- تاریخ ثبتنام
- 22/12/23
- ارسالیها
- 228
- پسندها
- 1,076
- امتیازها
- 6,613
- مدالها
- 8
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #41
ثانیهای سکوت در آنجا حاکم شد و محبوبه و همسرش با چشمانی گرد و دستانی که در هوا ثابت ماندهبودند، خیرهی جثهی کوچک النا شدند که دوباره موهایش را به پشت گوشش فرستاد و سپس با قدمی بزرگ، باری دیگر پشت خانم رسولی پنهان شد. روزنامه از دست امین سر خورد و افتاد که باعث شد او به خود بیاید. نگاهش همچنان حیرت زده و متعجب بود. نیم نگاهی به همسرش انداخت که همان لحظه محبوبه نیز از گوشهی چشم خیرهی او شد. امین با تردید به لبانش فاصله داد و پرسید:
- بابا جان چی گفتی؟ میخوای بری دانشگاه؟
دخترک روی پنجهی پا ایستاد، به طوری که چشمان گرد و درشتش در محدودهی دید پدر و مادرش قرار گرفت، خجالت زده دوباره نگاه دزدید و همانطور که با انگشتانش بازی میکرد، گفت:
- آره... میخوام برم.
پدر و مادرش باری دیگر به...
- بابا جان چی گفتی؟ میخوای بری دانشگاه؟
دخترک روی پنجهی پا ایستاد، به طوری که چشمان گرد و درشتش در محدودهی دید پدر و مادرش قرار گرفت، خجالت زده دوباره نگاه دزدید و همانطور که با انگشتانش بازی میکرد، گفت:
- آره... میخوام برم.
پدر و مادرش باری دیگر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش