در حال تایپ رمان چشم بند سفید | اقیانوس بنفش کاربر انجمن یک رمان

[Violet ocean]

نام رمان :

چشم بند سفید

نام نویسنده:

اقیانوس بنفش

ژانر رمان:

#معمایی #عاشقانه

کد رمان: 5593
ناظر رمان: Queen_Hero
خلاصه: دوخواهر که علاوه بر ظاهر زندگی شبیه به شطرنج داشتند. آنها در حال ادامه زندگی عادی بودند که ورود آنها به دنیایی دیگر عادی بودن زندگی‌شان را تغییر می‌دهد...

 

[M A H D I S]

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال...​

لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.

 

[Violet ocean]

مقدمه: هیچ رنجی بزرگ‌تر از تحمل یک داستان ناگفته در درون شما نیست.

 

[Violet ocean]

[1]
سرباز را دو حرکت به جلو برد. حریف دستش به وزیر بود اما انگار دچار تغییر انتخاب شد و اسب سفیدش را تکان داد. چقدر شبیه به زندگی حقيقي بود! زمینی سیاه و سفید و نبرد بین این دو رنگ. هر فرد قابلیت خود را دارد؛ هیچ شانسی وجود ندارد و با یک بی‌دقتی که ممکن است به دلیل افکار متفاوت باشد، یک قدم یا چند قدم عقب انداخته می‌شوی و شاید بعد از کیش به مات ختم شود. و این همان لحظه‌ای است که کلمه《باخت》بر ذهنت نمایان می‌شود.
این دفعه نوبت آلما بود با حرکت فیلش شاه حریف را کیش کرد و این حرکت آخر بود که حریف را به مات رساند. لبخند کجی زد و با حریف دست داد. پسر با اخم از جا بلند شد. به یک دختر باخته بود!
موهایش که تضاد موهای آلما بود تقریباً بلند بودند و براقی آن‌ها او را یاد خواهرش آیلی می‌انداخت. با به...

لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.

 

[Violet ocean]

آلما از اینکه خواهرش نپرسید که کجا بوده است خوشحال و متعجب شد. کفش‌هایش را با دمپایی‌های مشکی تعویض کرد و وارد اتاقش شد. خانه‌شان خیلی بزرگ نبود و فاصله اتاق آیلی و آلما تقریبا ده انگشت بود.
در اتاقش را باز کرد. کیفش را به جایگاهش آویزان کرد و بعد به سمت پرده‌های نازک سفید رنگ رفت و به نور کمرنگ آفتاب که از لابه‌لای ابر.های تیره می‌تابید اجازه ورود داد. همچنان که کتش را در می‌آورد چشمش به عکسی افتاد که بر روی میز بود. در آن عکس آلما و آیلی به همراه پیرزن مهربانی که نامش ریچل بود و تا پانزده‌ سالگی آنها را بزرگ کرد چشمک میزد. آلما با دیدن لبخند سه فرد درون عکس ،خودش هم لبخندی به لب آورد.
او و خواهرش هرگز پدر و مادرشان را ندیدند هر وقت که از ریچل درباره‌شان می‌پرسیدند او می‌گفت:
- به یک...

لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.