نوری را جُستم!
از آندورها بر دل غمدیدهام
تابیده بود.
گویا میخواست همه یأسهایم را یکییکی برچیند و دوباره بذر امید را بر قلبم بکارد.
دقیقا همانگونه که وقتی میخواهیم دانهای را بکاریم نخست علفهای هرز آن را از زمین دور میریزیم؛ تا مبادا آنقدر رشد کند که بذرمان را فراگیرد.
ایننور هم دقیقا با قلبم چنین کاری کرد! تا نشود بعد از این قلبم آکنده از ناامیدی شود.
برایم گفت هرگز فراموش مکن!
پس هر ناامیدی حتما امیدی نهفتهست؛ پس هر موقع حس کردی یأس وجودت را فراگرفته
وراء آن را جستجو کن و امید جدیدی برای خود بیاب.