فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | سادات 82 کاربر انجمن یک رمان

ایده رمان جذبتون کرد؟

  • اره حقیقتا دارم باهاش حال می کنم.

    رای 0 0.0%
  • خوب بود نسبتا.

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,065
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #61
طاق انعکاسی از خود نشان داد و سپس، نوایی بسیار شیرین و آرامش‌بخش به گوش رسید:
- ریوند فرزند شاهان، به عمارت من خوش آمدی.
ریوند تعظیمی مختصر به طاق کرد و با لطافت گفت:
- مدت بسیاری از حضورم در اینجا می‌گذرد. حالت چطور است نعمت پروردگار؟
صدای ملایم و آرامش‌بخش باری دیگر به حرف آمد اما مشخص نبود از کجا، از کدام طرف صدایش به گوش می‌رسد.
- بله، زمان زیادی گذشته است. خوش آمده‌ای. حالم خوب است.
نیل‌رام که مدام سرش را می‌چرخاند تا منبع صدا را پیدا کند، با خطاب قرار گرفتنش توسط صدا شوکه در جای خود میخکوب شد و چشم‌هایش از تعجب گشاد گشتند.
- دختری از سرزمین ایران آمده است و این دیدار را مدیون لجبازی‌اش هستم. نیل‌رام، دختری جالب با افکاری جالب‌تر. خوش آمده‌ای.
نیل‌رام کمی ترسید و ناخواسته به ریوند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,065
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #62
نیل‌رام سعی کرد خودش را آرام کند. ضربان قلبش را کنترل کرد و با لبی که مدام آن را می‌جوید گفت:
- هنوز خودت رو نتونستم باور کنم، اون وقت بهم هدیه میدی؟
صدا خندید، با ملایمتی عجیب گفت:
- هرچیزی اولش سخت است. می‌دانی که چه می‌گویم؟!
نیل‌رام آب دهانش را مضطرب قورت داد، چشم‌هایش گرد شده بودند و نمی‌دانست چه واکنشی نشان بدهد. آن‌قدری سکوت کرد که ریوند به حرف آمد تا آن جو سنگین را بشکند.
- رنگ سفید‌طلایی‌اش منحصر به فرد است. دقتی که در ترکیب رنگ این حیوان اجرا شده است نشان از قدرت خالقش خداوند یگانه می‌دهد.
نیل‌رام سرش را بدون هیچ نیت خاصی کج کرد، پرهای جغد به شدت دقیق ترکیب شده بودند. غالب پرهایش رنگ سفید بود اما طلایی جوری در پرهایش، در لبه‌های هر پر کار شده بود که انگار کسی دقیق آن‌ها را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,065
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #63
نیل‌رام صورتش را کج‌و‌کوله کرد و با کنایه پاسخ داد:
- خیلی باهم خوب کنار اومدیم. نمی‌بینی؟
بعد نگاهی نامطمئن به جغد انداخت که همچنان در سکوت، پف کرده بود و کاری نمی‌کرد. ریوند سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد و به راه افتاد. به سمت طاق قدم برداشت و بلند گفت:
- بهتر است راه بازگشت را پیاده برویم تا بیشتر شهر را ببینی.
نیل‌رام خشمگین برخاست و با صدایی بسیار بلند که قطعا برای جغدش ناخوش‌آیند بود گفت:
- دستم داره میشکنه، این خیلی سنگینه یه کاری بکن. می‌خوای تا اون خونه‌ی کوفتیت که معلوم نیست چقدر راهه پیاده بیام؟ جدی هستی؟
ریوند سوت‌زنان دور شد و ذره‌ای به جیغ‌جیغ های نیل‌رام اهمیت نداد. نیل‌رام ناچار فحشی به ریوند داد که احساس کرد جادو خندید و از زیر طاق گذشت. همان‌طور که می‌رفت، زمزمه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,065
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #64
فصل هجدهم

هم‌زمان که نیل‌رام و ریوند به جلوی در عمارت باشکوه و زیبا رسیدند، پناه از اآن‌طرف جاده نزدیک میشد. نیل‌رام با دیدن پناه که داشت با دختری کنارش خوش‌خوشک صحبت می‌کرد و انگار از زمان و مکان رها بود، از حرکت ایستاد.
ناخواسته یا خواسته، ابروانش درهم گره خوردند و چینی بر میان پیشانی‌اش افتاد. چشم‌هایش را ریز کرد، پناه داشت در مورد چه صحبت می‌کرد که آن‌قدر با آن دختر راحت بود و قهقه میزد؟ آن‌قدری فکرش درگیر پناه و آن دخترک جدید شد که یادش رفت بی‌کران به آن سنگی روی دستش است و تا چندی پیش داشت از سنگینی آن می‌نالید.
ریوند متوجه‌ی فضولی نیل‌رام و نگاه خیره‌اش به پناه بود اما در سکوت به سمت در عمارت رفت. با ریتم به در عمارت کوبید، دوبار و سه‌بار؛ و بعد در با جادوی عمارت باز شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا