متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مهم سری اول مجموعه دلنوشته‌های گروهی | کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ANAM CARA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 557
  • کاربران تگ شده هیچ

RAPUNZEL

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
67
امتیازها
90
مدال‌ها
1
  • #11
«آلوده»

دنیایش که زمانی پر از نور و خنده بود، اکنون تاریک و خفه کننده است.
خاطرات دوران با هم بودن، او را بسیار آزار می‌دهد؛ هر لحظه‌اش با درک فریب و دروغ آلوده شده است!
او همه‌ی چیزهایی را که فکر می‌کرد می‌داند، زیر سوال می‌برد و هر لحظه متعجب‌تر می‌شد که چگونه می‌توانست آنقدر نسبت به حقیقتی که اکنون در برابر او قرار دارد، کور باشد.

نوشته‌ی: راپونزل:)
 

Fateme Amade

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
16
 
ارسالی‌ها
2,753
پسندها
7,582
امتیازها
30,973
مدال‌ها
27
  • مدیر
  • #12
"رویای نزدیک تو"

دیگر دیدنت را خواهش نمی‌کنم. دلم برای داشتنت بی تابی نمی‌کند. تویی دیگر دارم که با او زندگی می‌کنم. تصورت در ذهنم برجسته‌تر از دیروز شده و حتی صدای تپش قلبت به وضوح حلزونی گوشم را می‌لرزاند.
اگر نمی‌خواهی بیایی، دیگر نیا.
من از تو خاطراتت را با خودم حمل می‌کنم. در چمدانی به رنگ خاکستری خنده‌های کهنه‌ی با هممان را چیده‌ام.
بوی هوایت، لختی گیسوانت، گرمای دستانت، چشمان شیدایت، همه را هرروز در پشت پلک‌های بسته‌ام نقش می‌زنم و تخیل یکی شدنمان را خلق می‌کنم. من با تو در رویایم نفس می‌کشم. پیکر دورت دیگر مرا رنجیده نمی‌کند ، سایه‌ی خیالت تنهاییم را کنار زده و نزدیک‌ترین احساس به من است. اگر نمی‌خواهی، دیگر نیا. من و رویایت با یکدیگر دلدادگی را آغاز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme Amade

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
553
پسندها
4,964
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • #13
«می‌شناسمت»
تو را می شناسم، با همین چشم هایی که پشت ویترین پنهان شده اند!
چشم هایی که سالیان درازی است با ضعف خویش سر می کنند، و تصویر آدمها یکی پس از دیگری در نظرشان تار می شود.
می شناسمت، حتی اگر هیچ عینکی برای دیدنت نداشته باشم؛ حتی اگر تصویر تو چون دیگران در نظرم تار یا محو شود، باز هم خیالی نیست؛ من سالها پیش تصویر تو را روی قاب عکس دلم نقش زده ام تا بماند برای روزهای نیامده ای که ممکن است چشم هایم نایی برای دیدنت نداشته باشند.
سعی می کنم عطر تنت را در هوایم ثبت کنم، تا نشانی باشد برایم، برای تمام لحظاتی که ممکن است بی همراهی دیدگانم به دنبالت باشم!
می دانی!
من معتقدم هر آدمی بوی خودش را دارد، و چه کسی جز تو می تواند بوی خودت را داشته باشد؟
تو را با صدای قدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
553
پسندها
4,964
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • #14
«دلتنگی»
دلتنگی‌ات به بلندای سرو است، و صبر من چون دیوار کوتاهی است که آجر به آجرش در نبودت در حال فرو ریختن است!
و من چون سربازی که خلع سلاح شده، هیچ دفاعی از خود ندارم و زور عالم و آدم به من می‌چربد.

نویسنده: هورزاد اسکندری
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
553
پسندها
4,964
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • #15

«برهوت آرزو»
گمشده‌ام میان امروز‌ هایی که نیستی،
و دلخوشم به فردا هایی که گفته بودی می‌آیی
تا پرونده نبودن‌هایت برای همیشه بسته شود!
گفتی یک روز می‌آیی تا نبودن‌هایت جبران شود،
اما هرگز نگفتی آن یک روز متعلق به تقویم کدام سال است، و من باید در حوالی کدام فصل دنبال رد پایت باشم!
نهال آرزوهایم را در برهوت محض کاشته‌ام و در مضحک‌ترین حالت ممکن دنبال جرعه‌ای باران برای سیراب کردنش، و اندکی بهار برای سبز شدنش می‌گردم!
یک امید عبث بی‌حاصل!
شبیه تمام وقت‌هایی که در گذرند، و من باز هم دلبسته‌ام به فردا های نیامده و خوشم با خیالی پوچ!

نویسنده: هورزاد اسکندری
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
553
پسندها
4,964
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • #16
«کوچ تو»
عشقت را لا به لای اشعاری که هرگز به ثمر نرسیدند دفن خواهم کرد، و یادت را به دست باد خواهم سپرد.
کناری خواهم نشست و با چشمانی تب کرده، رخت بستنت از قلبم را به تماشا خواهم نشست!
از کوچ تو دلگیرم، اما خودت بهتر می دانی که دیگر نایی برای جنگیدن برایم نمانده است.

نویسنده: هورزاد اسکندری
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
553
پسندها
4,964
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • #17
«بگذار پنهان بماند»
روزهاست با خودم تکرار می‌کنم، که اشتباهی بیش نیستی!
و من... آه خود را چون مسافر می‌بینم، که سفرش را از اشتباهی شروع کرده و به مقصد اشتباه بعدی ادامه می‌دهد؛ و نوایی که از من شنیده می‌شود، در تلاش است خودم و دیگران را به این باور برساند که احساسم دروغین است.
اما حقیقت ورای تمام اینهاست، و من تنها بنا به مصلحت قلبی که ترس از شکسته شدنش دارم و آدمیانی که می‌ترسم بابت خواستنت سرزنشم کنند، پنهانش می‌کنم!
پنهانش می‌کنم، و بر زبانم چیزی جز انکار جاری نمی‌شود؛. ولیکن همه چیز در دلم عیان است، و دختری در بطنم بی ذره‌ای واهمه و پر شور، با صدایی رسا به دوست داشتنت اغرار می‌کند.
ای سبزترین خیال که دستم از تو کوتاه است!
بدان که تا ابد تو را کنج دلم محفوض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
553
پسندها
4,964
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • #18
«باور نداشتم»
روزی خودم رفتن را باور نداشتم، تمام اجزای این جمله برایم غریب بود و فکر می‌کردم وقتی در قلبی جاگیر شوی، آنجا وطنت می‌شود و هرگز آن را ترک نخواهی کرد...!
لیکن بعد از او دانسته‌ام، آدمی قادر است روزی وطن خویش را ترک کند؛ یا... .
یا شاید هم وطن او، جای دیگری باشد!

نویسنده: هورزاد اسکندری
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
553
پسندها
4,964
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • #19
«حال من خوب است»
من با تو راه می‌روم، نفس می‌کشم، زندگی می‌کنم...!
حال من کنار تو خوب است و گور پدر دنیایی که خوشی ما را نمی‌خواهد، بیخیال آدم‌هایی که در حسرت غم‌مان می‌سوزند.
من لحظه به لحظه تو را در کنار خود می‌یابم، و به تلافی تمام زمستان‌هایی که نبودی تا گرمای وجود یخ زده‌ام را به قلبت هدیه کنم، تو را در آغوش می‌کشم!
من هر لحظه‌ام را با تو زندگی می‌کنم، بی آن‌که ساعتی از حضورت، بهرمند باشم...!

نویسنده: هورزاد اسکندری
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
553
پسندها
4,964
امتیازها
21,973
مدال‌ها
21
  • #20
«دلتنگی»
دلتنگی پرنده‌ای است، که با آواز قهر است...
نوری است که حضور دارد ولی، کم جان است..
ترانه‌ای است که در مغز استخوانت لانه می‌کند...
شماره‌ای است که مشترکش، برای تو در دسترس نیست...
زنی است که فقط اشک می‌ریزد، و مردی که اندوهش در چشم قایم باشک بازی می‌کنداما، خودش پشت خاکریز لبخند، سنگر گرفته است...
دلتنگی، حوصله‌ای است که ته کشیده...
یا شاید منی است، که دلش نمی‌خواهد از خواب دل بکند، منی که هنوز به تو فکر می‌کند...

نویسنده: هورزاد اسکندری
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا