- تاریخ ثبتنام
- 11/5/21
- ارسالیها
- 1,102
- پسندها
- 5,656
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
سطح
13
- نویسنده موضوع
- #151
تنهایی، میراث بزرگی از خانواده نصفه و نیمهش بود که برایش به یادگار ماند، بیخیال ِاین میراث سر پایین انداخت و از سالن فرودگاه خارج شد.
2 سال بعد، تهران، اردیبهشت سال 1399
- مامان؟
- جانم
- مهریه تو چیه؟
لبخند زنان خیره شد به چشمهای سیاه و درشت او و گفت:
- چرا این سوالُ میپرسی؟
- خب میخوام بدونم مهریه تو هم از این سکههای زیاده؟ میتونی بابا رو بندازی زندان؟
- چرا باید بندازمش زندان؟ مگه چکار کرده؟
- عمو سیامک به بابا میگه بیشتر به خانواده ات برس واگرنه خانومت مهرش رو میزاره اجراها... .
لبخند عمیقی رنگ داد به لبهای صورتی مارال، ایلیا را محکم در آغوشش فشرد و روی موهای لختش بوسه زد و همانطور که با انگشتهایش تار به تار موهای به رنگ زغالش را نوازش میکرد گفت:
- مهریه من دوتا...
2 سال بعد، تهران، اردیبهشت سال 1399
- مامان؟
- جانم
- مهریه تو چیه؟
لبخند زنان خیره شد به چشمهای سیاه و درشت او و گفت:
- چرا این سوالُ میپرسی؟
- خب میخوام بدونم مهریه تو هم از این سکههای زیاده؟ میتونی بابا رو بندازی زندان؟
- چرا باید بندازمش زندان؟ مگه چکار کرده؟
- عمو سیامک به بابا میگه بیشتر به خانواده ات برس واگرنه خانومت مهرش رو میزاره اجراها... .
لبخند عمیقی رنگ داد به لبهای صورتی مارال، ایلیا را محکم در آغوشش فشرد و روی موهای لختش بوسه زد و همانطور که با انگشتهایش تار به تار موهای به رنگ زغالش را نوازش میکرد گفت:
- مهریه من دوتا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.