نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

دفتر آزادنویسی دفتر آزاد نویسی فانوس شب | شریف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mers~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 124
  • بازدیدها 1,484
  • کاربران تگ شده هیچ

Sharif

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
377
پسندها
705
امتیازها
4,363
مدال‌ها
8
  • #91
چشمانش دقیقا شبیه همان موقع بود! همان‌ گیرایی، همان جذبه، همان بارقه اما تنها چیزی که در آن اقیانوس نبود من بودم. منی که روزگاری عشقم از چشمانش جاری بود حالا ذره‌ای هم وجود نداشتم؛ چی‌ شد پس من کجا هستم! با قدم‌های لرزان خود را به‌آن رسانیدم فقط اندکی فاصله میان‌مان وجود داشت خواستم قدمی دیگری بردارم تا این‌ زجر را خاتمه دهم اما گویا میلی به‌ نزدیکی نداشت و با قدم‌های بلند خود را ازم دور کرد.
محزون گشته قطره‌ای اشک از چشمم لغزید، به‌چشمانش ژرف‌تر نگاه کردم و آن طفره رفته بی‌خیال‌تر از هر غریبی به‌سویم نگاه کرد فکر می‌کردم حالا که بعد مدت‌ها دیدمش هنوز‌ هم من همان‌طور عاشقانه در چشمانش موج بزنم؛ اما آه! نبودم. این‌فاصله عشق آن‌را در من بیش‌تر و عشق من را در دل آن کاسته بود.
یعنی این‌قدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
377
پسندها
705
امتیازها
4,363
مدال‌ها
8
  • #92
دوباره آمد بودی!
اما مثل همیشه در خوابم نه در حقیقت.
من از این آمدن و رفتن‌هایت که فقط در خوابم می‌آیی خسته ام
کاش روزی همچو خواب در واقعیت هم مقابلم قرار بگیری.
ازت نمی‌خواهم مثل شهزاده‌های قصه‌ها سوار بر اسپ سفید بیا، هرگز ازت نمی‌خواهم یک آمدن رویایی داشته باش
فقط همین که بیایی کافی‌ست؛ همان برای من یک‌رویاست.
گاهی می‌هراسم!
از این‌که مبادا روزی آیی که دیگر آمدنت
برایم معنی را افاده نکند، دیگر منِ نباشد که چشم‌ به‌راه نشسته انتظارت را بکشد
دیگر ما نباشیم، دیگر عشق نباشد.
و تنها تو باشی بدون من با رودِ از خاطرات‌مان.
 
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
377
پسندها
705
امتیازها
4,363
مدال‌ها
8
  • #93
خیلی خوب به‌یاد دارم!
مگر ممکن است روز میلاد قلبم را فراموش کنم! نه چنین چیزی محال است.
همان‌ روزِ که حس کردم واقعا من هم قلبی دارم که در حال تپیدن است
با دیدنش فهمیدم این‌همان نیمه‌ای من است که قلبم سال‌ها انتظارش را می‌کشید.
آن‌روز که در بحر چشمانش شنا کرده و به گلگشت گونه‌های گلگونش سفر کردم خیلی خوب فهمیدم که من دیگر متعلق به‌خودم نیستم؛ حالا همه‌ای من اوست.
من شدم آسمان و
او شد قلب این‌آسمان.
 
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
377
پسندها
705
امتیازها
4,363
مدال‌ها
8
  • #94
با من بیا!
نپرس کجا؟
چرا؟
فقط با من بیا
دستت را به دستم بگذار
و با من هم‌قدم شو؛
برای لحظه‌ای هم شده بدون
سوالی خود را به‌من بسپار
قول می‌دهم جایی می‌رویم که
عاشقش بشوی.
دقیقا شبیه رویا‌هایم
که پا به‌پایم می‌آیی
عاشقانه نگاهم می‌کنی
آغوش مهرینت را برایم هدیه می‌دهی
دقیقا همان‌گونه.
می‌دانی! من زیستن در
رویا را نسبت به واقعیت دوست دارم
چون در رویا همیشه کنارمی
حتی عاشق‌تر از عالمی
اما در واقعیت...
 
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
377
پسندها
705
امتیازها
4,363
مدال‌ها
8
  • #95
خواستم چیزی بنویسم قلم به‌دستم خشکید اما واژه‌ای پیدا نکردم چون همه‌اش به‌فقدان رسیده بود با تعمق سرار ذهنم را پرسه زدم، نبود هیچ واژه‌ای نیست؛
خود را همچو طفل تازه به‌دنیا امده می‌نمایم؛ ذهنم عاری از هرحرف و سخن است، این‌ها همه‌اش بخاطر همان دلتنگی‌ای‌ست که از نبود تو نشأت می‌گیرد.
می‌بینی حتی واژه‌ها هم در نبودت با من نمی‌ماند چه برسد سکون. دیگر تابی‌نیست مرا،
دلتنگی‌ات دیگر مرا با همه‌چیز غریب ساخته؛
حتی با خودم.
 
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
377
پسندها
705
امتیازها
4,363
مدال‌ها
8
  • #96
شب قبل از خواب برایش آب دادم، نوازشش کردم برگ‌های خشکیده‌اش را برچیدم تا نشود بر تمامش سایه‌ افگند و بی‌خشکد. بعد از پنجره به‌بیرون نگاه کردم مقابل نور چراغ دانه‌های برف به‌وضوح دیده می‌شد چقدر با زیبایی رقصان از آسمان به زمین می‌نشست و همه‌جا را در خود پوشانیده بود، همه‌جا را سفید شبیه این‌زنبق‌های زیبا کرده بود. پرده‌ها را کشیدم تا گُل زیبایم از گزند سرما در امان بماند؛ بعد خودم به‌رخت‌خوابم پناه بردم اما امشب اصلا دلم نمی‌خواست از کنارش دور شوم؛ گویا از جایی برایم الهام شده بود که از فردا قرار نیست دیگر با تو باشد. صبح وقتی از خواب برخاستم بدون توجه به‌سرو‌وضع‌ام با چشمان خواب‌آلود و موهای ژولیده مستقیم سراغش رفتم با دیدنش اشک در چشمانم حلقه زد؛ زنبق‌ عشق‌مان دیگر خشکیده بود، همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
377
پسندها
705
امتیازها
4,363
مدال‌ها
8
  • #97
داستانک
{سخنان جامانده}
نمی‌دانم چرا هر گاه که فکر می‌کنیم زندگی‌مان خیلی خوب و عاری از هر مشکلی‌ست دقیقا همان موقع طوفانی برپا می‌شود و زندگی‌ات را دگرگون می‌کند.
مریم هستم! مریمی که در سن پنج‌سالگی مادرش آن‌ را با برادرش سه‌ساله و پدرش رها کرده به‌دنیای ابدی رفت.
بعد از آن‌روز پدرم هم‌ پدر شد و هم مادر، با آن‌که خودش ناراحت بود اما خیلی برای‌مان توجه می‌کرد، عشق می‌ورزید تا مبادا کمبود مادر را حس کنیم.
بالاخره چند سال بعد از مرگ مادرم دوباره ازدواج کرد اما محبتش نسبت به‌ما کاسته نشد و از بخت‌خوبمان خانم پدرم یا بهتر است بگویم نامادری‌ام با ما رفتار خوبی داشت برای‌مان حس یک‌مادر را داده بود؛ زندگی به‌زیبایی‌اش در گذر بود خیلی کنار هم خوش‌حال بودیم هرچند حس خلای نبود مادرم همیشه در دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
377
پسندها
705
امتیازها
4,363
مدال‌ها
8
  • #98
آن‌رویای که هرگز ازش دست نخواهم کشید؛ بودن کنار توست!
 
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
377
پسندها
705
امتیازها
4,363
مدال‌ها
8
  • #99
خیال بودنت را با هیچ واقعیتی بدل نخواهم ساخت!
 
امضا : Sharif

Sharif

کاربر انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
377
پسندها
705
امتیازها
4,363
مدال‌ها
8
  • #100
و اوست پس هر ناگفته‌ای این‌قلب!
 
امضا : Sharif

موضوعات مشابه

عقب
بالا