- ارسالیها
- 1,077
- پسندها
- 5,594
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #31
آقا رحمان خندهی صدادار کرد، ایلیا هم جیغ کشید و یونس و دانیال طبق معمول همیشه زدن تو سر و کله هم. نیمساعت بعد از شام وقتی که یونس رفت تو اتاقش و مارال مشغول ظرف شستن شد آقا رحمان و دانیال هنوز روی صندلیهای میز غذاخوری نشسته بودند. فکر هردو دور از این خانه بود؛ اما جسمشان کنارهم قرار داشت. بیهیچ نگاه و بیهیچ حرفی هردو به رومیزی و نمکدانهای طرح عروسکی خیره بودند. دانیال یکی از نمکدانها را برداشت گرفت جلوی چشمانش. یک دور چرخاندش و بعد گفت:
- اینا رو تو همدان خرید. مثل نوعروسهایی که دنبال جینگول پینگول واسه قشنگی آشپزخونهشونن دنبال اینا افتاد. برامون خاطره شد. همهچیش. اون سفر، اون ترک خوردگی سر نمکدون، دنبال آقاهه کل بارش رو برای یه جفت سالم گشتن، تک بودنش، آخر سر مجبور شد همون...
- اینا رو تو همدان خرید. مثل نوعروسهایی که دنبال جینگول پینگول واسه قشنگی آشپزخونهشونن دنبال اینا افتاد. برامون خاطره شد. همهچیش. اون سفر، اون ترک خوردگی سر نمکدون، دنبال آقاهه کل بارش رو برای یه جفت سالم گشتن، تک بودنش، آخر سر مجبور شد همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر