متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خاطره‌خوان | ن.بی‌ریا نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Surin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 2,503
  • کاربران تگ شده هیچ

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #11
همه‌چیز کاملا یادش بود اما در جای کلیدی قضایا از هوش رفته و به یاد نمی‌آورد که چگونه سر از این‌جا در آورده است. چاره‌ای نداشت. کف دستانش را روی زمین قرار داد و به سختی و با کلی سر و صدا که از ترق و تروق استخوان‌هایش سرچشمه می‌گرفتند، نیم خیز روی زمین نشست. لحاف سفیدی که رویش مربع بزرگ قرمز رنگی داشت کنار زد. به کمک دستانش پاهایش را کمی ماساژ داد تا جایی که بتوان با تکیه کردن به دیوار و زمین از جایش بلند شود.
به سمت در آبی و دو لته‌ای که میان دو ضلع غربی اتاق قرار داشت رفت و به سختی آن را باز کرد. بیرون در، راهروی کوچکی به اندازه دو نفر رو به بیرون از خانه بود و آن طرف راهرو، درست روبه‌روی دری که الکس از آن بیرون آمده بود، دری دیگر درست به همان شکل قرار گرفته بود.
فاصله‌ی میان دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #12
لبه‌های بلند پیراهنی آبی نفتی در راستای دیدش بود. نگاهش را بالا و بالاتر آورد: همان پیراهن که در قسمت زانو و کمر با روبان‌های زرورقی تزیین شده بود، موهای قهوه‌ای روشن که انتهایشان به نوار کمر می‌رسید، صورتی کوچک و کمی برنزه، لب‌هایی کرمی رنگ و متوسط و سپس چشم‌ها... درشت‌ترین چشم‌هایی که الکس به زندگی‌اش دیده بود!
گویی چشمانش در آن دو گوی زمردی قفل شده و الکس توان حرکتشان را از دست داده بود. دخترک سرش را کمی کج کرد. لبخندی زد و گفت:
- بیدار شدید؟ بفرمایید تو و یه چیزی بخورید.
سپس از جلوی در کنار رفت و الکس را به درون هدایت کرد. الکس که هنوز دیدن آن دو چشم زیبا را هضم نکرده بود، به ناچار معذبانه سری تکان داد و وارد شد. دخترک ابتدا در را بست و سپس کمی جلوتر از الکس به راه افتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #13
دخترک به میز که رسید، برگشت و نگاهی به چهره‌ی الکس انداخت. همینطور که با خودش جزئیات صورت وی را تحلیل می‌کرد، لبخند محجوبش را به لب برگرداند و گفت:
- چیز زیادی نیست، ولی مقویه و می‌تونه گشنگیتون رو بگیره.
سپس به میز اشاره کرد. الکس میز را از زیر چشم‌هاش گذراند. لیوانی لبالب از شیر، نانی که بخار بلند شده از آن نشان از تازه بودنش می‌داد و سینی‌ای از تنقلات و لبنیات که به زیبایی و سادگی چیده شده بود. پسرک روی صندلی نشست و گفت:
- م.. ممنونم؟
دخترک سری تکان داد و کمی آن طرف‌تر روی صندوق بزرگ قرمز رنگی نشست. الکس گفت:
- می‌تونم بپرسم دیشب چه اتفاقی افتاد؟
- اول صبحونه‌تون رو بخورید، منم حینش براتون تعریف می‌کنم.
الکس ناچار شروع به خوردن کرد. با اولین لقمه‌ی غذا، یادش افتاد که برای مدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #14
حالا می‌تونم بپرسم کی هستید و با این وضع این‌جا چیکار می‌کنید؟
- اوم... من...
لقمه بزرگ را به سختی قورت داد:
- اسمم الکسه... الکساندر. برای یه مدت باید مخفی شم.
- کار اشتباهی انجام دادید؟ یعنی... آدم خطرناکی هستید؟
الکس به سادگی دختر خندید:
- نه... بهت اطمینان میدم کار اشتباهی نکردم. نمی‌تونم توضیح بدم چیکار کردم ولی مطمئن باش این کارم نتیجه بدی برای کس دیگه‌ای جز خودم نداشته. حالا... می‌تونم بپرسم اینجا کجاست؟
- این‌جا یه شهر کوچیکه که اکثر آدماش همدیگه رو می‌شناسن... شاید اسمش رو شنیده باشید؛ فلویل.
الکس فلویل را می‌شناخت. شهری کوچک که اصولا کسی حتی آنقدر هم اهمیت نمی‌داد که درموردش بداند، جز این که مردمی فقیرنشین و فضایی روستامانند دارد.
الکس گفت:
- من اسممو گفتم. اسم تو چیه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #15
دخترک لبخند معذبی زد. الکس فهمید چه اشتباهی کرده؛ قاعدتا در این مکان فقیرنشین و بی امکانات هیچکس، آن هم دختری که احتمالا تنها و بدون خانواده بزرگ شده بود، دسترسی به امکاناتی همچون مدارس و آموزشگاه‌ها نداشت. خواست یک جوری جمعش کند که دخترک پیش دستی کرد و گفت:
- پس هروقت غذاتون تموم شد یکم استراحت کنید و بعد بیاید به این آدرس تا با هم صحبت کنیم.
سپس تکه کاغذی که گویی از قبل آماده کرده بود را روی میز گذاشت. به سمت آویز کنار در رفت و کیف کوچکش را برداشت. آن را یک طرفه روی شانه‌های ظریفش انداخت و در همان حین که بیرون می‌رفت گفت:
- نیازی نیست با ظرفا کاری کنید، خودم بعدا ترتیبشونو میدم.
و سپس از در بیرون رفت. همه‌چیز آن‌قدر ساده و یکهویی پیش رفته بود که الکس فکر می‌کرد تمام این‌ها ممکن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #16
تکه کاغذ را برداشت و از در خانه بیرون رفت. به محض خروجش از راهرو و در اصلی خانه، فهمید که منبع آن صداهایی که صبح باعث بیدار شدنش شدند، چه بود. خانه‌ی لایلا، و نه تنها فقط خانه‌ی لایلا، بلکه تعداد زیادی خانه دقیقا درون بازار اصلی قرار گرفته بودند! کنار و روبه‌روی خانه پر بود از مغازه‌های ساده‌ای که عطر و بوی خاص خودشان را به هوا عرضه می‌کردند.
به کاغذ درون دستش نگاه کرد. با خطی خرچنگ غورباقه، گویی که یک کودک هفت ساله آن را نوشته باشد، پر شده بود. دستورات را دنبال کرد:
«همین که از در اومدی بیرون، بپیچ به چپ و مستقیم بیا تا به یه دوراهی برسی»
نگاه خیره مردم را روی خودش حس می‌کرد. در عرض سی ثانیه به دو راهی رسید.
«حواست باشه که در رو پشت سرت ببندی!»
الکس محکم به پیشانی‌اش کوبید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #17
با خودش فکر کرد اگر یکی از این آدم‌ها که مشکوکانه به او زل زده‌اند از سربازهای نظامی باشند چه؟
«دوباره برو تا به یه دوراهی دیگه برسی.»
حدودا یک دقیقه‌ی دیگر رفت تا به دوراهی رسید.
«سمت راستت رو نگاه کن»
به سمت راست برگشت. چشمانش حتی با وجود شیشه‌ی مغازه، در گوی‌هایی که هنوز هم به دیدنش عادت نکرده بود قفل شد. لایلا که متوجه الکس شد، دستی تکان داد تا حواسش را جلب کند. الکس قدم‌های نهایی را برداشت و وارد مغازه کوچک شد.

فصل سوم: تقاطع خطوط

تمام چیزهایی که می‌شناختم مدتی‌ست که اهمیتی ندارند. زندگی پیشینم غیرواقعی و دور و دراز و اتفاقات کنونی‌ام‌ همچون خوابی بی‌پایان به نظر می‌رسد. به راستی که کدام یکی حقیقت است؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #18
- بله، یه مسئله‌ای وجود داره. قضیه اینه که... خب... این‌جا یه شهر کوچیکه و مردم همدیگه رو می‌شناسن و ممکنه با دیدن شما توی خونه‌ای که تنها توش زندگی می‌کنم برداشت اشتباهی داشته باشن. علاوه بر اون من هیچ شناختی از شما ندارم و هرطور حساب کنید نمی‌تونم اجازه بدم تو خونه‌ی من مستقر بشید.
حق با دخترک بود. الکس به این‌جای قضیه فکر نکرده بود. نمی‌توانست تا ابد این‌جا بماند. علاوه بر این، اصلا جایی هم نداشت که بماند. لایلا تا همین‌جایش هم به عنوان یک دختر تنها ریسک بزرگی کرده بود. بنابراین سری تکان داد و گفت:
- اصلا نیاز نیست نگران باشی. حق با توعه... همین امروز وسایلم رو جمع می‌کنم و میرم.
الکس می‌توانست بفهمد که لایلا نهایت تلاشش را کرده تا مودب باشد. واقعا ممنونش بود و می‌خواست لطفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #19
لایلا به محض دیدنش از جا پرید. فریاد زد:
- چارلی!
به سمتش دوید و هر دو یک‌دیگر را در آغوش گرفتند. الکس با تعجب به آن دو نگاه کرد. لایلا از آغوش دخترک بیرون اومد و قدمی به عقب گذاشت. با همان هیجان ادامه داد:
- خیلی وقت بود که ندیده بودمت! چی‌شده که سر از این‌جا در آوردی؟
سپس خیلی ناگهانی تغییر حالت داد و گفت:
- نکنه اتفاقی برای مامان و بابات افتاد؟ نکنه...
دخترک که ظاهرا چارلی نام داشت، پرید میان کلامش:
- نه بابا چرا نفوس بد می‌زنی؟ فقط دلم برات تنگ شده بود. کلی آدم مختلف توی دانشگاه هست ولی هیچ‌کدومشون مثل تو نیست.
سپس برگشت تا نگاهی به مغازه بیندازد که نگاهش به چشمان درشت شده از تعجب الکس افتاد:
- ام... لایلا این مرد کیه؟
لایلا که تازه حضور الکس را به یاد آورده بود، با دستپاچگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #20
چارلی لبخند مودبی زد. گوشه‌های دامنش را بالا گرفت و کمی خم شد. سپس با لحنی آرام و خانمانه گفت:
- من چارلی بیکینز هستم؛ از دیدنتون خوشبختم.
- من الکس...
خواست نام کاملش را بگوید که ناگهان یادش افتاد یک سرباز فراری از یک خانواده سرشناس است و این که در سراسر کشور راه بیفتد و خودش را به اسم معرفی کند کمی خطرناک است. تلاش کرد حرف نصفه رها شده‌اش را جمع کند:
- تِنِت... الکس تنت هستم.
پیدا کردن یک اسم خانوادگی قلابی و معمول، راه خوبی به نظر می‌آمد.
چارلی سری تکان داد و سپس به سمت لایلا برگشت:
- حقیقتا وقت زیادی ندارم... باید سریع برگردم دانشگاه. خواستم اینا رو برات بفرستم ولی دلم خواست ببینمت برای همین خودم اومدم. زود باش بازش کن!
سپس سبدی بزرگ و به خوبی پوشیده شده را روی پیشخوان گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا