• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نهمین قربانی (جلد اوّل) | ایلآی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع TWD
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 1,110
  • برچسب‌ها
    جنایی
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون؟"اگه دو گزینه آخره ایرادات رمان رو بگید، تشکّر"

  • متوسّط

    رای 0 0.0%
  • افتضاح

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4

TWD

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/6/22
ارسالی‌ها
127
پسندها
912
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
صدای جیغ ترسیده‌ام جایگزین سکوت مرگ‌بار جنگل شد. آن دست سرد روی دهانم محکم‌تر شد و صدای نفس‌نفس‌زدن‌هایم تنها نشانه‌ای بود که زنده بودنم را به من یادآوری می‌کرد.
دوربین از دستم روی زمین افتاده بود، تاریکی جلوی چشم‌هایم را گرفته بود و جایی در میان درختان وهم‌انگیز صدای سوت‌زدن‌هایی که با ریتم خاصی شنیده می‌شد، رعشه را به جانم می‌انداخت.
خواستم تلاش دیگری برای زدن جیغ بلندی دیگر داشته باشم؛ ولی بلافاصله صدای لرزان دختری از جایی در پشت سرم شنیده شد:
- ساکت نشی پیدامون می‌کنن، نباید پیدام کنن!
خودش بود! همان دختری که ساعاتی پیش او را دیده بودم. دقیقاً همین حرف را تکرار می‌کرد. شوکّه شده بودم، لحظه‌ای چشم‌هایم را بستم تا شاید او من را تنها بگذارد. در ساعاتی که احتمالاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : TWD

TWD

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/6/22
ارسالی‌ها
127
پسندها
912
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
تا به حال چنین حال وخیمی برای روانم پیش نیامده بود. برای یک لحظه انگار زمان از حرکت ایستاد. صدای پاهایی که می‌شنیدم در گوشم زنگ زد و جسم بی‌تحرّک آن دختر روی زمین تبدیل به زنگ خطری شد تا بخواهم به سمت او بروم.
حتّی اگر دیوانه شده باشم و تمام این صداها و تصویر آن دختر زاده‌ی تخیّلاتم باشد، نمی‌توانستم بی‌خیال شوم و او را به حال خود رها کنم.
صدای ملتمسش را هنوز در گوشم می‌شنیدم که می‌گفت:
- ساکت نشی پیدامون می‌کنن!
تازه متوجّه شده بودم که جمع بسته بود؛ پیدایمان می‌کنند؟ چه کسانی؟
با وجود هشداری که وجودم می‌داد قدمی به سوی او برداشتم. سفیدی لباس بلندش زیر نور ضعیف مهتاب می‌درخشید. هر چه‌قدر که پاهای لرزانم من را به سمت او می‌کشاند، می‌توانستم صداهای ناله‌های خفیف او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : TWD

TWD

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/6/22
ارسالی‌ها
127
پسندها
912
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دستم را دراز کردم و دوربین را از او گرفتم. خشکش زده بود، مسخ چیزی شده و روند تنفّسش یکی در میان شده بود.
- منظورت چیه؟
دیگر صدایی نمی‌شنیدم. تمام جنگل با تمام جزئیاتش در سکوت فرو رفته بود؛ انگار حتّی حیواناتش هم گوشه‌ای کمین کرده و به ماها چشم دوخته بودند.
دست من هم از ضعف بی‌حس شده بود و باعث می‌شد گرفتن چیزی در دست‌هایم برایم دشوار شود. دوربین را جلوی صورتم گرفتم و به جایی که آن دختر منظورش بود نگاه کردم.
چیزی نبود! دوباره زوم کردم و سایه‌های درختان را نگاه کردم. این‌بار با دیدن چیزی بخش زیادی از انرژی‌ام تحلیل رفت.
حرفش حقیقت داشت، چیزی آن‌جا بود. نه، نه! بهتر است بگویم چیزهایی!
سایه‌های از مردمانی ناشناس میان تنه‌های درختان به چشم می‌خورد. نه حرکت می‌کردند و نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : TWD

TWD

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/6/22
ارسالی‌ها
127
پسندها
912
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
فشار دست‌هایش بر روی گلویم تقریباً راه نفسم را بسته بود. چاره‌ای نداشتم.
می‌دانستم آن افراد می‌توانند با کمی برداشتن قدم‌های بلند خودشان را برسانند، چه برسد به این‌که بخواهند بدوند؟! با این‌حال نمی‌دانم چرا اصلاً عین خیالشان نبود؟ با این‌حال فقط باید به مسیر روبه‌رویم فکر می‌کردم.
چه‌ مدّت در حال فرار بودم؟ حتّی زمان از دستم خارج شده بود!
فقط می‌دانم جایی در نقطه‌ای دور شئ سفید رنگی به من چشمک زد. درون جادّه پارک شده بود و با چراغ‌های خاموشش انتظار من را می‌کشید. با دیدنش قلبم از هیجان شروع به تپش کرد؛ اگر خودش باشد تمام این اوضاع به پایان می‌رسد.
با یادآوری چیزی آب دهانم را قورت دادم و دست درون جیبم فرو بردم. امیدوارم سوئیچ را درون کوله‌ام نینداخته باشم. با احساس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : TWD

TWD

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/6/22
ارسالی‌ها
127
پسندها
912
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
دختری در صندلی‌های عقب در حال جان دادن بود، پشت سرم مردمانی بودند که با آن‌ ماسک‌های عجیب‌غریبشان در تاریکی منتظر من مانده بودند، روبه‌رویم یک فرد طوری روی موتورش نشسته بود که انگار عزراییل با او کاری نداشت!
من داشتم چه‌کار می‌کردم؟!
من فقط آمده بودم برای دوربینم عکس‌هایی زیبا تهیه کنم، ولی... داشتم قاتل می‌شدم!
در یک ثانیه تمام وجودم متمرکز شد و هر چه قدرت داشتم به پایم دادم تا ترمز بگیرم. صدای ساییده شدن لاستیک‌های ماشین و ترمز در آسفالت‌های ترک‌خورده‌ای که مدّت‌ها به آن رسیدگی نشده بود پیچید. سرم به فرمان برخورد کرد و چشم‌هایم روی هم افتاد.
تمام وجودم درد می‌کرد، تا چند ثانیه در آن حالت به سر می‌بردم که با شنیدن قدم‌هایی که به ماشین نزدیک می‌شد سر سنگینم را بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : TWD

TWD

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/6/22
ارسالی‌ها
127
پسندها
912
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
تقریباً متلاشی شده بودم. بعد از آن جریان و هنگامی که در آن روستا بی‌هوش شدم، من را به بیمارستان شهر منتقل کردند.
از وقتی چشم باز کرده بودم احساس می‌کردم هنوز در آن جنگل در حال دویدن هستم. چشم که روی هم می‌گذاشتم قامت دختری را می‌دیدم که میان درختان پرسه می‌زد و زمزمه می‌کرد:
- نباید پیدام کنن!
در حال خودم نبودم. پدر و مادرم سعی می‌کردند با من صحبت کنند و احوالم را جویا شوند؛ ولی من در جواب تمام دل‌نگرانی‌هایشان سکوت کرده بودم و به جای صدای حرف‌هایشان شلیک گلوله‌ها را می‌شنیدم. اصلاً اوضاع خوبی نبود، اصلاً!
بالاخره شایان راضیشان کرد به خانه بروند تا خودش کنارم بماند. اتاق در سکوت فرو رفته بود. در خودم مچاله شده بودم و به سرنوشت آن دختر فکر می‌کردم. توان حرف زدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : TWD

TWD

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/6/22
ارسالی‌ها
127
پسندها
912
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
سرم را به نشانه‌ی تفهیم حرکت دادم و با صدای جیرجیرمانندی گفتم:
- بله.
تن صدایش را پایین آورد؛ انگار می‌خواست کسی صدایش را بیرون از اتاق نشنود:
- خانوم شمسایی چیزی هست که از اون اتّفاقات یادتون باشه؟
سرم را حرکت دادم. با صدای تحلیل‌رفته‌ای گفتم:
- همه‌چیز رو یادمه.
دفتر را میان دست‌هایش گرفت تا سریع یادداشت‌برداری کند. وقتی دید سکوت کردم و با نگاهی تهی به او می‌نگرم، لب زد:
- نمی‌خواید بگید؟ فکر کنم هنوز متوجّه جدّیت ماجرا نشدید!
سعی کردم ذهن آشفته‌ام را منظّم کنم و بعد تمام آن چیزی که اتّفاق افتاده بود را برایش تعریف کردم. از زمانی که گم شدم و در آن چاله افتادم، سپس از تمام ثانیه‌هایی که آن دختر را دیده بودم برایش گفتم.
وقتی فکر کرد چیز دیگری یادم نمی‌آید، تشکّری کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : TWD

TWD

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/6/22
ارسالی‌ها
127
پسندها
912
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
صاف سرجایم نشستم:
- امکان نداره!
یک پرستار پسر وارد شد و کنار گوش سروان چیزهایی را زمزمه کرد. نمی‌توانستم بفهمم چه می‌گویند؛ چون داشتم به حرف ثانیه‌های قبل سروان فکر می‌کردم. اگر دوربین نباشد و فکر کنند الکی می‌گویم چه؟ مطمئناً در بد دردسری می‌افتادم.
بعد از این‌که پرستار از اتاق بیرون رفت، سروان سریع گفت:
- من باید برم. فعلاً شما حرف‌هایی که به من گفتی رو به کسی نگو.
صدایش را پایین‌تر آورد:
- با این‌که اگه به گوش همکارانم برسه برام بد میشه، ولی خوب گوش کنید... .
در را پیچ کرد. عرقی روی پیشانی‌اش نمایان شده بود:
- به هیچ کدوم از همکارانم این توضیحات رو ندید، خب؟! بعداً دوباره با هم در موردش حرف می‌زنیم.
دفتر را در دستش محکم گرفت، از اتاق خارج شد و من را با هزاران فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : TWD

TWD

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/6/22
ارسالی‌ها
127
پسندها
912
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
سِرم را کندم و از جایم بلند شدم. سرگیجه‌ای به جانم افتاد امّا اهمیتی ندادم. صدای معترض پرستاری را شنیدم که سریع گفت:
- اِ! این‌جا چی‌کار می‌کنی شما؟ خانوم باید برگردید اتاقتون هنوز کامل درمان نشدید.
شایان هم خواست جلویم را بگیرد که سریع گفتم:
- نمی‌تونم این‌جا رو تحمّل کنم. من و ببر خونه.
خانه را می‌خواستم. اتاقم را می‌خواستم. دلم می‌خواست بخوابم و وقتی چشم باز می‌کنم تمامی این‌ها خواب باشد. شایان پرستار را قانع کرد که مشکلی نیست اگر به خانه بروم. بعد از روند ترخیص و پوشیدن لباس‌های گِلی و پاره‌پوره‌ام که یادگاری جنگل بود، از بیمارستان خارج شدیم.
ظهر بود یا بعد از ظهر؟ دقیق نمی‌دانم. از زمان گم شدنم در آن‌جا زمان از دستم در رفته بود. به هر حال نور خورشید شهر را روشن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : TWD

TWD

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/6/22
ارسالی‌ها
127
پسندها
912
امتیازها
5,003
مدال‌ها
6
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
لباس‌ها را زیر بغلم زدم و از اتاق بیرون رفتم. صدای مادرم را شنیدم که گفت:
- شکوفه عزیزم خوبی؟!
سرم را تکان دادم:
- آره مامان خوبم. شایان و نیما رفتن بالا؟
لباس‌ها را درون لباس‌شویی انداختم. دست‌هایم را شستم و از آشپزخانه بیرون آمدم.
- راستی بابا کجاست؟
مادرم همان‌طور که شبکه‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کرد جواب داد:
- آره رفتن خونه‌اشون. باباتم رفته ببینه می‌تونه برای ماشین کاری کنه یا نه.
لحنش کمی دلخور بود. کنارش روی مبل نشستم و کنترل را از درون دستش در آوردم.
- باشه. کنترل رو بده من الآن خرابش می‌کنی.
چیزی نگفت و در فکر فرو رفت.
- مامان چیزی شده؟
نگاهم کرد:
- توی اون جنگل، خب... چه اتّفاقی افتاده؟!
نگرانم بود. سعی کردم لبخند بزنم و بگویم:
- چیزی اتّفاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : TWD

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا