- تاریخ ثبتنام
- 22/12/23
- ارسالیها
- 206
- پسندها
- 1,018
- امتیازها
- 6,613
- مدالها
- 8
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #21
مادرش ترسیده با صورتی پر از اشک عقب رفت و تندتند کلمات را پشت هم چید:
- چی شده عزیزم؟ دلم هزار راه رفت!
چشمش که به خون خشکشدهیِ روی لباس آریا افتاد، باری دیگر صدای گریهاش بلند شد. دستانش را مشت کرد و همانطور که به سی*ن*هی پسرش میکوبید، نالید:
- مگه قرار نبود که دیگه دعوا نکنی تو بهم قول دادهبودی آریا... تو قول دادی... .
آریا آرام و با خونسردی مشتهای کوچک مادرش را گرفت و بوسهی روی آن نشاند و با گوشهی چشم اشارهای به درون ماشین کرد، زمزمهمانند گفت:
- نمیخواستم دعوا کنم مامان، بهخاطر اون مجبور شدم.
نازنین هقهقکنان با لبی آویزان همانطور که دستانش در پنچگان پسرش اسیر بود، بهجلو خم شد و نگاهش را به درون ماشین دوخت. با دیدن دختری که در جاپایی فرو رفته و صورتش را با دستانش...
- چی شده عزیزم؟ دلم هزار راه رفت!
چشمش که به خون خشکشدهیِ روی لباس آریا افتاد، باری دیگر صدای گریهاش بلند شد. دستانش را مشت کرد و همانطور که به سی*ن*هی پسرش میکوبید، نالید:
- مگه قرار نبود که دیگه دعوا نکنی تو بهم قول دادهبودی آریا... تو قول دادی... .
آریا آرام و با خونسردی مشتهای کوچک مادرش را گرفت و بوسهی روی آن نشاند و با گوشهی چشم اشارهای به درون ماشین کرد، زمزمهمانند گفت:
- نمیخواستم دعوا کنم مامان، بهخاطر اون مجبور شدم.
نازنین هقهقکنان با لبی آویزان همانطور که دستانش در پنچگان پسرش اسیر بود، بهجلو خم شد و نگاهش را به درون ماشین دوخت. با دیدن دختری که در جاپایی فرو رفته و صورتش را با دستانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.