- ارسالیها
- 261
- پسندها
- 1,027
- امتیازها
- 6,713
- مدالها
- 8
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #41
ریوند مشتاق منتظر پاسخ آرتان ماند. میتوانست با اضافه کردن خانوادهی آرتان به میز برکت بیشتری بگیرد. آرتان گردنش را تکانی داد و پوزخند زد، کنایهآمیز گفت:
- فضول را بردند جهنم پرسید سیبی که خوردهایم سبز بوده است یا زرد! بهتر است همانجا در غزیوی بمانند. هرچه دور تر از همدیگر باشیم آرامش بیشتری در محیط برقرار است.
مهیار قهقهزنان سرش را تکان داد و اصلا از کنایهی آرتان ناراحت نشد. پناه از کنجکاوی خواست سئوالی بپرسد اما آرتان سریع به حرف آمد و فرصتی به او نداد، انگار نمیخواست دیگر در موردش حرف بزند.
- مهران کجاست؟ او را نمیبینم.
مهیار ناگهان اخم غلیظی کرد و به صندلی تکیه داد. آنقدر ناگهانی که پایههای صندلی متزلزل شدند. همه خیره به مهیار منتظر حرف زدنش بودند که او خشمگین به حرف آمد...
- فضول را بردند جهنم پرسید سیبی که خوردهایم سبز بوده است یا زرد! بهتر است همانجا در غزیوی بمانند. هرچه دور تر از همدیگر باشیم آرامش بیشتری در محیط برقرار است.
مهیار قهقهزنان سرش را تکان داد و اصلا از کنایهی آرتان ناراحت نشد. پناه از کنجکاوی خواست سئوالی بپرسد اما آرتان سریع به حرف آمد و فرصتی به او نداد، انگار نمیخواست دیگر در موردش حرف بزند.
- مهران کجاست؟ او را نمیبینم.
مهیار ناگهان اخم غلیظی کرد و به صندلی تکیه داد. آنقدر ناگهانی که پایههای صندلی متزلزل شدند. همه خیره به مهیار منتظر حرف زدنش بودند که او خشمگین به حرف آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.