- ارسالیها
- 1,077
- پسندها
- 5,594
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #11
فاطمه خانم تلخندی به روی او زد و موهای به رنگ شبش را نوازش کرد. مارال سری تکان داد و سعی کرد خودش را آرام کند. بیماری قلبی فاطمهخانم این روزها اوج گرفته بود و گاه و بیگاه دمار از حالِ خوشش در میآورد. سر هر هیجان کوچک، عصبانیت یا خوشحالی زودگذر قلبش فشرده میشد و تا قرص زیر زبانیش را نمیخورد سرپا نمیشد.
هردو مدتها در آغوش هم در سکوت باقی ماندند. زمان به سرعت سپری میشد. زهره به زودی میرسید تا مهمانی آن روز را با شیطنتهایش کامل کند.
***
دانیال به آرامی روی پاهایش نشست. دوربین را جلوی چشمانش گرفت و دستش را برای تنظیم لنز به جلو برد. منظره دلانگیزی بود و اگر دیر میجنبید از دستش میداد. یک درخت سبز بید که زیر سایهاش پیرزن و پیرمردی نشسته بودند، تمام حس خوب زندگی درآن لحظه جمع شده...
هردو مدتها در آغوش هم در سکوت باقی ماندند. زمان به سرعت سپری میشد. زهره به زودی میرسید تا مهمانی آن روز را با شیطنتهایش کامل کند.
***
دانیال به آرامی روی پاهایش نشست. دوربین را جلوی چشمانش گرفت و دستش را برای تنظیم لنز به جلو برد. منظره دلانگیزی بود و اگر دیر میجنبید از دستش میداد. یک درخت سبز بید که زیر سایهاش پیرزن و پیرمردی نشسته بودند، تمام حس خوب زندگی درآن لحظه جمع شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر