متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پتریکور | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 457
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 589
ناظر: Seta~ -Ennui

عنوان: پتریکور
نویسنده: زری مصلح
ژانر: #عاشقانه
خلاصه: تیام نیاز به یک معجزه برای زندگیش داشت؛ توی برهه‌ای که بزرگ‌ترین بحران زندگیش، زندگی کردن بود! معجزه زمانی اتفاق افتاد که من، یه روانشناسِ تقلبی، از خودکشی منصرفش کردم. حالا من موندم و جلسات تراپی، برای کسی که نیاز به انگیزه‌ی جدید برای زندگی داره و من هیچ‌کاری برای کمک بهش، از دستم برنمیاد؛ جز گول زدنش سر جلسات تراپی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
1000041330.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
یه توضیح کوتاه: جملات داخل گیومه‌ی آخر هر پارت، توصیه‌هایی کوتاهن که در آخر، دلیل ذکر شدنشون مشخص می‌شه.

- فکر می‌کنی مشکل از کجاست؟
این رو که میگم، نگاهش بالا میاد. حس نگاهش عجیبه؛ دقیقاً مثل وقتی که یخ رو می‌شکنی و تیکه‌های ریزش، ناگریز میفته توی لباست. به همون اندازه، سرد بودنش بهت بدترین حس رو منتقل می‌کنه. سعی می‌کنم در عوض نگاهم رو به لب‌های پوسته‌پوسته و بی‌رنگش بدم که آروم، تکون می‌خورن.
- مشخصه. مشکل من بودم. تو نذاشتی حلش کنم.
صداش، صداش طوری بم و آرومه که باز هم نگاهم رو به سمت اون چشما می‌کشونه. وایب چشماش دقیقاً مثل یه قهوه‌ی سرد شده‌ست؛ به همون رنگ و دقیقاً به همون اندازه، سرد! نوری که از پنجره سرک کشیده و دقیقاً روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
کاش لب‌هاش بالا نمی‌رفتن... با این لبخندی که حتی ذره‌ای هم روی چشم‌هاش تأثیر نداشت، حتی چهره‌ی سرد و بی‌روح‌تری هم داشت! هرازگاهی چهره‌ش، باعث می‌شد فکر کنم مرگش نزدیک‌تر از این حرفاست تا اینکه فرصت دوباره‌ای برای خودکشی داشته باشه.
- باشه. تغییرش بدیم.
- تو اصلاً می‌خوابی؟!
جوری که نگاهم بین چهره‌ی شکسته‌ش گیر کرده بود و نمی‌تونستم اون رو از چاله‌های سیاهِ زیر چشمش دور کنم، بدون توجه به حرف کنایه آمیزش این سوال رو می‌پرسم.
یه تغییر رو می‌بینم... آره! می‌بینم که چشم‌های خمار و کشیده‌ش، بالاخره درشت‌تر میشن. چشم‌های تیزم، می‌تونن از همین‌جا و با همین فاصله و توی همین تاریکی، گشاد شدن مردمک چشم‌هاش رو تشخیص بدن. این به من، بُهتش رو ثابت می‌کنه و باعث میشه مشتاق، منتظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
از جام می‌پرم و صدای جابجا شدن صندلیِ مزخرفم، باعث میشه سرش رو آروم از روی میز برداره. آشفته جواب میدم.
- این‌جا جلسه تراپیه! وقت خواب که نیست. پاشو... آفرین پاشو دختر.
این‌بار، تقریباً به‌طرف در می‌دوم تا به کلید برق کنارش برسم. کلید رو که می‌زنم، به سرعت می‌چرخم تا واکنشش رو بررسی کنم. حرف‌های عجیبِ این دختر، بخشی از قلبم رو می‌لرزوند که هیچ حس آشنایی بهش نداشتم. بخوام تشبیهش کنم... به دور از عشق بود و شاید، کمی نزدیک به دلسوزی. انگار که بخوام داستانی که اون رو به این‌جا کشونده، بدونم.
با روشن شدن برق، دست‌های ظریف و لاغرش رو جلوی چشم‌های بی‌روح و آزاردیده‌ش می‌ذاره. خدایا، این دختر چجوری از شدت لاغری نمی‌شکنه؟ سوال بعدیم، باز هم ناخودآگاه از دهنم می‌پره.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
در ضد سرقت واحد رو که چیزی تا شکستنش باقی نمونده، باز می‌کنم. آروم می‌غرم:
- دلقک! حیوونی چیزی هستی می‌کوبی به در؟
- بیا اینو...
- لال بمیر!
این رو که می‌غرم، وارد آشپزخونه میشم و دستگاه قهوه‌ساز رو روشن می‌کنم. هنوز هم فضای سبز و خاکستری، روی مخم میره. از دو روزِ قبل، فکرم درگیر رنگ‌های مزخرفِ این خونه شده. از اون‌جایی که خودم حوصله‌ی رسیدگی بهشون رو ندارم، رو به علیرضا که حالا در رو بسته و با قدم‌های از هم گسیخته‌ش نزدیک مبل سبز میشه، داد می‌زنم:
- هوی پلشت! تو رو چه حسابی وسایل این‌جا رو خاکستری گرفتی؟
خودش رو روی مبل می‌ندازه. این رو نمی‌بینم، اما صدای ناله‌ای که از مبل بدبخت بلند میشه، اینو بهم ثابت می‌کنه.
- خوشم اومد، صلاح دیدم. گوه‌خوریش به تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
- بیشتر از حدت داری زر می‌زنی! خوبه خودت منو انداختی تو این هچل.
همون‌طور که من قهوه‌م رو سر می‌کشم و چشمم رو به‌خاطر تلخیِ آخرش محکم می‌بندم، اون بلند می‌خنده.
- ببین یابو، هرچی الان داری هم از صدقه سری من و کارام داری. پس کم تو کارای من دخالت کن و بشین سرجات. فرزام جدیداً خیلی دم درنیاوردی؟ می‌خوای برات کوتاهش کنم؟
لیوانو روی کانتر رها می‌کنم. به تصمیمی می‌رسم که قبل اومدن این احمق، قرار بود انجام بدم. با همون تیشرت بنفشم از در خونه بیرون میرم و قید عوض کردن لباسام رو می‌زنم. قبل از اینکه در رو ببندم، سرم رو داخل می‌برم و برای آخرین‌بار قبل ترک خونه، رو بهش می‌غرم:
- ببین! هر خری بتونه منو فرزام صدا بزنه، دیگه تو نمی‌تونی. نفعو از اسم فرزاد می‌بری و منو فرزام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
صاف سرجام می‌شینم و امیدوارم که لبخندم، براش مسخره به‌نظر نرسه.
- خب بیا یه کاری کنیم... جلسه‌ی ما یه ساعتیه درسته؟ خب بیا ۴۵ دقیقه با هم همکاری کنیم، بعد من اجازه میدم یه ربع آخرو این‌جا بخوابی. دوست داری این‌جا بخوابی دیگه؟
به چشم‌هاش نگاه نمی‌کنم. دلم نمی‌خواد حس کنم که درونم، پر از پوچیه. توی جاش جابه‌جا می‌شه و پاهای ظریف و لاغرش رو روی هم می‌ندازه. نگاهم به نوشته‌ی کوچیک قرمز رنگِ "!It's called MURDER baby" گوشه‌ی دورس سفیدش گیر می‌کنه و خدایا، چرا هیچ‌چیز این دختر به جز چهره‌ی خسته و بی‌روحش به یه آدمِ افسرده نمی‌خوره؟! با صدایی که امروز یکم به خش افتاده بود، جوابمو میده:
- قبوله. امروز می‌خوای چیکار کنی؟
- درباره‌ی گذشته‌ت بدونم.
وقتی بالاخره جرأت می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
- خب قبوله. خب... از کجا...
- میشه انقدر خب نگی؟ منو یاد یکی می‌ندازی...
صداش که کمی بالاتر میره، ابروهای پهن من هم بالا می‌پرن. بهترین موضوع توی همون دقیقه‌ی اول پیدا شد. لبخند کوچیکی می‌زنم و با کنترل روی میز، سعی می‌کنم اتاق رو یکم خنک‌تر کنم. چشماش... رنگِ دلتنگی دارن؟ لبخند خودم رو حفظ می‌کنم و دستم رو با لودگی، به معنای تسلیم بالا می‌گیرم.
- اوکی تیام... اوکی! پس از همین «یکی» شروع کنیم؟ درباره‌ش بهم میگی؟
تردید رو توی دستاش می‌بینم. انگار که می‌خواد مقاومت کنه. دستاش رو مشت کرده و لب‌هاش رو داره محکم بهم فشار میده. پس برای اینکه گاردش رو پایین بیاره، اضافه می‌کنم:
- قول و قراری که خودت خواستی بذاریم رو یادت نره. تو ازش بگو، اگه من هم مورد مشابهی داشتم بهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا