش و خودش که بی‌توجه، نان ساندویچی را برش می‌دهد. هنوز موها و ته‌ریشش را کوتاه نکرده اما منظم‌تر از دیدار گذشته شده‌اند. شایگان همیشه انقدر خوش قیافه بوده؟ الان که قلبم با دیدن چهره‌اش، بی‌تابانه می‌کوبد. هنوز مات حرفش هستم. باید چیزی بگویم.
- مم‍...
ناگهان به خودم می‌آیم. زهره‌ام می‌ترکد! تشکر؟ این حرفش تشکر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #138
حتی حدس هم نمی‌زدم شایگان در عوض بخواهد من هم برایش ساندویچ بپیچم و دهانش کنم... عجب رویی دارد واقعاً!
دلم با خنده طعنه می‌زند: «تو هم اصلاً خوشت نیومد! بیا برو یکی دیگه رو رنگ کن.»
شایگان که لقمه‌ی آخرش را فرو می‌دهد و برای خودش لیوانی نوشابه می‌ریزد، صدای زنگ خانه بلند می‌شود. با تعجب سرمان به سمت دری که در دید نیست، می‌گردد. شایگان از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کند.
- می‌تونی جای من بازش کنی؟ فکر نکنم کسی غیر صدرا باشه.
- باشه.
من قبلاً نوشابه‌ام را خورده‌ام. صندلی‌ام را عقب می‌کشم و از همان راهروی کوچک می‌گذرم. هر که هست، دستش را از روی زنگ برنمی‌دارد. یک ضرب زنگ می‌خورد و گوش را اذیت می‌کند! زنگ تیز و بلندی هم هست...
بلند می‌گویم:
- ببخشید، یه لحظه! دارم می‌آم.
چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #139
صدای ترکاندنش از قهقهه‌ی شایگان کمتر است، پس فکر نکنم بیرون برود. با ترکیدنش، کلی کاغذرنگی در صورتم می‌ریزند. اشکالی ندارد چنین بلایی سر خانه‌ی روح‌سار بیاورم؟ از میان آن‌همه کاغذهای رنگارنگ، یک تکه‌ی قهوه‌ای ضخیم‌تر به تنم می‌گیرد. روی سینه‌ام می‌افتد و تا به خودم بیایم، جیغ‌کشان عقب پریده‌ام! سوسک! با چشم‌های باباقوری خیره‌ی سوسک پلاستیکی روی زمین افتاده می‌شوم.
شایگان آخرش زهرش را ریخت!
نگاه چپ چپم روی صورتش می‌دود که با خنده، برایم دست می‌زند. چشمکی حواله‌ام می‌کند.
- کادوی تولد سی و یک سالگیت، مبارک! مبارک!
حتما باید روی اعصابم برود، نه؟ نرود که شایگان نیست. با حرص دست‌هایم را دو طرف بدنم مشت می‌کنم.
- آقای شایگان من سی سالم شده، سی سالم!
بی‌توجه شانه بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Raiya

کاربر انجمن
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
306
پسندها
567
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #140
با خستگی، نفس راحتی می‌کشم. باورم نمی‌شود شایگان ترتیب کادوهای تا صد و بیست سالگی‌ام را داده ‌است! داخل هر بادکنک درون اتاق، چیزی بود. از کوچک‌ترین چیزها، سنجاق سینه، سنجاق سر، سنجاق روسری گرفته تا حتی چاقو جیبی؛ میان کادوهای کوچک درون بادکنکش حتی آویز شکلک انتهای مداد و خودکار هم بود! کمربندهای دخترانه‌اش را نمی‌دانم کجای دلم بگذارم... مانده‌ام این را هم از مهرناز فهمیده که کمربند می‌بندم یا نه.
بدترین کادوهایی هم که با شیطنت تقدیمم کرد و وقتی از بادکنک بیرون پریدند، نزدیک بود به سکته زدنم بیندازند، همان سوسک و عقرب پلاستیکی‌اند. البته اگر شایگان یک جای کارش حرصم ندهد، باید تعجب کنم!
آخرش انقدر حجمشان روی هم رفته زیاد شد که مجبور شدیم گوشه‌ای جمعشان کنیم تا بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا