• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خاطره‌خوان | Surin نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Surin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 810
  • کاربران تگ شده هیچ

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
785
پسندها
14,368
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
- اینا رو از یکی از بهترین شیرینی فروشیای شهر گرفتم. مزشون فوق‌العادست.
لایلا جیغ ریزی کشید و چارلی را در آغوش گرفت. سپس در جعبه را بست و درون سبد را نگاه کرد تا باقی هدایا را ببیند اما به محض نگاه کردن به ته سبد، لبخندش کمرنگ شد و طلبکارانه به چارلی زل زد:
- چارلی... تو که می‌دونی... .
- می‌دونم، ولی ببین.
آخرین آیتم درون جعبه را درآورد. به نظر می‌آمد کتابی بود که با پارچه بسته‌بندی شده بود. چارلی حرفش را ادامه داد:
- اما واقعا می‌خوام براش تلاش کنی. تو خیلی باهوشی و نمی‌خوام فقط به خاطر این که نتونستی به امکانات دسترسی داشته باشی فرصت این که یه روز بری دانشگاه رو از دست بدی!
- تمومش کن چارلی! من مشکلات بزرگ‌تری دارم.
برای الکس جالب بود که این دختر حتی وقتی مشخصا عصبانی و ناراحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Surin

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
785
پسندها
14,368
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
لایلا اما همچنان با قیافه گرفته و درهمش کتاب را در دست گرفته و نگاهش می‌کرد. الکس کمی دقیق‌تر به او نگاه کرد؛ لایلا با ناراحتی به کتاب نگاه نمی‌کرد، بلکه موج حسرت بود که در چشمانش شناور شده بود! الکس از جایش حرکت کرد و به سمت لایلا قدم برداشت. کمی خم شد تا چشمانشان در یک سطح قرار بگیرند. سپس گفت:
- لایلا؟
لایلا طوری شکه شد و از جا پرید که کتاب از دستش رها شد و درست قبل این که روی زمین بیفتد، الکس آن را گرفت. نگاهی به کتاب انداخت؛ این کتاب را می‌شناخت. یکی از هزاران کتابی بود که همدم شب‌های بیخوابی‌اش شده بود؛ شب‌هایی که تعدادشان آنقدر زیاد بود که برای الکس به قیمت هزاران کتاب تمام شده بود. ناخودآگاه جمله‌ای از کتاب را به زبان آورد:
- او را با تمام وجودش دوست داشت، آنقدر که گاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] NIKO

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا