متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ابلیس‌یاغی الهه‌ی‌ساقی | نگین.ب.پ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نگین.ب.پ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 56
  • بازدیدها 1,561
  • کاربران تگ شده هیچ

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
ابلیس‌یاغی، الهه‌ی‌ساقی
نام نویسنده:
نگین.ب.پ
ژانر رمان:
#عاشقانه #فانتزی #اجتماعی
در حال نقد...
کد رمان: 5625
ناظر: ❁S.NAJM SARABAHAR.NAJM


خلاصه:
آرون ابلیسی، شیطانی مرموز و حیله‌گر است که با مدرک دکترای وسوسه از دانشگاه جهنم فارق‌التحصیل شده است. او گاهی به زمین سری می‌زند و انسان‌ها را به گناه می‌کشاند، که در این بین خانواده‌ی آرا طعمه‌اش می‌شوند و هنگامی که مشغول فریب دادن دختر کوچک خانواده است اتفاقی غیرمنتظره برایش رخ می‌دهد که آغاز بازی جدیدی می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,797
پسندها
9,385
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Zahraa_h

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
من شیطان رجیم، به جرم غرور و حسد از بهشت رانده شده‌ام... .
به جرم عاشقی از جهنم رانده شده‌ام... .
به جرم شیطان بودن از دل معشوق رانده شده‌ام... .
می‌خواهم در مقابل بزرگ‌ترین معبود دنیا سجده کنم و با فریاد بگویم:
- خدایا مرا ببخش! من عاشق انسانت شده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
با پوزخند مرموزی از پشت بهش نزدیک شدم و با سری کج شده به نیم رخ غمگینش خیره شدم. نور کم سوی چراغ برق به نیم رخش تابیده شده بود و جذابیتش رو دو چندان کرده بود، اما حیف که بخت روزگار باهاش یار نبود و اون رو به این نقطه‌ی سیاه از زندگی کشونده بود.
سرم رو زیر گوشش بردم و با لحن فریبنده‌ای زمزمه کردم.
- می‌بینی‌؟ سیاهی دریا درست مثل زندگی توئه، باید انتخاب کنی! یا بمونی و زجر بکشی یا بری و خودت رو خلاص کنی.
سرم رو با لبخند کجی بلند کردم و به چهره‌ی گریونش زل زدم. آب دهنش رو قورت داد و گره‌ی دست‌هاش رو به دور نرده‌های آهنی پل محکم‌تر کرد. دو ثانیه بعد صدای پر عجز و لحن تلخ و گریونش تو گوشم پیچید.
- خدا جون می‌دونم خودکشی مرگ قشنگی نیست، می‌دونم دیگه از این بند‌ه‌ت ناامید شدی، اما دیگه تاب و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
تو خودش جمع شد و سرش رو پایین انداخت. الان وقت مظلوم نمایی برای من نبود، وقت سوال و جواب بود!
با آرامش لیوان نوشیدنی از روی میز برداشتم و خیره به لبه‌های براق لیوان، اقلیم رو مخاطب خودم قرار دادم.
- وقتی داشتم می‌رفتم چی بهت گفتم؟
سکوتش بیش از حد انتظارم طولانی شد. یه تای ابروم رو بالا انداختم و از نیم رخ بهش زل زدم. نورهای رنگی هر از گاهی روی صورت رنگ پریده‌ش می‌افتاد و حال دگرگونش رو بیش‌تر به نمایش می‌ذاشت.
- حرف بزن. فقط یه کلام!
چشم‌هاش به اشک نشست و با صدای بغض داری لب زد.
- من بی‌گناهم، اَعور فریبم... .
نذاشتم ادامه‌ی حرفش رو کامل کنه، با خونسردی عجیبی محتوای نوشیدنی رو تو صورتش خالی کردم؛ از جا بلند شدم و با تحکم لب زدم.
- بلند شو.
دهنش نیمه باز مونده بود؛ چشم‌هاش رو با عجز بست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
روهان با لبخندی طماع به سمتم برگشت و با چشمکِ ریزی گفت:
- پس جادوی صیغه چی؟
نگاهی گذرا به اقلیم انداختم و تنها امیدش رو هم از بین بردم.
- باطل شده.
روهان با چشم‌های براقی به سمت اقلیم رفت و بی‌توجه به دست و پا زدن‌هاش اون رو روی دوشش انداخت.
- پس ما بریم به کار و زندگیمون برسیم.
تنها صدایی که در آخر به گوشم رسید فریاد بغض دار اقلیم بود که داد زد " ازت متنفرم آرون" و یه لحظه بعد هر دو از جلو دیدم غیب شدن.
با نیشخندی گوشه‌ی لبم دستم رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و به سمت تالار بزرگ راه افتادم.
با رسیدن به تالار بزرگ اَقبض رو دیدم. روبه‌روی پنجره‌ ایستاده بود و به سیاهی آسمون زل زده بود. با اون بال‌های سیاه و عصا با ابهت‌تر به نظر می‌رسید، شاید به خاطر همین بهش لقب بال شیطان رو داده بودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #7
بی‌تفاوت آدامس تندم رو داخل کوچه شوت کردم و نگاه سردم رو از غروب آفتاب به سمت درب سفید رنگ خونه‌‌ی روبه‌روم کشیدم. توقع داشتم پیش‌کش من، یه جای بهتر و با کلاس‌تر باشه، اما این کوچه‌ی خاکی و سر و صدای بلند بچه‌ها، زیادی تو ذوقم زده بود. ترجیح می‌دادم به پارتی‌های مزخرف انسان‌ها برم و دو نفر آدم رو به راه بد بکشونم تا بخوام... .
با پرت شدن ناگهانی توپی کهنه جلو پام، ابروهام بالا پرید. نگاه ماتم رو بالا کشیدم و به صورت مظلوم پسر بچه‌ی روبه‌روم زل زدم. کوچولوی احمق! بد نبود یه دعوای حسابی بین خودش و دوستش راه بندازم، اما الان وقت این کارها نبود.
دست‌هام رو داخل شلوارم فرو بردم و با لبخند کج همیشگی‌م از درب خونه وارد حیاط شدم. از همون فاصله صدای آواز بلند قناری زرد رنگ ته خونه تو گوشم پیچید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #8
با باز شدن ناگهانی درب، اخم‌آلود نگاهم به سمت درب برگشت. یه دختر چشم رنگی در حالی که دستش پر از نایلون بود داخل شد.
- وای هلیا بیا کمک، مردم تا این‌ها رو آوردم.
همین که سرش رو آورد بالا مبهوت من شد. منم بی‌تفاوت به قیافه‌ی ترسیده‌ش زل زده بودم، چرا این‌جوری نگاه می‌کرد؟ مگه چی ش... .
جیغ‌های فرابنفشی که پشت سر هم کشید، باعث شد چهر‌ه‌ام تو هم بره، یعنی چی؟! نکنه داشت من رو می‌دید؟! اما همچین چیزی محال بود! تا وقتی خودم نمی‌خواستم احدی نمی‌تونست من رو ببینه!
نگاهی به اطرافم انداختم شاید چیز دیگه‌ای باشه، اما نگاهش فقط روی من زوم بود. لعنتی! بشمار سه از اون اتاق غیب شدم و خودم رو تو خونه‌ی زمینی که مختص به خودم بود ظاهر کردم.
با عصبانیت دستم رو به گره‌ی شنلم بردم و با حرص بیرون کشیدمش. مغزم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
- دینگ، دینگ.
- اَه هلن خفه‌ش کن، سرم رفت!
چشم‌های خمارم رو نیمه باز کردم و کورمال کورمال ساعت کوکی‌م رو خاموش کردم. دلم نمی‌خواست از تخت گرمم جدا بشم، اما نماز اول وقت برام حکم دیگه‌ای داشت. با کرختی از روی تخت بلند شدم و بعد از پوشیدن رو فرشی‌هام به سمت دستشویی داخل اتاق رفتم.
نگاهم رو از آیینه به صورت رنگ پریده‌ام دادم، پوستم کم سفید بود حالا دیگه شبیه مرده‌ها شده بودم! بعد از وضو، دستی به ابروهای خیسم کشیدم و بدون هیچ صدایی از دستشویی بیرون اومدم.
چراغ کوچیکی که روی عسلی کنار تخت بود رو روشن کردم. جانماز سفیدم رو جلوم پهن کردم و هم‌زمان سری از روی تاسف برای هلیا تکون دادم. خرس گنده بیست سالش بود، اما هنوز نماز‌هاش رو درست نمی‌خوند؛ شاید هم بهتره بگیم اصلا نمی‌خوند.
بعد از نماز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
57
پسندها
275
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #10
صبح اول وقت عطر خوش گل‌های محمدی اخم‌هام رو باز کرد. کله زرد هم انگار روی مود خودش بود و از تو قفس آوازش رو شروع کرده بود. نگاهی سرخوش بهشون انداختم و همون‌طور که کیفم رو تو دستم جابه‌جا می‌کردم از خونه بیرون زدم.
با گذر از کوچه‌ی خلوت و ساکتمون به خیابون اصلی رسیدم و نگاهی گذرا به ساعتم انداختم؛ تو این تایم آقا رضا که مرد کهن‌سالی بود هر روز صبح از این جا رد می‌شد و من رو سر راهش می‌رسوند. این جوری دیگه لازم نبود منت اون امیرعلی خسیس رو بکشم تا برای یه ساعت ماشینش رو بهم قرض بده!
یه دقیقه بعد تاکسی زرد رنگ آقا رضا جلو پام ترمز کرد. سلام و صبح به خیری به چهره‌ی مهربونش دادم و با لبخند محوی سوار شدم.
ربع ساعت بعد به دفتر کارم رسیدم. بعد از حساب کردن کرایه در حالی که دستی به بالای چادرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا