متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خاطره‌خوان | ن.بی‌ریا نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Surin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 2,500
  • کاربران تگ شده هیچ

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #41
- جشن سالانه؟
- آره، اواسط ماه بعده. مردم از الان شروع می‌کنن به پارچه خریدن و دوختن لباس. تقریبا تا آخرای این ماه مغازه همین‌قدر شلوغه.
- حالا این جشن سالانه چی هست؟ توش چی‌کار می‌کنن؟ منم باید بیام؟ نمی‌خوام بیام!
لایلا خندید:
- مثل همه جشنای دیگه‌ست؛ توش یکم حرف می‌زنن و غذا درست می‌کنن می‌رقصن. و این که چرا دلتون نمی‌خواد به جشن بیاید؟
- اون‌جا پر از چیزاییه که یه عمر سعی کردم ازشون فرار کنم.
- چی؟
- آدما.
لایلا لبخند مهربانی زد:
- تا اون موقع خیلی وقت مونده... .
ناگهان انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت:
- راستی، سر ظهری کجا رفته بودین؟
- ها! یادم رفت بگم. یه خبر خوب دارم؛ اونم این که تونستم کار پیدا کنم!
- کار؟ کجا؟ چرا؟
الکس دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما یادش آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #42
- بله کار، تو یه مغازه خیاطی، برای این که پول جمع کنم. نمیشه که همه خرج خورد و خوراک من گردن تو باشه.
- ولی قول دادید برام کتاب بخونید... .
- فقط از صبح تا ظهر سر کارم؛ بقیه‌شو میام این‌جا. قول میدم.
همین که حرفش تمام شد، از این‌که قول داده بود پشیمان شد. هیچ‌وقت نمی‌توانست مطمئن باشد که سربازها به دنبال او نیستند و می‌تواند زندگی را با خیال راحت بگذراند یا نه. از وقتی به این شهر آمده بود، لحظه‌های کمی بود که به زندگی پیشینش نیندیشیده و انتطار دستگیری توسط سربازان را نکشیده بود. گویی بمب بزرگی به زندگی‌اش وصل بود که هرچند صدای تیک‌تاک وحشتناکش به گوش می‌رسید، اما خبری از تایمر و حتی سیم‌هایی برای خنثی شدن نبود. به زور لبخندی زد؛ درواقع فقط گوشه‌‎های لبان نسبتا خشک و درشتش کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #43

فصل ششم: پیچش پیرنگ

زندگی سرخوشانه پیچ و تاب می‌خورد و جوهرش را روی دفتر مغزم جا می‌گذارد. عقربه‌های ساعت، دو پا قرض گرفته و سعی می‌کنند خود را با سرعت روزگار هماهنگ کنند. در این جشن و شادی بی‌نقص زمانه، من چشم بسته و با رقصیدن به ساز خوش اوضاع، زندگی جدید و زیبایم را به رخ خود قبلی‌ام می‌کشم؛ گویی از یاد برده‌ام که هرچند او را در پیچ و خم راه جا گذاشته‌ام، اما از بین نبرده‌ام.
***
- ببخشید، شما مردی به اسم الکس برادلی ندیدید؟ قد بلند، موهای طلایی موج‌دار، چشمای مشکی... کنار چشمشم یه خال کوچولو داره.
خودش هم از شدت توجهش به جزئیات صورت الکس متعجب بود؛ گویی تمام آن زل زدن‌های یواشکی به معروف‌ترین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #44
سپس بعد از این‌که الکس واقعا پایان داستان را اعلام کرد، به هوا پریده و با هیجان چیزهایی از قبیل «عالی بود» و «باورم نمی‌شه» گفته بود؛ آن‌قدر خوشحال بود و چنان از الکس تشکر کرده بود که او برای لحظه‌ای احساس کرد بزرگ‌ترین لطف ممکن را در حقش انجام داده که چنین عکس‌العملی دریافت می‌کند. در طی روزهای گذشته سرشان آن‌قدر شلوغ بود که به سختی یک‌دیگر را می‌دیدند؛ چه برسد به این‌که بخواهند صحبت کنند و یا داستان جدیدی را شروع کنند.
اما امروز، در سکوت ظهرهنگام روستا و درست یک روز قبل از جشن، توانسته بودند سر جای همیشگی نشسته و خود را برای سفر جدیدشان به دنیای کتاب‌ها آماده کنند. الکس می‌گفت و هم‌زمان که به لایلا خیره شده بود، با خود فکر می‌کرد که چه کسی از این مصاحبت بیشتر لذت می‌برد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #45
صدای باز شدن در مغازه او را از افکارش جدا کرد و به زندگی واقعی کشاند. هردو به سمت در مغازه برگشتند. پسر ناشناسی بود که به نظر می‌رسید حدودا ده ساله باشد. البته با وجود استقبال گرم لایلا از وی، به نظر می‌آمد که او آن‌قدرها هم ناشناس نیست؛ حداقل نه برای لایلا. لایلا به محض دیدن صورت بامزه‌ی پسرک به سرعت از جا بلند شد، به سمتش دوید و او را در آغوش کشید. پسر هم متقابلا دستانش را دور لایلا حلقه کرد و هردو همچون دو کودک که پس از مدت‌ها هم‌بازی‌شان را دیده‌ باشند، به بالا و پایین می‌پریدند. پس از چند ثانیه، لایلا از نفس افتاد و پسرک را مجبور کرد بایستد. در تمام این مدت الکس گوشه‌ای نشسته بود و نمی‌دانست چه عکس‌العملی نشان دهد.
لایلا با دیدن چهره مبهوت الکس، لبخندی زد و دست پسربچه را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #46
- کجا؟
- جشن دیگه! بابام می‌گفت امسال بخاطر بودجه‌ای که از مرکز به شهرداری دادن، همه‌چیز قراره مجلل‌تر برگزار بشه.
لایلا لبخند معذبی زد:
- راستش فکر نمی‌کنم بتونم بیام... این مدت خیلی بخاطر جشن خسته شدم. می‌خوام فردا زودتر برم خونه و تمام شب رو استراحت کنم.
الکس با تعجب به لایلا نگاهی انداخت؛ امکان نداشت لایلا کودک را این‌گونه ناراحت کند و کاملا مطمئن بود که لایلا تمام سال‌های قبل را هم با وجود خستگی در جشن شرکت کرده بود؛ پس دلیلی برای نرفتن به آن نداشت. سپس همه‌چیز یادش آمد. این‌که همان روز اول که درمورد جشن شنیده بود، به لایلا گفته بود دوست ندارد به جشن برود و با مردم رو‌به‌رو شود. گویا حال لایلا بخاطر الکس تصمیم گرفته بود که او هم نیز در خانه بماند تا الکس احساس تنهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #47
چهره‌اش از آن چهره‌هایی بود که فقط در داستان‌ها و کتاب‌ها قابل باور است؛ موهای بلوند کمی بلند که تمام کاری که برای مرتب کردنشان انجام می‌داد فرو بردن دستش لای آن‌ها بود، پیشانی بلندی که نشان از ثروتمندزاده بودنش می‌داد، چشم‌های آبی روشنی که از مادرش به ارث برده بود، گونه‌های استخوانی و برجسته که صورتش را مردانه نشان می‌داد و نهایتا لب‌های نازک و فکی زاویه‌دار که بحث دورهمی‌های دختران آرزومند دانشگاه بود.
با یادآوری آن روزها، کمی خنده‌اش گرفت؛ چرا که هرچند خودش را کاملا بی‌میل و خونسرد نشان می‌داد، اما گاهی اوقات که در خانه پدری‌اش تنها بود با خیره شدن به انعکاسش و ژست گرفتن‌های ممتد، زیبایی‌اش را به رخ آینه می‌کشید. در همین حین یادش آمد که از وقتی به این شهر آمده، آینه‌ای این دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #48
- همه‌ی مردم شهر آینه دارن؛ منتها فقط تعداد کمی ازش استفاده می‌کنن. از نظر مردم اینجا، آینه نشون‌دهنده تمام چیزاییه که درحال حاضر داری. اگر بیش از حد داشته باشی، به خودت مغرور میشی و دست از تلاش می‌کشی. اگر از چیزی که داری راضی نباشی، ممکنه ناراحت و افسرده بشی و بازم دست از تلاش بکشی. برای همین روی همه‌ی آینه‌های شهر پارچه کشیدن. حتی شیشه‌های مغازه‌ها با چیزهایی پوشونده شدن یا توی موقعیت‌هایی قرار گرفتن که نور رو انعکاس ندن. فقط مردمی که از دارایی‌هاشون راضین بدون این که بهش مغرور باشن و مردمی که کار خیلی ضروری‌ای دارن ازش استفاده می‌کنن.
الکس سرش را به اطراف گرداند و سپس چشم‌هایش روی شئ تقریبا یک و نیم متری‌ای که رویش با پارچه پوشانده شده بود، قفل شد. لایلا رد نگاه الکس را دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #49
- چی؟ اما... .
الکس بدون توجه به لایلا به درون هر دو پلاستیک نگاهی انداخت و پس از پیدا کردن پلاستیک موردنظر، آن را به سمت لایلا گرفت و با هیجانی که از پسربچه‌ای ده ساله انتظار می‌رود گفت:
- وقتی تو مغازه آقای استنسون بودم ازش یه‌ چیزایی یاد گرفتم؛ برای همین تو زمان اضافی و بیکاریم برا جفتمون لباس دوختم که توی جشن بپوشیم!
سپس به هوا پرید؛ دستانش را به هم کوبید و با لبخند گفت:
- وای خیلی خوشگل می‌شیم!
نایلون خودش را برداشت و همان‌طور که از در بیرون می‌رفت، گفت:
- ده دقیقه دیگه حاضر باش!
و سپس از در بیرون رفت و وارد اتاق شد. لایلا که شوکه شده بود، با به یاد آوردن هیجان بچگانه‌ی الکس لبخندی زد و تصمیم گرفت او را در جشن همراهی کند.
الکس در کمتر از پنج دقیقه حاضر شد. لباسی که دوخته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Surin

Surin

ویراستار انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
834
پسندها
14,654
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #50
با تقه‌ای که به در خورد به خود آمد. به سمت در جهید و با باز شدن در، چشمانش در چشمان لایلا گره خورد. هنوز هم نتوانسته بود به این دو چشم، یا به قول خودش به این «دو گوی زمردی» عادت کند؛ طوری که برایش عادی شود و دیگر در آنان غرق نشود.
وقتی لایلا کمی عقب‌تر رفت و دستش را به دامن لباسش گرفت، الکس بالاخره چشم از او برداشت و به شاهکاری که دوخته بود نگاه کرد؛ پیراهنی بلند و سبز تیره، هم‌رنگ چشمان صاحبش بود که ابتدا با ساتن زیرسازی شده و سپس با تور تزئین شده بود. آستین‌های بلند توری که روی مچ‌های ظریفش تنگ می‌شد حالتی ملیح و دخترانه به او می‌بخشید و گل‌های سفید برجسته و ریزی که روی جای‌جای لباس دوخته شده بود، او را همچون سنبلی از مادر جنگل نشان می‌داد.
هردو به یک‌دیگر خیره شده و چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Surin

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا