فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 126
  • بازدیدها 2,730
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #41
یونس مشت آرامی تو بازوی او کوبید و دانیال با نگاه به در و دیوار اتاق ادامه داد:
- ادامه تحصیل تو یه کالج بزرگ اونم تو اروپا حق توئه.
یونس آهِ حسرت‌باری کشید و گفت:
- اما من این‌قدر مطمئن و دقیق فکر نمی‌کنم. اگه صادقی رو می‌دیدی! اون...اون از من خیلی مطمئن‌تره. یه‌جورایی به همه از قبل قولِ شیرینی رو داده. این...این یعنی این‌که... .
دانیال دستش را روی شانه او فشرد و بعد گفت:
- نگران هیچی نباش. دخترها همشون همین‌جوری‌ان. قبل از هراتفاق کوچیک یا بزرگی از کاه کوه می‌سازن.
یونس سرتاپای دانیال را حسابی برانداز کرد و گفت:
- تازگی‌ها قشنگ حرف می‌زنی‌ها. موندم با این زبون چرب و نرمت تا حالا چرا نتونستی دختری رو به دام خودت بندازی.
دانیال ابروی شیطنت بالا انداخت و گفت:
- از کجا این‌قدر مطمئنی؟
یونس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #42
تا مارال آمد جوابی بدهد خود نیک‌نهاد دم‌ در آمد. مارال با دیدن او که لباس‌هایش را پوشیده بود دست به سمتش دراز کرد و گفت:
- کجا ناهید؟ چه زود شال و کلاه کردی.
نیک‌نهاد دلخورانه به دانیال خیره شد و بعد گفت:
- می‌ترسم اگه بیش‌تر بمونم بیش‌تر تحقیر بشم.
مارال از خجالت گوشه لبش را به دندان گرفت و دانیال سربرگرداند و نیک‌نهاد در حالی‌که کالج‌هایش را پا می‌کرد رودرروی دانیال ایستاد و گفت:
- آقای حبیبی من اصلاً درباره شما فکر نمی‌کنم چه برسه به کنجکاوی. همیشه با خودم می‌گفتم اگه یه نفر توی اون دفتر باشه که سربه‌زیره و کارش رو خوب انجام میده اون شمایید؛ اما انگار... .
دانیال جوش آورد:
- خانم محترم من کی کنجکاوی کردم و سرم به کارم نبوده که این‌جور متهمم می‌کنی؟ اصلاً بر فرضم که این‌طور باشه؛ پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #43
قفسه‌ی سینه‌ی مارال به تندی بالا و پایین می‌رفت‌. از درون داغ و ملتهب بود و دلش می‌خواست زودتر برگردد به واحدش؛ اما جمله‌ی آخر دانیال قدم‌ها را سست و قلبش را به تکان‌های وحشتناکی وا داشت:
- تو دختر ساده‌ای هستی. همین سادگی‌ت هم باعث شد دو سال تمام مجید بدون هیچ خبری تو رو بذاره و بره پی خوشی‌ش!
اشک زلال و سردی خیلی یهویی از گوشه چشم‌های مارال چکید رو گونه‌اش. دانیال رویش را از او برگرداند و تا خواست چیزی بگوید مارال بی‌هیچ حرکت اضافه و تأملی رفت تو واحدش و در را محکم به هم کوبید. دانیال خیلی زود پرید جلو و خواست در بزند و دل‌جویی کند که دید غرور سرد مردانه‌اش این اجازه را بهش نمی‌دهد. با بی‌رحمی تمام که چندلحظه پیش وجودش را دربرگرفته بود از پله‌ها پایین رفت؛ اما درست روی آخرین پله صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #44
عصر همان روز بعد از پایان ساعت کاری با رامین رفت بازار تا یکی‌ دو تا رم اضافه برای دوربینش بخرد و در آن شلوغی و گیرودار خرید اصلاً متوجه نشد که رویا چندین‌بار باهاش تماس گرفته، فقط وقتی نشست تو تاکسی گوشی‌اش را درآورد و چک کرد که بعد هم هرچه زنگ خورد فقط رد تماس داده شد. معنی بازی‌های جدید رویا را نمی‌فهمید. این دختر از وقت آشنایی‌شان تا الان حتی از 180 درجه هم بیش‌تر تغییر کرده بود. هر دقیقه به دنبال یه‌ چیز بود. دست پیش را می‌گرفت که از پس هیچ چیز نیفتد. گنگ و بی‌قرار برای آخرین‌بار دکمه تکرار گوشی‌اش را فشرد و به صدای بوق‌های ممتد گوش سپرد. رویا او را حضوری می‌خواست او هم از رویا همین را می‌خواست. یهو تمام وجودش شد دلتنگی و تصویر صورت ریزنقش رویا شد همه‌ی آمال و آرزوهای آن شبش. دل به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #45
رویا نرم شد و تقریباً تو بغلش چرخید. این موقعیت تازه به دست آمده را دوست داشت. این‌ که دانیال داشت حریصانه بهش نگاه می‌کرد، این‌که آن‌قدر تب‌وتاب داشت که می‌شد همین الان همه تجربه‌های بکر را با او شریک شد. لب‌های صورتی‌شده‌اش را به هم می‌مالید که دانیال گفت:
- چرا جواب تلفنم رو ندادی؟
رویا ناخن لاک‌دارش را بازی داد رو دکمه پیراهن او و گفت:
- فکر کن می‌خواستم تنبیهت کنم.
دانیال زیر بازوهای او را محکم گرفت و خودش را جلو کشید. بعد هم گفت:
- اون‌وقت فکر می‌کنی موفق شدی؟
رویا ناخن انگشت اشاره‌اش را کشید کنار گوش او و گفت:
- اومدنت به این‌جا یعنی موفق شدم.
- چه دختر زرنگی، ماشالا.
رویا از لحن حرف زدن او به خنده افتاد و گفت:
- پررو.
- جون... .
رویا خودش را بازی داد. دستانش را روی بازوها و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #46
فصل پنجم

با صدا زدن‌های رگباری رامین نگاهش را از آب و قرآن گذاشته شده رو پله گرفت و گفت:
- اومدم دیگه، چه خبرته؟
به نظر نمی‌آمد مظلومانه بخواهد برود. به نظر هم نمی‌آمد که مارال قصد منت‌کشی داشته باشد؛ اما بااین‌ حال... .
ناخودآگاه چهره‌ی همیشه نگران و معصوم مادرش نقش بست جلوی چشمانش:
- دانیالم مراقب خودت باش. اتوبان‌ها خطرناکه. از سر هر پیچی که رد شدی صلوات یادت نره.
پلک‌های ترشده‌‌اش‌ را که روی هم فشرد زیرلبی گفت:
- چقدر جات خالیه مادر.
صدای رامین این‌بار بیخ گوشش پخش شد:
- دنی مُردی جواب نمیدی؟
دانیال قرآن جلدطلایی را برداشت و بوسید. بعد هم آن را بالای سر گرفت و روبه آسمان گفت:
- قربونت برم خدا که تو اوج کس‌داری حسابی بی‌کسم کردی.
رامین با تعجب نگاهش می‌کرد که متوجه صدای زنگ حیاط شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #47
دانیال دوباره از زیر آب و قرآن رد شد و بعد با گرفتن فلاسک چایی که مارال از قبل برایش آماده کرده بود، به‌سمت در خروجی رفت. سربرگرداند و کل حیاط را نگاه کرد و بعد زل زد به صورت معصومانه‌ی آن دختری که با وجود دل‌شکستگی و دل‌خوری؛ اما باز به بدرقه‌اش آمده بود. تو قاب چادر گلدارش می‌درخشید. مارال تکه طلای کمیابی بود که مجید قدرش را ندانست. هیچ‌وقت ندانست.
***
تکان‌های آهسته‌ی ماشین مثل گهواره‌ای بود که او را به یک خواب طولانی دعوت می‌کرد؛ اما حرف زدن‌های تند و بی‌وقفه‌ی رامین به او حتی فرصت پلک روی هم گذاشتن هم نمی‌داد:
- حرانی که ماشین رو داد دستم کلی هم سفارش کرد. مراقب باشی ها! تو کوه و کمر نکشونی ماشینو، یواش بری ها! فکر کنم هنوز تصویر اون تصادف فرحزاد تو ذهنش پلی میشه که این‌قدر میگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #48
با حرص تمام مرتیکه‌ای نثار او کرد که از گوش تیز رامین پنهان نماند. خیلی زود لب گشود و گفت:
- انگار خیلی ازش شاکی‌ای!
دانیال مستقیم تو صورت او نگاه کرد و گفت:
- نباشم؟ این دختر رو نابود کرده با انتظار بیهوده. یه مشت وعده و وعید الکی، کادوهای دل‌خوش‌کنک، چندرغاز خرجی با منت. یعنی دلم می‌خواد برگرده تا اول از همه خودم خرخره‌شو بجوام!
از یادآوری روزهای تلخ زندگی مارال ناگهانی مو به تنش سیخ شد. چنگی میان موهای قهوه‌ای خوش‌حالتش زد و بعد گفت:
- ولش کن. حرف زدن در مورد این آدم کل هیکلمو به کهیر می‌ندازه؛ چیا آوردی؟ اون فلاش شب‌گیر رو آوردی یا نه؟
رامین سری تکان داد و گفت:
- فلاش شب‌گیر هم آوردم. روبالشی و ملحفه و صابونم آوردم. دیگه چی می‌خوای؟
دانیال به نیمرخ صورت استخوانی او نگاه کرد. رامین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #49
- تقصیر اون قرص‌های لعنتی که چپوندی تو دهنم.
رامین که کل سنگینی هیکل او را داشت روی بازوهایش تحمل می‌کرد، اخم شیرینی کرد و گفت:
- دِ آخه قرص نمی‌خوردی که کل راه به جای چاووشی باید چس‌ناله‌هاتو تحمل می‌کردم.
هردو صدادار خندیدند که بالاخره در باز شد و آقا رحمان با دیدن دانیال فقط سر تکان داد. شب قبل تلفنی باهاش صحبت کرده و فهمیده بود که ته‌تغاریش مریض شده. یک طرف دیگر بازوی او را هم پدرش گرفت و زیر لبی گفت:
- خوش‌اومدی مارکوپولو.
رامین دم در ورودی برگشت تا وسایل او را بیاورد و دانیال به اصرار همان‌جا روی پله نشست. آقا رحمان خواست به کمک رامین برود که او نگذاشت. خودش تندتند همه چیز را جابه‌جا کرد و پشت سر هم جمله ساخت:
- تو مطمئناً یه هفته استراحت مطلقی. خودم کار ظهور عکس‌ها رو انجام میدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #50
نیک‌نهاد از روزی که از خانه مارال رفته بود حتی تا روز آمدنش هم حتی یک کلام باهاش حرف نزده بود. به قولی مثل بچه‌ها قهر کرده بود و دیگر حتی آخرهای ساعت کاری وسط سالن رژه نمی‌رفت. بد رفته بود تو خودش که حتی رامین هم متوجه شد. رفت به سمت دانیال و آرام به پهلویش زد:
- نیکی جون چه‌شه؟ بهت سلام کرد؟
دانیال سر به علامت منفی بالا برد و رامین گفت:
- بستنی سلامتی تو رو هم نخورد. باز زدی تو پرش؟
دانیال بی‌تفاوت از قهر و کم‌محلی او لب گشود و گفت:
- زدم وسط برجک فضولی‌هاش که دیگه داشت می‌کشید به خونه و زندگیم.
رامین چشم درشت کرد و گفت:
- الکی؟!
دانیال نفسی بیرون داد و تکیه‌ش را محکم کرد رو صندلی گردان:
- اتفاقاً این‌بار راستکیِ راستکی.
رامین با لنز دوربین او ور رفت و گفت:
- آخرم می‌گیری‌ش اینو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

عقب
بالا