نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خاطره‌خوان | ن.بی‌ریا نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Surin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 38
  • بازدیدها 1,614
  • کاربران تگ شده هیچ

Surin

ویراستار آزمایشی
سطح
20
 
ارسالی‌ها
819
پسندها
14,550
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #31
با صدای لایلا به خود آمد:
- خب، می‌خواید چی بخونید برام؟
- عام... خب بهم بگو چند سالته و به چه جور کتابایی علاقه داری تا بتونم یه چیزی انتخاب کنم.
- چه ربطی به سنم داره؟
- بهت می‌خوره خیلی کوچولو باشی. باید بدونم چند سالته تا بتونم یه چیزی مناسب سنت بخونم.
لایلا مشت کوچکش را در هوا تکان داد و به بازوی سمت راست الکس که در راستای دیدش قرار داشت کوبید. به رویش نیاورد که از شدت محکم بودن بازویش، مشت خودش درد گرفته است. به دنبال پشتش به الکس که از این کارش تعجب کرده بود نگاه کرد و گفت:
- خودت کوچولویی! من یکم دیگه بیست و یک سالم میشه.
اولین بار بود که لایلا غیر رسمی صحبت می‌کرد. گویی خودش هم شوکه شده بود؛ زیرا هر دو دستش را روی دهانش گذاشت و هین کوتاهی کشید. الکس خندید و گفت:
- من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Surin

Surin

ویراستار آزمایشی
سطح
20
 
ارسالی‌ها
819
پسندها
14,550
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #32
الکس بی‌وقفه گفت و گفت. یک به یک خطوط کتاب را از حفظ می‌خواند و فقط زمانی که مشتری‌ها به قصد خرید پارچه وارد مغازه می‌شدند، توقف می‌کرد تا لایلا به آنان رسیدگی و خودش گلویی تازه کند. مردمی که وارد می‌شدند، با تعجب به الکس نگاه می‌کردند و از لایلا می‌پرسیدند که او کیست و چرا اینجاست. لایلا هم توضیح می‌داد که مستاجر جدیدش است و اینجاست تا با شهر آشنا شود. سپس دوباره هر دو می‌نشستند و الکس خیره به چشمان لایلا و او هم زل زده به دهان الکس، خواندن کتاب را از سر می‌گرفتند.
تقریبا یک‌سوم کتاب را خوانده بودند که ناگهان متوجه تاریکی هوا شدند. الکس کش و قوسی به دستان بلند و بدن ورزیده‌اش داد و سپس از جا بلند شد تا به لایلا در بستن مغازه کمک کند. سپس هر دو به سمت خانه به راه افتادند. در همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Surin

Surin

ویراستار آزمایشی
سطح
20
 
ارسالی‌ها
819
پسندها
14,550
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #33
پس از گفتن این حرف، گویی هر دو متعجب شدند؛ انگار که فرد سومی وجود داشت که این حرف را به زبان آورده بود. الکس سعی کرد خودش را جمع کند:
- همش حواسم بود که یه وقت گم نشم برای همین جز تو کسی رو ندیدم.
لایلا لبخندی زد و جلوتر رفت. الکس با دست آرام به پیشانی‌اش کوبید و سپس چند قدم بلند برداشت تا به او برسد. لایلا حالا می‌توانست سوال خودش را بپرسد:
- چطور تونستید همه‌ی کتاب رو حفظ کنید؟ حتما خیلی سخت بوده.
الکس بادی به گلویش انداخت و کاملا از خود راضی گفت:
- اصلا هم سخت نبود.
خودش هم باورش نمی‌شد که دارد با بیماری‌اش پز می‌دهد.
- من از بچگی همه‌چیز یادم مونده. حتی همین مکالمه رو هم ده سال بعد می‌تونم با جزئیات به خاطر بیارم.
- چقدر دردناک.
الکس ایستاد. توقع داشت همان چیزی را بشنود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار آزمایشی
سطح
20
 
ارسالی‌ها
819
پسندها
14,550
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #34
لایلا ادامه داد:
- حتی چیزایی که امیدوارید فراموش کنید به بهترین نحو ممکن یادتون می‌مونه... اصلا نمی‌تونم تصور کنم که چه حالی دارید.
الکس سرش را پایین انداخت. این خاطره از آن‌هایی بود که به قطع یقین می‌دانست به هیچ وجه از به یاد داشتنش پشیمان نخواهد شد.
قبل از این که خودش بفهمد، وارد خانه و اتاق کوچک لایلا که حالا به خودش تعلق داشت شده بود. با صدای لایلا از جا پرید:
- می‌خواید متکای بهتر براتون بیارم؟ اون یکی یکم ناراحت به نظر میاد.
- نه مرسی... به هر حال بخاطر بیماریم نمی‌تونم بخوابم. مغزم برای خوابیدن زیادی سرش شلوغه. همین چند روز قبل هم چون بی‌هوش شدم تونستم بخوابم.
و سپس در لحاف و تشکش فرو رفت.
لایلا آه ناراحتی کشید و به اتاق خودش رفت تا کارهایش را بکند. کمی بعد، وقتی در اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار آزمایشی
سطح
20
 
ارسالی‌ها
819
پسندها
14,550
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #35

فصل پنجم: شروعی دوباره


اگر از من بپرسید، عجیب‌ترین ویژگی انسان این است که عادت می‌کند. از تغییر آب و هوا تا زندگی کردن با شمشیری در قلب، آدمی بدون محدودیت خو می‌گیرد. انگار همه‌چیز طوری طراحی شده که انسان در هر شرایطی محکوم به زندگی باشد؛ شاید به همین خاطر است که با این‌که شمشیر توی قلبم درد می‌کند و زنجیر زندگی دور گلویم سفت‌تر می‌شود، من لبخندزنان، به سوی دردسری جدید قدم برمی‌دارم.
***
بی‌هدف درون بازار راه می‌رفت و به مغازه‌ها نگاهی می‌انداخت. حق با لایلا بود؛ هرکدام از مردم، بخصوص زنان، به سبک خاصی لباس پوشیده و خبری از لباس‌فروشی و یا حتی پارچه‌فروشی دیگری در شهر نبود. چشمانش را کمی ماساژ داد. صبح خیلی زود از خواب بیدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار آزمایشی
سطح
20
 
ارسالی‌ها
819
پسندها
14,550
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #36
‌با به خاطر آوردن امروز صبح، لبخندی به لبان کم‌رنگ و بزرگش آمد؛ لبخندی که با خمیازه‌ای به پایان رسید. گویی حالا که توانسته بود یک شب بخوابد، بدنش مانند کودکی لوس شده و دلش می‌خواست تمام خستگی‌های چندین و چندساله‌اش را در همین چندروز در کند. به کمک دستانش جلوی نمایان شدن خمیازه بعدی را گرفت و دوباره نگاهی به اطراف انداخت.
با وجود جاده‌های خاکی و خانه‌های کاهگلی که در همه‌ی شهرهای کوچک و همین‌طور روستاها دیده می‌شد، چیزی درمورد فلویل متفاوت به نظر می‌رسید. گویی الکس پس از بی‌هوش شدن، از طریق دروازه‌ای به این مکان جادویی وارد شده و حالا برای خارج شدن از آن باید تلاش می‌کرد که ماموریت‌های خاصی پشت سر بگذارد و سپس به طرز قهرمانانه‌ای خودش و مردمش را نجات دهد. با خودش فکر کرد که حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار آزمایشی
سطح
20
 
ارسالی‌ها
819
پسندها
14,550
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #37
در همین حین که به این‌ها فکر می‌کرد و چشمانش را روی تک‌تک مغازه‌ها می‌گرداند، نگاهش روی نوشته‌ی روی در یکی از آنان قفل شد. همان‌طور همان‌جا ایستاده و به آن نوشته خیره شده بود که ناگهان در مغازه با صدای نخراشیده‌ای باز شد و صدایی به گوش رسید:
- مشکلی پیش اومده پسر؟
- ن...نه، فقط داشتم نگاه می‌کردم.
صدا متعلق به پیرمردی حدودا هشتادساله بود که با وجود قد خمیده‌اش، سرحال به نظر می‌آمد. مرد رد نگاه الکس را گرفت:
- دنبال کار می‌گردی؟
- هنوز مطمئن نیستم... .
- این‌ورا ندیدمت... تازه به این شهر اومدی؟
- بله... حدودا یکی_دو روزی میشه.
- بیا تو تا یکم صحبت کنیم.
- ام... من هنوز مطمئن نیستم که... .
- می‌خوایم حرف بزنیم، نمی‌خورمت که.
الکس شانه‌ای بالا انداخت و به دنبال مرد وارد مغازه شد. در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Surin

Surin

ویراستار آزمایشی
سطح
20
 
ارسالی‌ها
819
پسندها
14,550
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #38
دوستان بند آخر پست قبلی تازه اضافه شده.

باقی مغازه هم با پارچه‌های نصف و نیمه و خرده ریزه‌های دیگری پر شده بود؛ آن‌قدر پر که تقریبا جایی برای نشستن و یا حتی ایستادن نبود. پیرمرد کمی از پارچه‌های روی زمین را کنار زد و صندلی نصفه و نیمه‌ای وسط آن‌ها قرار داد. خودش هم با کلی هن و هون پشت میز اصلی نشست و گفت:
- ببخشید این‌جا این‌قدر بهم ریخته‌ست... یه پیرمرد نمی‌تونه هم از پس خیاطی بر بیاد، هم از پس تمیزکاری بعدش. برا همینم هست که شاگرد می‌خوام؛ که تو این کارا کمک کنه و یکم به اینجا سر و سامون بده. اگر تونست خیاطی هم یاد بگیره که چه بهتر! به‌هرحال یکی بعد من باید دوختن لباسای مردم این‌جا رو به عهده بگیره.
سپس نگاهی به الکس انداخت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

Surin

ویراستار آزمایشی
سطح
20
 
ارسالی‌ها
819
پسندها
14,550
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #39
- منظورتون چیه؟
- مطمئن نیستم که می‌تونم اینا رو با یه غریبه در میون بذارم... ولی همه‌ی شهر از زندگی هم‌دیگه خبر دارن و بخوای نخوای تو هم مدتی بعد از همه‌چی خبردار میشی.
سپس آهی کشید و ادامه داد:
- طفلکی وقتی بچه بود خانوادش رو از دست داد... از اون موقع به بعد اجازه نداد کسی کمکش کنه و از همون سن توی تک‌تک مغازه‌های شهر کار کرد تا بتونه روش حساب و کتاب رو یاد بگیره و مغازه خانوادگیش رو بچرخونه. با این که خانوادش قبل این که بتونن سواد یادش بدن از دنیا رفتن، خیلی باهوشه و همه‌چیز رو تو کوتاه‌ترین زمان ممکن یاد می‌گیره. حتی توی یکی از مسابقه‌هایی که از طرف پایتخت برای اهدای بورسیه برگزار شد شرکت کرد و اول شد اما آدام بیکینز با رشوه و پول و پله‌ش موفق شد دختر خودشو بجای لایلا بفرسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Surin

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا