• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان مینیمال سری پنجم مجموعه داستان مینیمال | کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mers~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 2,079
  • کاربران تگ شده هیچ

Mers~

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,710
پسندها
34,987
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
سطح
35
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
988180_4dff1d2e87bb5ffce5bc0727c81ae3dd.jpg
عنوان:
سری پنجم مجموعه داستان مینیمال | کاربران انجمن یک رمان
ناظر: Seta~ -Ennui

با سپاس از استقبال گرم شما عزیزان، باز هم منتظر داستان‌های زیبای شما در این تاپیک هستیم.
لطفا وقت و نگاه بگذارید و داستان دوستان را که در تاپیک قرار می‌دهند بخوانید و لایک کنید.

-قبل از نوشتن داستانتان به نکات زیر توجه کنید:
1. داستان شما حتما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mers~

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,640
پسندها
13,561
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • #2
داستان: فقط به خاطر تو

ژانر: اجتماعی

بوی رنگ و اکسیدان تمام فضای کوچک آرایشگاه را گرفته بود. زن آرایشگر در حال هم‌زدن مواد درون کاسه پلاستیکی سبز از درون آینه نگاهش را به زن جوان که مشغول‌ ور رفتن با گوشی آیفونی بود که از زیر پیش‌بند پلاستیکی بیرون آورده بود، داد و گفت:
- خانومم! این ترکیبی که گفتی با موهای بلندی که داری یه کم گرون درمیاد.
زن جوان بدون این‌که سرش را بالا کند، ناخن‌های بلند و لاک‌ خورده‌اش را روی صفحه گوشی گرداند و‌ گفت:
- مثلا چقدر میشه؟
- نزدیک‌ چهار میلیون.
زن با نوک ناخن کنار بینی عملی‌اش را کمی خاراند.
- نگران نباش آخر کار پولتو میدم، تو فقط کارتو شروع کن.
آرایشگر نگاهی به دو مشتری منتظرش انداخت و گفت:
- پس عزیزم! لطفاً گوشی رو جمع کن تا شروع کنم.
زن جوان گوشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

dark dreamer

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/4/24
ارسالی‌ها
64
پسندها
268
امتیازها
1,023
مدال‌ها
4
سطح
3
 
  • #3
نام داستان: بیداری شوم
نویسنده‌: رویا پرداز تاریک
«وقتی عقل و منطق شکست می‌خورد شیطان به کمک انسان می‌آید.»
جنایات مکافات، فئودور داستایوفسکی

«انگلستان، در حوالی لندن»
پلیس ها دور تا دور منطقه‌ای که در آن قتل صورت گرفته بود نوار زرد کشیده بودند.
هوا مه‌آلود بود و باران نم‌نم می‌بارید تا چشم کار می‌کرد درخت بود.
زمین گل‌آلود بود و راه رفتن برای افراد پلیس کمی سخت کرده بود.
کارآگاه جوان کنار جنازه نشسته بود و درحال بررسی جنازه بود.
جنازه متعلق به یک بانوی جوان حدوداً ۲۰ ساله بود موهای بلوندش با خون قرمز شده بود.
با بلند شدن صدای ماشین در آن اتوبان خلوت تعجب همه را برانگیخت.
ماشین شورلت آمریکایی در کنار اتوبان جنگی ایستاد.
مرد جوانی که کت شلوار سرمه‌ای به تن داشت و یک بارانی مشکی رنگ بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : dark dreamer

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,640
پسندها
13,561
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • #4
نام داستان: تولد یلدا

سفره پارچه‌ای گل‌ اناری را روی میز چوبی کوچک انداخت.
- آخرین بار کی دور این سفره شلوغ بود؟
سینی بزرگی را که‌ وسایل را درون آن گذاشته بود را آورد و کنار میز نشست.
انارهای دانه شده درون کاسه‌ی سفالی آبی رنگ را روی میز گذاشت.
- آخرین باری که دل‌خوش پای این سفره خندیدم کی بود؟
بشقاب کوچکی را که درون آن یک خرمالوی روی سه خرمالوی دیگر چیده شده بود را کنار کاسه گذاشت.
- قبل از رفتن اونا، یا قبل رفتن تو؟
قاب عکس روبان مشکی خورده مرد جوانی را یک طرف میز گذاشت.
- یعنی بچه‌ها امسال خوش می‌گذرونن؟
فقط لامپ بالای سرش روشن بود. نگاهش را به تاریکی بقیه‌ی خانه دوخت و بغضش را فروخورد.
- حتماً! اونا پیش پدربزرگ و مادربزرگشونن، پیش عموها و عمه‌شون، پیش نوه‌های دیگه... .
نگاه پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

Ftm.gh

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
492
پسندها
1,937
امتیازها
12,383
مدال‌ها
14
سطح
11
 
  • مدیر
  • #5
عنوان: شیرین و فرهاد
***
یک خبر دروغین عامل جدایی فرهاد و شیرین بود، خسرو بهانه بود... .
آری آقای یکتا، اگر کسی خبر دروغین مرگ شیرین را به فرهاد بی‌چاره نمی‌داد او هیچ گاه جان به جان آفرین تسلیم نمی‌کرد.
اما عامل جدایی من از تو ترک ایران بود فرهاد، خدا داند مهاجرت چندین شیرین و فرهاد را مانند من و تو از هم جا کرده... . گفتم شیرین و فرهاد و یاد اولین آشنایی‌مان افتادم، درست همان روزی که در دانشگاه هم را دیدیم، یادت می‌آید؟! وقتی گفتم نامم شیرین است خندیدی و گفتی نام من هم فرهاد است شاید بتوانیم زوج خوبی بشویم. آن روز این مسئله را به سخره گرفتیم اما یک ماه بعد زمانی که قلب‌هایمان هم را ملاقات کردند دیگر هیچ چیز شوخی نبود. عشق من و تو زبان زد تمام دانشجویان بود.
آنقدر در عشق تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ftm.gh

FATEMEH.83

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
28/12/21
ارسالی‌ها
639
پسندها
5,478
امتیازها
21,973
مدال‌ها
24
سطح
15
 
  • #6

نام داستان: زمزمه‌ی باد
نویسنده: هورزاد اسکندری
- احساس می‌کنم سر به هوا شده‌ای!
صدای دنیل در میان همهمه باد اوج گرفت، و باد پاسخ گفت:
- یک راز است!
چشم‌های نقره فامش را بست تا مانع ورود گرد و غباری که از سرود باد برخاسته بود، به چشمانش شود!
- تظاهر می‌کنی آرامی؛ اما سعی داری طوفانی را در وجودت سرکوب کنی!
باد راه کج کرد و به شاخه‌‌های سرو پناهنده شد؛ بعد با صدایی خش‌دار گفت:
- آدم‌ها هم این گونه‌اند! هنگامی که وداع جانشان را به تماشا می‌نشینند؛ از آن به بعد، شهد وجودشان تلخ می‌شود و قلبشان، از درون طوفان به پا می‌کند؛ اگرچه از بیرون آرام جلوه می‌کنند.
- تو هم وداع با جانت را به تماشا نشسته‌ای؟
باد زیر گریه زد و بی‌تاب شد.
- دیدم که تبر، تن نحیفش را نوازش کرد؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEMEH.83

FATEMEH.83

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
28/12/21
ارسالی‌ها
639
پسندها
5,478
امتیازها
21,973
مدال‌ها
24
سطح
15
 
  • #7
نام داستان: پیوندی در نور
نویسنده: هورزاد اسکندری
صدای نازک الهه ‌ی عشق در معبد بزرگ طنین انداخت و سکوتش را در هم شکست.
- بزرگواران و نیکو سیرتان اینک می‌خواهم در پیشگاه زئوس کبیر که شاهد بر آشکار و نهان ماست؛ در این روز فرخنده، پیوند عشق را میان این دو جوان جاری سازم.
چشم‌های نیلگونش را به آن‌ها دوخت و حینی که دامن سپید و نگارین شده با ذرات طلای لباسش را بالا گرفته بود تا زمین نخورد، مقابل ویکتور ایستاد.
- عشق همانند پستی و بلندی‌های زندگی، گاه با سوز و گداز و گاه با شور و شعف در هم می‌آمیزد. لحظاتی را با معشوقه‌ی خود سپری خواهی کرد که گاه از او بی‌زار و رنجور خواهی شد؛ طوری که هیچ اثری از شوق امروز را، آن لحظه در هزارتوی چشمانت نخواهی یافت. به یاد داشته باش که نور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEMEH.83

FATEMEH.83

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
28/12/21
ارسالی‌ها
639
پسندها
5,478
امتیازها
21,973
مدال‌ها
24
سطح
15
 
  • #8
نام داستان: دو اقلیم
نویسنده: هورزاد اسکندری
- زودباش دنبالم بیا. انتهای این جاده‌ی جنگلی، یه پُله که تنها راه اتصال دنیای بیرون و درونه، از اون‌جا می‌تونی برگردی به دنیای خودت.
شیوا الماس‌های نقره فامش را که در حدقه می‌درخشیدند، روی صورت معلمش متمرکز کرد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
- نمی‌شه من همین جا پیش شما بمونم؟ قول میدم زیاد سؤال نپرسم.
ردای سیاهش را به دنبال خود می‌کشید و در جواب او مصمم گفت:
- ما نمی‌تونیم کنار هم باشیم. هم برای تو خطرناکه، هم برای من مشکل ساز میشه.
- مامان بزرگ همیشه میگه: «جوینده یابنده است!» شاید بتونیم یه راهی پیدا کنیم تا مشکلی برامون پیش نیاد.
سایمون سعی کرد خودش را کنترل کند؛ چرا که نمی‌خواست با خشمگین شدن، چهره‌اش بیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEMEH.83

FATEMEH.83

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
28/12/21
ارسالی‌ها
639
پسندها
5,478
امتیازها
21,973
مدال‌ها
24
سطح
15
 
  • #9
نام داستان:ورود آپولون به جهان سایه‌ها
نویسنده: هورزاد اسکندری
به جای صعود به قله‌ی جادویی نور، بر روی شانه‌های سرد و نمور قلمرو سایه‌ها فرود آمد.
آپولون پیانو را برداشت و سعی کرد با ر*ق*ص انگشتانش بر روی آن صفحه‌ی سیاه و سفید که برایش تداعی نور و تاریکی بود، زیباترین موسیقی‌اش را برای جاری شدن به گوش‌های خواب رفته سایه‌های نمور بنوازد.
در قلمرویی که راستی به‌خاطر عدم اثبات بی‌گناهی، مجرم شناخته شده و با سکوت نابجایش، در مرداب خونین مرگ به دار آویخته شده بود، او ماند تا با ردای راستی‌ای که بر تن داشت، به ر*ق*ص مرگ‌وار ناراستی حکم پایان بدهد و مشعل‌های مغروق مانده در سکون را با پرتوهایی از نور که با وجودش درآمیخته و به قلبش سنجاق شده بودند، روشن کند.
 
امضا : FATEMEH.83

FATEMEH.83

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
28/12/21
ارسالی‌ها
639
پسندها
5,478
امتیازها
21,973
مدال‌ها
24
سطح
15
 
  • #10
نام داستان: زخمین دل
نویسنده: هورزاد اسکندری
ترک برداشت و در پس هر ترک، دشت گل سرخ وجودش رو به خشکی رفت و گل‌هایش سر به بالین نرم و پر فریب کویر نهادند.
گنداب افکارش جوشید و جاری شد بر سر رویاهای نو رسیده و جان گرفته‌اش و آن‌ها را در یک قدمی دره تسلیم، وادار به سقوط و خودکشی کرد.
به دیوار زل زد و بوی تعفنی که وجودش را مسموم کرده بود، از چشم‌های یخ زده‌اش بیرون ریخت.
دست‌هایش، نفس کم آورده بودند که بتوانند باری دیگر طعم عطرآگین خوشبختی را لمس کنند و از سوز سرمای بی‌پناهی در خود لولیده بودند.
حسن یوسف‌های ذهنش پژمرده‌ بودند و آبی نبود تا رویاهای آویز بر برگ‌های پژمرده را با ر*ق*ص خود جلا دهد و دست زندگی را روی جان دم مرگشان بکشد.
آدم‌ها هر بار تکه‌ای درخشان از وجود او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : FATEMEH.83

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا