فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 126
  • بازدیدها 2,727
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #21
جمیله‌خانم برای سومین‌بار در قابلمه خورشت را بی‌هدف برداشت. نیم‌نگاهی به محتویات درحال جوش داخلش انداخت و بعد برگشت به سمت مینا. مینا آب گلویش را به‌ زور و پرسروصدا پایین داد و بعد گفت:
- مامان نمی‌خوای باهاش حرف بزنی؟
جمیله‌خانم در قابلمه را گذاشت و در حالی که سرش را تکان‌تکان می‌داد گفت:
- چجوری حرف بزنم؟ نمی‌بینی حالشو؟
مینو که تا 10دقیقه پیش سرش تو گوشی‌اش بود و داشت با یکی از دوستانش چت می‌کرد، خیلی زود به آن‌ها پیوست و بعد در حالی‌که به مارال که تو پذیرایی رو یک کاناپه ولو بود نگاه می‌کرد یواش گفت:
- بالاخره که چی؟ باید بهش بگیم دیگه موندنش... .
مینا مادر و خواهرش را آرام کنار زد و نگذاشت که جمله مینو تمام شود. رفت به سمت مارال و آرام کنارش نشست. به نیم‌رخ بی‌حال صورتش نگاه کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #22
مینو سری تکان داد و در ادامه افزود:
- خب می‌دونم مجیدفقط آدرس این‌جا رو داره؛ اما این دلیل نمیشه که تو برای همیشه سربار عمو اینا باشی. شاید دو روز دیگه یوسف خواست زنش رو بیاره تو این خونه، اون وقت تو... .
مینا هم به دنبال حرف خواهرش ادامه داد:
- مجید اگه اومدنی بود تا حالا می‌اومد. اون داره بازی‌ت میده. یه سال گذشت هممون صبوری کردیم. دوسال گذشت با بهانه‌ها خودمونو راضی کردیم...الان سه ساله که مجید نیست، نیومده، ایلیا داره بزرگ میشه. تو که نمی‌خوای اونم مثل خودت در آینده صبح تا شب انتظار بکشه؟!
مارال تو مخمصه بدی گیر افتاده بود که نه راه پس داشت نه راه پیش. سرگردان داشت ناخنش را می‌جوید که مینو دوباره گفت:
- بهترین کار اینه که برگردی! هم مامان از تنهایی درمیاد هم این که... .
حرفش را خورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #23
سکوت غم‌باری فضای خانه را دربرگرفته بود. یونس با موبایلش ور می‌رفت و دانیال کز کرده بود گوشه دنج پذیرایی و به قاب‌ عکس روبان خورده مادرش خیره بود. یوسف هم بی‌تفاوت به غان و غون کردن‌های ایلیا وسط آن معرکه سکوت چشم داشت. زهره با حالی پریشان به همه چای تعارف کرد که غیر از جمیله و رحمان کسی به استکان‌ها دست نزد.
نیم‌ساعت بعد که مینا و مینو سوار بر ماشین آقا رحمان به راه‌آهن می‌رفتند، مارال با خودش فکر می‌کرد آیا انتخاب درستی کرده که می‌خواهد بماند یا نه! حتی به ثانیه نکشید که این شک و دودلی را از خودش دور کرد و با در آغوش گرفتن ایلیا زیر لب با خودش گفت:
- کار درست همینه.
با رفتن زن‌عمو جمیله و دخترهایش و برگشتن یوسف و زهره به سر خانه و زندگی‌شان جای خالی مادر بیش‌تر از همیشه حس شد. تا وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #24
مارال از میان وسایل ریخت و پاش اتاق او گذر کرد و درست پشت سرش ایستاد. دانیال دستانش را روی میز بزرگ کارش درهم قفل کرده و با دیدن عکس‌ها که در اکثریتشان مادر هم بود مثل بچه‌ها ضجه می‌زد. مارال با شنیدن صدای ناله سوزناک او آرام لب گزید و بغض کرد. دانیال بالاخره از جنبش‌های پشت‌سرش متوجه مارال شد و سربرگرداند. مارال تو چشم‌های آبی او یک دریا اشک دید؛ زلال و زیبا. درلحظه دست و پایش شل شد و به زور خودش را نگه داشت. دانیال دستش را اشاره‌‌وار به سمت عکس مادرش روی صفحه مانیتور کشید و بعد گفت:
- تو باورت میشه مادر رفته؟
مارال لب گشود؛ اما نتوانست چیزی بگوید.حال خودش هم همچین روبه‌راه نبود که بتواند کس دیگری را حمایت عاطفی کند، فقط می‌خواست سر پا باشد تا بتواند زیردست آدم‌های این خانه را که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #25
نیک‌نهاد بازهم اظهار تأسف کرد و وقتی حال خراب دانیال را دید عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بیش‌تر از رفتن او نگذشته بود که گوشی تو جیب شلوار تنگش لرزید. به زور آن را بیرون کشید و با دیدن اسم رویا خیلی زود دگمه پاسخ را زد:
- رویا... .
- دنی... .
بغضش بالا آمد:
- رویا مادرم... .
- بمیرم نفسم این‌جور نکن با خودت.
دانیال نفسی خالی کرد و بعد از یک مکث طولانی گفت:
- کجایی تو؟ خبری ازت نیست!
- از تلفن عمومی روبه‌روی دفتر زنگ می‌زنم. اگه بیای دم پنجره منو می‌بینی.
دانیال گوشی به دست رفت سمت پنجره کشویی و سروته کوچه را نگاه کرد. رویا از کیوسک سرک کشید بیرون و دستش را تکان داد. دانیال لب به هم فشرد و بعد گفت:
- میام پایین.
تلفن را قطع کرد و راه افتاد. از اتاق که بیرون زد، رامین را دید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #26
رویا که بازهم از عشق‌ورزی ناکام مانده بود، چشم‌ها را خمار کرد و گفت:
- چی شد دنی؟
جهت نگاه دانیال یهو عوض شد و به سمت بالا کشیده شد. نیک‌نهاد از پشت پنجره اتاقش مستقیماً آن‌ها را رصد می‌کرد. رویا هم رد نگاهش را دنبال کرد و گفت:
- چی‌ شده؟ به چی نگاه می‌کنی؟
دانیال زیر لبی گفت:
- دختره‌ی فضول!
- با کی هستی؟
دانیال از کیوسک فاصله گرفت و گفت:
- هیچی، چیزی نیست.
رویا درمانده و پریشان حال گفت:
- شام درست کنم منتظرت باشم؟
دانیال نگاه طولانی‌ای به لب‌های قلوه‌ای او انداخت و پر از حسرت گفت:
- اگه بیام بی‌طاقت میشم و خودت می‌دونی فعلاً اینو نمی‌خوام. صبر کن رویا... یه کم دیگه صبر کن.
رویا لب‌هایش را دل‌برانه گزید و دانیال بی‌طاقت‌تر شد. کمی به او چسبید و گفت:
- نکن با اون لب‌ها... این‌قدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #27
لب‌های خانم نیک‌نهاد به خنده باز شد و گفت:
- نمی‌تونم باور کنم که مارال برادر داره؛ چون تا اون‌جایی که یادمه... .
- مارال دخترعموی منه.
نیک‌نهاد لب گزید و در حالی‌که وسط حیاط تازه آب‌پاشی شده ایستاده بود یهو چرخید سمت دانیال و گفت:
- وای خدا چه آشنایی غیر منتظره‌ای! واقعاً سورپرایز شدم.
دانیال او را تعارف کرد و بعد در حالی‌ که جلوتر می‌رفت گفت:
- من بیش‌تر.
در راهروی منتهی به راه‌پله مارال و ایلیا از اتاق‌شان بیرون زدند. نیک‌نهاد با دیدن او سرازپا نشناخته دوید بالا و دو دوست خیلی زود در آغوش هم جای گرفتند. دانیال چند دقیقه بعد رفت و ایلیا را با خودش پایین برد تا آن‌ها راحت‌تر باشند. یونس با موبایلش حرف می‌زد که متوجه ایلیا تو بغل دانیال شد و در حالی‌ که لپ او را می‌فشرد، با دست اشاره زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #28
دانیال در حالی‌که طبق عادت آستین‌های پیراهنش را تا ساعدش بالا می‌داد شروع کرد به تا زدن و بعد گفت:
- دقیقاً کجاش رو باید به فال نیک گرفت؟
مارال جای نیک‌نهاد خشک شد از رک‌گویی دانیال و نیک‌نهاد بی‌هیچ حرفی مارال را محکم در آغوش گرفت و گفت:
- زود به زود میام دیدنت. منتظرم باش.
مارال پلک روی هم گذاشت و خواست تا طبقه پایین همراهش برود که نیک‌نهاد اجازه نداد و در حالی‌که با قدم‌هایی تند روی راه‌پله سرازیر می‌شد گفت:
- زحمت نکش. خودم راهو بلدم. برو پیش پسرت. از طرف منم یه ماچ آب‌دار بکنش.
پایین راه‌پله با همان صدای تیز همیشگی‌اش تو دفتر مجله خطاب به دانیال گفت:
- فردا می‌بینمتون آقای حبیبی.
دانیال هم بلند جواب داد:
- حتماً، خوش اومدید.
مارال سر و گردن چرخاند تو اتاق کار او و گفت:
- ممنون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #29
مارال بی‌کلام و گنگ و تلخ پله‌ها را دوید پایین و خودش را انداخت تو خانه عمو رحمان. همان‌جا دم کمد جاکفشی نشست رو پاهایش و دست گرفت رو قلب پر تپشش. می‌لرزید، می‌ترسید؛ اما دم بر نمی‌آورد. تمام حرف‌های دانیال بی‌چون و چرا درست بود؛ اما قدرت هضم و باورش برای مارال سخت‌ترین کار دنیا بود.

فصل سوم

رویا با حرص خودش را روی نیمکت آهنی کوباند و گفت:
- تو در مورد من چه فکری می‌کنی دنی؟ فکر می‌کنی این‌قدر بدبختم که واسه به‌دست آوردنت التماس کنم؟
دانیال کلافه سر تکان داد و گفت:
- اگه غیر از اینه پس چرا این‌قدر عجله می‌کنی؟ اونم برای این صیغه کوفتی که نمی‌دونم از کجا سبز شده تو کله‌ات.
رویا سرش را پایین انداخت. مثلاً از شرم؛ اما در واقع بخاطر ترحم خریدن، و موفق هم شد. دانیال روی زانوهایش مقابل او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #30
دانیال سری تکان داد و دستانش را به علامت تسلیم بالا برد؛ اما یونس با حرص تمام گفت:
- وقتی رسیدم خونه داشتم از خجالت آب می‌شدم. دیگه لباس شخصیت هم مارال باید بشوره؟
دانیال در لحظه چشمانش را بست. آه کشید و پر از خجالت صبح را به یاد‌ آورد که باعجله لباس عوض کرد و حتی فراموش کرد تا لباس شخصی هایش را در سبد بیندازد. چند قدمی جلو رفت و گفت:
- پاک فراموشی گرفتم این روزها. اصلاً حواسم نبود.
- بابا این دختر گناه داره. حداقل ماشین رو درست کنید که با دست لباس نشوره. به خدا وقتی دیدم با اون دست‌های لت و لاغرش داره لباس‌های ماها رو چنگ می‌زنه‌ ها، دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و من برم توش.
دانیال بازهم معذرت‌خواهی کرد و به سمت اتاق راه‌ افتاد؛ اما یونس صدایش زد و گفت:
- حداقل بیا این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

عقب
بالا