- تاریخ ثبتنام
- 22/12/23
- ارسالیها
- 206
- پسندها
- 1,018
- امتیازها
- 6,613
- مدالها
- 8
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #11
همهمهای کلاس را فرا گرفتهبود و آن مرد بهسختی نگاه از دخترش گرفت و قصد رفتن کرد. انگار که سوژهی یک ماه خالهزنکهای دانشگاه پیدا شدهبود، چون هر کدام گوشهای برای یکدیگر پچپچ کرده و نظرات فیلسوفانهای میدادند. استاد که انگار قصد آمدن نداشت و دانشجوها از فرصت استفاده کرده و کلاس را روی سر خود گذاشتهبودند. بردیا اما در هپروت به سر میبرد و به پشت سرش جایی که دخترک نشستهبود، نگاه میکرد. دارا و آریا در مورد مهمانی که شب قرار بود برگذار کنند، صحبت میکردند که ناگهان بردیا با لحنی متأثر زمزمه کرد:
- مثل یه نقاشی میمونه... نقاشی یه مونالیزای غمگین!
و بیاختیار لبخند کوچکی در انتهای سخنش بر لب چسباند. آریا و دارا با تعجب به او خیره شدند، بردیا اما نگاه از دخترک سیاهپوش برنمیداشت...
- مثل یه نقاشی میمونه... نقاشی یه مونالیزای غمگین!
و بیاختیار لبخند کوچکی در انتهای سخنش بر لب چسباند. آریا و دارا با تعجب به او خیره شدند، بردیا اما نگاه از دخترک سیاهپوش برنمیداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش