- ارسالیها
- 1,092
- پسندها
- 5,620
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #141
دانیال شاخه گلهای نرگس را داد به دست ایلیا و تاکید کرد محکم بگیرتشان تا نریزد بعد هم قدم جلو گذاشت به سمت اولین سنگ قبری که انتظارش را میکشید، انتظاری به درازای یک سال دوری.
وقتی روی دو زانوهایش پایین سنگ سفید پدر و مادرش نشست و با شیشه گلاب نام و نشان حک شده را شست ایلیا هم به تقلید کنارش قرار گرفت و با دسته گل نرگسی که در دست داشت سعی کرد انگشتها را مثل پدرش روی شیارهای پر نقش و نگار از نام روی سنگ بکشد، دانیال دوشاخه نرگس از بین دسته گل جدا کرد و روی سنگ هردو عزیزش گذاشت، در سکوت با آنهایی حرف میزد که به قد یک دنیای بزرگ دلتنگشان شده بود، با اینکه ایلیا مدام با سؤال و جوابهایی از این قبیل که اینجا کیه؟ چرا زیر این سنگه؟ و چرا و چراهای دیگر حواسش را پرت کرده بود اما حتی ثانیهای...
وقتی روی دو زانوهایش پایین سنگ سفید پدر و مادرش نشست و با شیشه گلاب نام و نشان حک شده را شست ایلیا هم به تقلید کنارش قرار گرفت و با دسته گل نرگسی که در دست داشت سعی کرد انگشتها را مثل پدرش روی شیارهای پر نقش و نگار از نام روی سنگ بکشد، دانیال دوشاخه نرگس از بین دسته گل جدا کرد و روی سنگ هردو عزیزش گذاشت، در سکوت با آنهایی حرف میزد که به قد یک دنیای بزرگ دلتنگشان شده بود، با اینکه ایلیا مدام با سؤال و جوابهایی از این قبیل که اینجا کیه؟ چرا زیر این سنگه؟ و چرا و چراهای دیگر حواسش را پرت کرده بود اما حتی ثانیهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.