- ارسالیها
- 834
- پسندها
- 14,654
- امتیازها
- 31,973
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- #11
همهچیز کاملا یادش بود اما در جای کلیدی قضایا از هوش رفته و به یاد نمیآورد که چگونه سر از اینجا در آورده است. چارهای نداشت. کف دستانش را روی زمین قرار داد و به سختی و با کلی سر و صدا که از ترق و تروق استخوانهایش سرچشمه میگرفتند، نیم خیز روی زمین نشست. لحاف سفیدی که رویش مربع بزرگ قرمز رنگی داشت کنار زد. به کمک دستانش پاهایش را کمی ماساژ داد تا جایی که بتوان با تکیه کردن به دیوار و زمین از جایش بلند شود.
به سمت در آبی و دو لتهای که میان دو ضلع غربی اتاق قرار داشت رفت و به سختی آن را باز کرد. بیرون در، راهروی کوچکی به اندازه دو نفر رو به بیرون از خانه بود و آن طرف راهرو، درست روبهروی دری که الکس از آن بیرون آمده بود، دری دیگر درست به همان شکل قرار گرفته بود.
فاصلهی میان دو...
به سمت در آبی و دو لتهای که میان دو ضلع غربی اتاق قرار داشت رفت و به سختی آن را باز کرد. بیرون در، راهروی کوچکی به اندازه دو نفر رو به بیرون از خانه بود و آن طرف راهرو، درست روبهروی دری که الکس از آن بیرون آمده بود، دری دیگر درست به همان شکل قرار گرفته بود.
فاصلهی میان دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.