نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | سادات 82 کاربر انجمن یک رمان

ایده رمان جذبتون کرد؟

  • اره حقیقتا دارم باهاش حال می کنم.

    رای 2 66.7%
  • خوب بود نسبتا.

    رای 1 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    3

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #71
ریوند خود را به پناه که جلوتر از همه بود رساند و رو‌به‌رویش قرار گرفت. با کنترل نفس هایش، به حرف آمد:
- اینجا بنشین و زانوانت را روی زمین بگذار. به گونه‌ای که مچ پاهایت روی همدیگر قرار بگیرند و به زمین نخورند. متوجه شدی؟
پناه سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، همانجا روی خاک‌ها نشست و خسته از کوهنوردی، سعی کرد کاری که ریوند گفته بود را انجام بدهد. کمی سخت بود اما بالاخره توانست. سرش را بالا گرفت و پرسید:
- خب، بعدش چی کار کنم؟
ریوند راضی دو قدم عقب‌تر رفت و گفت:
- بسیارخب، خوب است. اکنون دست‌هایت را روی زمین بگذار، باید خاک را لمس کنی. پس از آنکه خاک را به خوبی در کف دست‌هایت حس کردی، آتش را فرا بخوان. تا جایی که می‌توانی سعی کن آتشت قدرت داشته باشد. هرچه قدرت آتش بیشتر باشد، هُمای قوی‌تری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #72
ریوند ابروهایش را درهم کشید و مصمم‌تر اخم کرد، جدی به چهره‌ی بی‌رنگ نیل‌رام خیره ماند و صدای غضبناکش در گوش‌های نیل‌رام پیچید.
- با شما جدی هستم، اگر احضارش نکنید حتی اگر پناه کارش تمام شده باشد همچنان اینجا می‌مانیم تا از سرما یخ بزنید.
نیل‌رام صورتش را درهم کشید و با چشم هایی که قابلیت برش داشتند، به ریوند نگاه کرد. هر دو با خشم و حرص به یکدیگر زل زده بودند. ریوند به خوبی می‌دانست که نیل‌رام داشت از سرما قندیل میزد و آن شنل قطعا برای گرم کردنش کافی نبود. بنابراین به وضوح دید که نیل‌رام بالاخره کوتاه آمد و از حرص پُفی کرد. دمغ نگاه از ریوند گرفت و به سنگ‌های پشت سر او داد، پرسید:
- خیلی‌خب، باید چی کار کنم؟
ریوند راضی از پیروزی در مقابل نیل‌رام آن دخترک سرتق، لبخند زد و دست‌هایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #73
فصل بیست و یک


ریوند کنار بی‌کران روی سنگ نشست و دستش را بالای سرش برد، هدف براین بود که او را نوازش کند اما خب بی‌کران آشوزوشت نیل‌رام بود و این چیز عجیبی نیست که نگذاشت حتی یک سر انگشت ریوند به پر و بالش بخورد. غرغر و اعلام خطر بی‌کران، ریوند را متوجه‌ی وضعیت ناخوشایند پیش‌رو کرد، بنابراین تصمیمش عاقلانه بود که دستش را پایین آورد و بیخیال نوازش آن آشوزوشت بی‌اعصاب شد.
دست‌هایش را روی پاهایش نهاد و خیره به افق در سکوت آرامش‌بخش کوهستان گفت:
- بی‌کران خیلی خوب با شما ارتباط گرفته است. نمی‌دانم این مقاومتی که در مقابل جادو دارید، از کجا نشات می‌گیرد.
نیل‌رام اخم‌آلود به آسمان خیره بود و ترجیح داد پاسخی به این سوال ندهد. ریوند وقتی دید نیل‌رام تمایلی به حرف زدن با او ندارد، خود را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #74
پرقرمز ناله‌ای سر داد، می‌دانست بدون او ریوند به مشکل خواهد خورد اما دیگر نمی‌توانست دوام بیاورد. پس در جلوی نگاه بهت‌زده‌ی‌ نیل‌رام، آتش گرفت و به خاکستر تبدیل شد. نیل‌رام حیرت‌زده دستش را جلوی دهانش گرفت، اولین‌بار بود که داشت بالاخره یک واکنش واقعی نشان می‌داد. متعجب گفت:
- اون... اون مرد؟
ریوند سرش را بالا گرفت، ترس هنوز هم در عمق مردمک‌های سیاهش نمایان بود. به سمت نیل‌رام آمد و دستش را محکم گرفت. آن را فشرد، سردی دست‌هایشان، لرزی بد اندام هر دو انداخت. خیره در نگاه عسلی چشم‌های نیل‌رام گفت:
- حرف‌هایم را خوب گوش کن. باید بی‌کران را برای کمک بفرستی، اگر تا صبح کمک نرسد حادثه‌ی بزرگی رخ می‌دهد.
نیل‌رام گیج از حرف‌های نامفهوم و جدی ریوند، با دهانی باز و چشم‌های قلمبه به او خیره ماند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #75
نیل‌رام پفی کشید و رفتار مضطرب ریوند را با دقت بیشتری بررسی کرد. این دیگر واکنش بیش از حد بود. شانه‌های ریوند را محکم گرفت و رخ‌در‌رخ وی ایستاد، کاملا شمرده‌شمرده با صدایی آهسته گفت:
- می‌خوای بهم بگی یه حیوون اهریمنی می‌تونه فقط توی یه روز کل محصولات‌تون رو بخاطر نرسیدن نور خورشید و ماه به زمین خراب کنه و باعث بشه همتون بمیرید؟
ریوند با آن چشم‌های لرزانش، آب دهانش را مستاصل قورت داد، سرش را تکان داد و مصمم گفت:
- بله، دقیقا همین‌طور است!
نیل‌رام اندکی او را خیره دید و یکهو، قهقه زد. از خنده‌ی زیاد چند قدم عقب رفت و در شکمش جمع شد. باورش نمیشد آن‌قدر مسخره باشد. ولی ریوند اصلا شوخی نداشت. به سمت حباب پناه رفت و آماده، کنارش ایستاد. منظورم از آماده صرفا حالت دفاعی جسمانی است. وگرنه اکنون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سادات.82

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا