- ارسالیها
- 1,082
- پسندها
- 5,601
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #131
ایلیا را روی تشکچه نایلونی گذاشت و بعد پوشکی از تو بسته درآورد، در همان حین که بچه را بعد از این چند وقت ماهرانه پوشک میکرد باهاش حرف هم میزد:
- آقا کوچولو قرار نبود دم به دقیقه خودتو کثیف کنی و کار منو دوبرابر کنیها، در ضمن خبر داری از بازار قیمت پوشک؟
ایلیای کوچک بیتفاوت دستهای تپلش را درهم قفل میکرد و اصوات شیرین و بیمفهومی از دهانش بیرون میداد، دانیال زیربغلهای او را گرفت و بلندش کرد و وقتی روی پاهای تپلش نگهش داشت زل زد به چشمهای سیاه و تیلهایش و گفت:
- ایلیای من، نفس بابا... .
خیلی وقت بود که پذیرفته بودش اما تقریباً یکی دوهفتهای میشد که سند او را به عنوان فرزند با نام ایلیا به قلب خودش سنجاق کرده بود و نمیخواست که بینام و نشان بماند، اینجوری شاید یاد و خاطره...
- آقا کوچولو قرار نبود دم به دقیقه خودتو کثیف کنی و کار منو دوبرابر کنیها، در ضمن خبر داری از بازار قیمت پوشک؟
ایلیای کوچک بیتفاوت دستهای تپلش را درهم قفل میکرد و اصوات شیرین و بیمفهومی از دهانش بیرون میداد، دانیال زیربغلهای او را گرفت و بلندش کرد و وقتی روی پاهای تپلش نگهش داشت زل زد به چشمهای سیاه و تیلهایش و گفت:
- ایلیای من، نفس بابا... .
خیلی وقت بود که پذیرفته بودش اما تقریباً یکی دوهفتهای میشد که سند او را به عنوان فرزند با نام ایلیا به قلب خودش سنجاق کرده بود و نمیخواست که بینام و نشان بماند، اینجوری شاید یاد و خاطره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.