متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مسخ لطیف | کوثر حمیدزاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع .Kitty.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 18
  • بازدیدها 524
  • کاربران تگ شده هیچ

.Kitty.

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
285
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #11
لبخند آخرش برای مارتین بی‌معنی نبود، اما مجبور بود خودش را به خانه برساند؛ مگر اینکه امشب طعمه‌ی سگ‌ها و گرگ‌ها‌ی طماع شود.
آهنگ کلاسیک را کم می‌کند و بدون هیچ حرفی رانندگی می‌کرد. یقه‌ی پیراهن راه‌راهی‌ایش را مرتب می‌کندو هر از گاهی مارتین را سر تا پا با اخم برانداز می‌کرد و مارتین نیز با استرس در ذهن خود با خود سخن می‌گفت:
- چقدر بوی عجیب می‌ده! گمونم قصاب باشه؛ ماشینش هم که ظاهراً مال ده قرن پیشِ‌! عجب گیری افتادم!
مارتین با دقت نگاه کوتاه، به اجزای چهره‌ی پیرمرد می‌کند؛ اما وقتی پیرمرد او را با حالت خنثی‌ای نگاه کرد، سریع به جلو سر چرخاند.
- رنگ چشم‌هاش هم که با هم تضاد داره زرد و مشکی! زخم روی چشمش زیادی بزرگه. نفس کشیدنش، حتی موهای روی بدنش بیش از حد سیاه و زیاده. نفس کشیدن توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .Kitty.

.Kitty.

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
285
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #12
مارتین دسته‌ی کیف چرمی‌اش را در دستانش جابه‌جا می‌کند، نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد و از خیابان‌ها‌ی نسبتاً شلوغ می‌گذرد. تصویر منعکس خود را روی آب در حفره‌های کوچک زمین، برانداز می‌کند. نگاهی گذرا به خیابان می‌اندازد، چشمش به کلیسا می‌خورد. مدتی بود که بعد از مدرسه به کلیسا سر نزده بود. صدای ناقوس کلیسا به صدا در می‌آید. سرجای خود میخکوب می‌شود و مقابل کلیسا‌ی عظیم شهر قرار می‌گیرد. کیف چرمی مشکی سنگینش را روی ردیف آخر صندلی چوبی تکیه می‌دهد.
صدای امواجِ آوا با سکوت متلاطم می‌شود. صندلی‌های چوبی خالی بودند، ظاهراً کسی داخل کلیسا نبود. روزنه‌های نور از در پنجره‌ها به محیط داخل می‌تابید. مارتین خم می‌شود و ادای احترام می‌دهد و انگشت‌هایش را بهم گره می‌زند و زانو می‌زند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .Kitty.

.Kitty.

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
285
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #13
- تو... کی هس... تی؟ تو هم... ون مردی که!
پاورچین‌پاورچین گام‌های سنگینش را بر کف موزائیک های شطرنجی زمین می‌کوبد و بدون آوردن کلمه‌ای بی‌هوا دستش را برگلوی مارتین می‌فشارد. زانوهایش سست می‌شوند و با حالی ناخوش بر کف لیز زمین می‌افتد، دست‌هایش مثل فلز گداخته‌ای بود که گلویش را کم کم ذوب می‌کرد.
پاهایش بر هوا معلق شدند. تقلا می‌کند، التماس می‌کند، اما بی‌فایده بود. قدرت آن مرد بلندقامت بیشتر از این حرف‌ها بود.
مارتین به‌ وضوح می‌توانست تاریکی مرگ درونش را با انگشت‌های زمخت مردانه‌اش لمس کند. ظاهرا مُهر مرگش، صادر شده بود. نگاه تیره و تارش را بر صلیب بزرگ چرخاند. بلاخره تمام قدرتش را در پایش جمع کرد و آن مرد را با پا به عقب هُل می‌دهد.
گلویش را ماساژ کوتاهی می‌دهد. نفس نفس زنان سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .Kitty.

.Kitty.

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
285
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #14
لبخندی روی لب‌های کشیش نقش می‌بندد، شانه‌های لرزان مارتین را تکانی می‌دهد. اشک‌های گرم مارتین را پاک می‌کند. یقه‌ی کج شده‌ی لباسش را مرتب می‌کند و با لحن آرام می‌گوید:
- نگران نباش پسرم...خدا دعاها رو دیر یا زود مستجاب می‌کنه، خدای مسیح، روح القدس!
- حق با تو ِپدر ولی ظاهراً ما جای درست بودیم در زمان غلط یا جای غلط در زمان درست! و همیشه همین‌طور همدیگر را از دست دادیم. شاید واقعا خدا مارو نشنوه.
کشیش تنها با یک لبخند تلخ حرف مارتین را تایید می‌کند.
- ناامید نباش مارتین خدا مارو میشنوه.

مارتین هنوز نتوانست اتفاقات دقایق پیش را هضم کند، دستی بر گلویش می‌زند و آن‌ را ماساژ کوتاهی می‌دهد و با یک ادای احترام کیفش را بر‌می‌دارد و از کلیسا خارج می‌شود. بوی نم خاک بعد از باریدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .Kitty.

.Kitty.

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
285
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #15
زنگ به صدا در می‌آید، قطرات نرم باران به زمین سخت، می‌کوبید و آوای زیبایی را به اطراف می‌بخشید. پارنر در حالی که بی‌حالی را در چهره‌ی مارتین حس کرد سمت او می‌رود و دلیل آشفتگی حالش را می‌پرسد‌.
-مارتین! حالت خوبه پسر؟
مارتین تنها سری تکان می‌دهد و با لبخندی، نگرانی پارنر را کاهش می‌دهد.
پارنر، پرونده‌های سنگین را بلند می‌کند و بدون هیچ کلمه‌ای از کلاس بیرون می‌رود. مارتین کلافه‌وار از جایش برخاست و از پنجره‌ی کلاس با فاصله‌ا‌ی دور کاترینا رو نگاه می‌کند. تنها گوشه‌ای نشسته بود و همه را عجیب می‌دید.
-مطمئنم یه چیزی هست!
ایان همراه دوستانش سمت کاترینا می‌روند و با گفتن چیزی با پوزخندی مضحک از او رد می‌شود. کاترینا چشم‌هایش را آرام می‌بندد و سعی می‌کند خونسرد باشد. ظاهرا مثل همیشه آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .Kitty.

.Kitty.

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
285
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #16
جعبه‌ی کوچکی را از جیب هودی‌ کهنه‌ی‌ مشکی‌اش را درمی‌آورد و لنزهای رنگی را با احتیاط بر روی مردمک‌های چشم‌هایش می‌گذارد. زیر لب آهنگی را زمزمه‌ می‌کرد و گه گاهی با لبخندی شیرین به آینه‌های منسوب شده بر روی دیوار نگاهی می‌اندازد.
عطر تیز زنانه‌اش مشام مارتین را نوازش می‌کرد. دیدن او را در این حالت‌های بانمک دوست داشتنی‌تر می‌کرد؛ گویا دیدن کاترینا برایش حسی متفاوت و جدیدی را خلق کرده بود. در یکی از توالت‌ها با صدای بلندی کوبیده می‌شود، کاترینا تکانی می‌خورد اما با دیدن پسرجوان بلندقامت با نگاه بی‌تفاوتی دوباره به آینه‌ی بزرگ چشم می‌دوزد.
مارتین از صدای گوش خراش یکه‌ای ‌می‌خورد و با کنجکاوی دوباره شاهد اتفاقات می‌شود.
- تو توالت چه‌کار می‌کنی، سگ بدریخت؟
پسر در جوابش پوزخندی می‌زند و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .Kitty.

.Kitty.

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
285
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #17
مارتین با دیدن این صحنه به وجود همچین چیزی شک کرده بود. دستش روی دسته‌ی در خشک مانده بود با ترس و دلهره شاهد آن اتفاقات بود. چشم‌های متعجبش، بدون حتی پلک زدن به آن دو نفر دوخته بود.
پسرک با بی‌خیالی از جایش بلند می‌شود و کش و قوسی به بدنش می‌دهد که صدای قرچ‌قرچ عضلاتش سکوت مکان را در هم می‌شکست. نزدیک پنجره می‌شود و با آخرین جمله از پنجره بیرون می‌پرد.
- تو بهش حسودیت میشه؟ باید هم بشه!
چون، قراره اون سردسته‌ی گله بشه نه تو.
***
گله! این دوتا راجبه چه چیزی می‌گفتند؟
صدای گوش‌خراش گچ‌سفید روی تخته‌سیاه تمرکز مارتین را بهم ‌خورده بود‌.
آن رنگ روشن چشم‌ها، حرف‌های گنگ و مبهم برایش زیادی عجیب بود.
از تخته‌ی پر از کلمات روبرمی‌گرداند و به چشم‌های تاریک کاترینا مجذوب می‌شود.
- یعنی این رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .Kitty.

.Kitty.

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
285
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #18
ایان، سمت کاترینا می‌رود و مثل طلبکاران بالای سرش می‌ایستد. مارتین چشم‌هایش را از کاترینا می‌گیرد و در حالی که احساس نگرانی وجودش را متلاطم می‌کرد به آلبر که از او سوال نسبتاً بلندی می‌پرسید نگاه می‌کند.
بلافاصله پس از جواب دادن، نگاهش را از آلبر می‌گیرد و به کاترینا چشم می‌دوزد که این‌بار مقابل ایان ایستاده بود. مارتین با دیدن حالت‌های خشم نشسته‌ی روی صورت‌هایشان احساس خطر کرده بود، زنگ هشدار در کنار سوالات ذهنش درهم آمیخته می‌شوند. کتاب را می‌بندد و با دقت حرکات هردو را زیر نظر می‌گیرد. هر دو با انگشت‌های اشاره همدیگر را تهدید می‌کردند و با صدای بلند حرف‌های رکیکی را به هم می‌زدند. ایان که بسیار خشمگین‌تر به نظر می‌رسید دفترچه‌ی چرمی‌ را از میان دستان نحیفش می‌کشد و او را چند متر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .Kitty.

.Kitty.

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
22
پسندها
285
امتیازها
990
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #19
مارتین از حرص پوفی می‌کشد و به دیوار کنار صندلی تکیه می‌دهد. پارنر با ابراز تاسفش از دفتر بیرون می‌زند. بعد از گذشت مدتی نه چندان طولانی مارتین متوجه صدای قدم‌های سنگین می‌شود که هرلحظه به در دفتر نزدیک می‌شد. همین‌که رو برمی‌گرداند؛ متوجه آمدن آقای جانسون می‌شود. چهره‌ی سرخ رنگ و موهای آشفته‌اش، عصبانیت درونش را بیداد می‌کرد. به کاترینا رو می‌کند و با صدای بلند سر او فریاد می‌کشد، اما مارتین پا تند می‌کند و در مقابل کاترینا گارد می‌گیرد، که مبادا جانسون از سر عصبانیت آسیبی به کاترینا برساند.
- تو به چه حقی این کار رو کردی؟ حرف بزن دختر... .
کاترینا سکوت کرده بود. مارتین جلو می‌رود و سعی می‌کند او را آرام کند، اما علاوه بر اینکه از عصبانیتش کاسته نشده بود، ولوم بلند صدایش کشدارتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .Kitty.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا