نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول | سادات 82 کاربر انجمن یک رمان

ایده رمان جذبتون کرد؟

  • اره حقیقتا دارم باهاش حال می کنم.

    رای 2 66.7%
  • خوب بود نسبتا.

    رای 1 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    3

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #51
آرتان موافق سرش را تکان داد و آرزو قبل از بغل کردن آنزو چشم‌هایش را بست تا دلش از نگاه خشمگین آن حیوان نلرزد و منصرف نشود. سپس آن حیوان مهربان و خوش‌بو را در آغوش کشید. گریان سرش را میان یال‌های شیر مانندش فرو کرد و زیر لب گفت:
- دیدنت برایم قدر دیدن دنیاهای موازی ارزش دارد. باور کن هرگز فراموشت نمی‌کنم.
سرش را عقب آورد و نگاهش را به چشم‌های آن شیر داد. کهربای نگاهش را که دید فهمید چرا نامش کهربا است. عقب‌تر رفت و اشک‌هایش را با دست زدود و خندان خطاب به آرتان لب زد:
- جناب آرتان، این نام برازنده‌ی اوست واقعا حیوان بی‌نظیری است.
آرتان شاداب و راضی خندید، کَفی برای حرف آرزو زد و مفتخر گفت:
- اولین نفری هستید که کهربا به شما واکنش مثبت نشان داده است. افراد دیگر به زور او را نوازش می‌کنند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #52
دستش را به طرف رامین که رو‌به‌رویش بود دراز کرد و شاد گفت:
- او رامین و آن ققنوس پشت سرش، آتش‌رُخ است. همیشه گمان می‌کند بامزه است اما بی‌مزه‌ترین فرد جمع است. عنصر جادوی وی آتش است.
رامین دستش را روی سینه‌اش نهاد و شوخ‌طبع خطاب به سه دختر جدید جمع گفت:
- ریوند همیشه بی‌ذوق است. از آشنایی با شما مهربانوان زیبا خوشبختم. سعادت داشته‌ایم که شما را در پارسه دیده‌ایم.
پناه ریز خندید و آهسته با چاشنی خجالت گفت:
- برادر فکر می‌کند شیرین‌ است، درست فکر می‌کند.
نیل‌رام با شنیدن تیکه کلام خز اینستاگرام، پوفی کشید و واکنشی نشان نداد. دوباره داشت دوگانه عمل می‌کرد. آرزو به حرف پناه خندید و موافق با وی سرش را تکان داد. ریوند بی‌توجه به رامین و بامزه‌پرانی‌هایش، به شه‌بانو اشاره کرد و محترمانه ادامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #53
آرزو ریز خندید و پناه با آن چشم‌هایی که برق میزد به حرف آمد:
- می‌دونیم. امیدوارم خوشبخت بشید.
همه خندیدند اما آرتان اخم غلیظی بر صورتش نشاند. خب قطعا دخترها هم فهمیده بودند برای چه، زیرا کسی سوالی نپرسید. ریوند به آخرین نفر رسید و خندان گفت:
- و او نیز مهران پسر آرام جمع و برادر مهیار است. آشوزوشتش نیز شاخ‌پر نام دارد که بسیار مهربان و دل‌نازک است. عنصر مهران خاک و چوب است و اینک شما با جمع دوستانه‌ی ما آشِنا هستید.
آرزو با اتمام سخنان ریوند سریع به حرف آمد و بهت‌زده خطاب به مهران گفت:
- برادرت عنصر آب را دارد اما تو خاک و چوب؟ این خیلی عجیب است، سه عنصر متفاوت در دو شخص خونی نادر نیست؟
ریوند خندید و راضی از دقت آرزو تکانی به خود داد. خشنود گفت:
-‌ حقیقتا نکته‌هایت را دوست دارم آرزو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #54
آرزو همان‌طور که رقص زیبا و سنتی شه‌بانو را می‌دید که بر زیر آن اکلیل حیوانات انجام میشد، بهت‌زده لب زد:
- تو درست می‌گفتی ریوند، ارزش دیدنش را داشت.
ریوند سرش را تکان داد و چیزی نگفت. مدتی بعد از رقص، موسیقی آرام گرفت و این‌بار تبریک‌ها شروع شد. همه به یکدیگر تبریک گفتند و برای هم آرزوی سلامتی کردند. در نهایت نیز با یک شمارش سر انگشتی متاسفانه ریوند نتوانست امسال برترین میز را داشته باشد و نفر دوم شد. جشن اما همین‌طور پابرجا بود. مردم پس از اجرای مراسم و تبریک‌های جشن سپندار، مشغول خوردن غذاهای روی میز که با جادو ظاهر شده بودند گشتند. هر نفر یک چیز مجزا می‌خورد. آن یکی پای مرغ، دیگری کباب بره و ریوند، یک سیخ از جوجه‌ی درون سینی مسی برداشت. دوغ آبعلی برای خود درون یک لیوان سفالی ریخت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #55
فصل سیزدهم

آن‌شب سریع‌تر از هر شب دیگر، با تمام عجایب و خوشی‌هایش برای آن سه دختر میهمان گذشت. به گونه‌ای که وقتی نیمه‌شب به عمارت ریوند بازگشتند و به تخت‌خواب رفتند، هیچ‌کدام حوصله‌ی تحلیل اتفاقات و حرف‌هایی که شنیده بودند را نداشتند و در کسری از ثانیه به آغوش خواب و رویا شتافتند.
صبح فردا، در واقع هنگامی که نزدیک ظهر بیدار شدند، ریوند آن‌ها را فراخواند و آرزو سریع‌تر از آن‌دو واکنش عجیبی نشان داد. به گونه‌ای که وقتی داشت از اتاق بیرون می‌رفت، اتاق را عمیق و دقیق نگاه کرد. انگار سعی داشت نقطه‌به‌نقطه‌ی اتاق را به یاد بسپارد. ولی پناه و نیل‌رام متوجه‌ی حال ناخوشش نشدند زیرا هنوز آن‌قدری خسته بودند که خواب‌آلود از پله‌ها پایین می‌رفتند. حتی پناه دو بار نزدیک بود از روی یک پله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #56
-‌ بسیارخب مهربانو آرزو، حضور شما در این سرزمین جادو باعث شادمانی و افتخار ما بود. به امید آن‌که جادو را تا ابد باور داشته باشید و بدانید که بابت قدردانی از باور عمیق شما سه روز دقیق و یک روز کامل محاسباتی را در پارسه گذراندید و شاهد جشن سپندار بودید.
آرزو که دیگر به گریه افتاده بود سرش را تکان داد و متشکر به ریوند نگاه کرد. انگار دیگر اصرار نداشت، حقیقت را پذیرفته بود. تنها لب زد:
- سال‌هاست که در رویاهایم تصور می‌کنم سرزمینی از جادو وجود دارد اما هرگز حدس نمی‌زدم که در واقع آن سرزمین در گذشته‌ی ما، در ایران باستان باشد. انگار فکر می‌کردم جادو فقط برای اروپا و فرهنگ غرب است. لطفت را خداوند پاسخ دهد ریوند!
نگاه آخرش را به دوست‌هایش داد، آن‌ها گیج و منگ تنها به آرزو خیره بودند. لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #57
پناه گریان روی مبل سرش را میان دست‌هایش گرفت و دیگر چیزی نگفت. نیل‌رام ولی اخم کرد و خواست سوال دیگری بپرسد اما ریوند عینکش را از روی صورتش برداشت و روی میز گذاشت. کت زرشکی رنگی از روی چوب‌لباسی کنار در عمارت برداشت و گفت:
- شوکه شده‌اید، درک می‌کنم. موقتا می‌روم و ممکن است دیر بازگردم. لطفا از عمارت بیرون نروید.
و بی‌توجه به نیل‌رام و پناه از عمارت بیرون رفت و در را پشت سرش بست. نیل‌رام خشمگین جیغ بلندی سر داد که ریوند به خوبی از خارج عمارت آن را شنید اما به روی خود نیاورد.
نیل‌رام ناامید کنار پناه نشست. دست‌اش را روی شانه‌های لرزان پناه نهاد و غمگین لب زد:
- راستش واقعا نمی‌دونم چی بگم.
پناه گریان با قلبی که داشت از سینه‌اش بیرون میزد و انگار کسی آن را در میان چنگال‌هایش گرفته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #58
نیل‌رام با این‌حرف پناه برخاست و نگذاشت برود، یقه‌ی پناه را محکم در چنگ انگشت‌هایش فشرد و عصبانی جیغ کشید.
- دیوونه شدی؟ داری راه اشتباهی میری نباید بهشون اعتماد کنی!
پناه دستش را بالا برد و یقه‌اش را از چنگ نیل‌رام بیرون کشید. مصمم و جدی به نگاه لرزان نیل‌رام زل زد و گفت:
- از کدومشون انتظار داری ما رو بکشن و بخورن؟ از دوستای ریوند؟ یا از خواهرش شه‌بانو؟ بس کن نیل‌رام کمتر خودت رو خر نشون بده!
سپس به طرف لباس آبی رنگی که در هوا معلق بود رفت، یک لباس دامن‌دار سنتی که ایرانیان امروز به آن لباس قشقایی می‌گویند. پناه بی‌توجه به اصرارهای نیل‌رام، لباس را همان‌جا پوشید و سعی کرد به بهترین شکل ممکن آن را بر تن خود بنشاند. با پوشیدن لباس بلند و زیبایی که تا پایین پاهایش را پوشانده بود، به طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #59
فصل پانزدهم

ریوند پس از آن‌که پناه را به آن زن سپرد، به عمارت بازگشت، زیرا تنها ماندن نیل‌رام مسئولیت سنگینی برای او به همراه داشت. هر اتفاقی که برایش بیوفتد او جریمه خواهد شد زیرا او مسئول هدایت آن‌دو دختر است. با بازگشت به عمارت، او هنوز هم سر میز نشسته بود و داشت به پرقرمز با تردید نگاه می‌کرد. ریوند در آن‌طرف میز روی صندلی قبلی خود جای گرفت و خونسرد دست‌هایش را درهم قفل کرد و روی میز گذاشت. نیل‌رام اصلا به حضور مجدد وی، توجه نکرد. ریوند سعی کرد ملایم صحبت کند:
- برای امروز می‌خواهی چه کنی؟ من باید به کارهایم برسم و شما نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی.
نیل‌رام خیره به پرقرمز، اندکی تعلل کرد و در نهایت نگاهش را به سیاهی چشم‌های ریوند داد. مغرور گفت:
- نمی‌تونم توی خونه بمونم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

سادات.82

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
283
پسندها
1,200
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #60
پرقرمز گیج شد، مگر نیل‌رام نگفت نمی‌آید؟ اما سرش را تکان داد و پر زد تا خبر را برساند و مجوز ورود را دریافت کند. ریوند با رفتن پر قرمز، جدی به طرف نیل‌رام بازگشت. دهانش باز بود تا چیزی بگوید و مسخره کند اما با دیدن حالت ریوند سکوت کرد. ریوند مصمم به طرف نیل‌رام قدم برداشت که نیل‌رام با دقت رفتارش را زیر نظر گرفت. می‌خواست چه کند؟ ریوند کنار نیل‌رام ایستاد و بدون هیچ هشدار قبلی دستش را روی شانه‌ی نیل‌رام نهاد. خیره در نگاه عسلی دخترک سرتق، بشکنی در هوا زد که در یک ثانیه لباسی که بالا در اتاق معلق بود، پوشیده در تن نیل‌رام نمایان گشت. نیل‌رام بهت‌زده از جایش برخاست و دست ریوند را به سمت دیگری پرتاب کرد. به‌خاطر تغییر بدون اجازه‌ی لباس‌هایش جیغ بسیار بلندی کشید و با حرص گفت:
- با چه حقی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : سادات.82

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا