- ارسالیها
- 214
- پسندها
- 982
- امتیازها
- 5,213
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #21
مرد لبخندی کوچک زد و نگاهش را با دو گوی قهوهای رو دوخت، آرام زمزمه کرد:
- از جسارتت خوشم اومد.
صدای اعتراض دیگر مردان آمد، ویکتور نگاهی دیگر به سه کارت باقی مانده در دستانش کرد و با تردید کارت دوم را روی میز قهوهای گذاشت. مرد روبهرویش که تا لحظهی آخر کُری خوانی میکرد، اَهی گفت و کارتهایش را روی میز انداخت. ویکتور با ابروهای بالا رفته به نتایج شرطبندی نگاه کرد، بازی به نفع او تمام شد. با اشاره به دختر لباس پلنگی کنارش از او خواست تا پولهای شرطبندی را جمع کند در همان حال از پشت میز برخاست و روی مبل گوشهی اتاق نشست. النا با طمانینه به سمتش قدم برداشت و با فاصله کنارش نشست. ویکتور لبخندی زد و دستی به صورت شش تیغهاش کشید:
- خوب بانوی زیبا چه اسمی دارند؟
- النا.
ویکتور: اوه! النا...
- از جسارتت خوشم اومد.
صدای اعتراض دیگر مردان آمد، ویکتور نگاهی دیگر به سه کارت باقی مانده در دستانش کرد و با تردید کارت دوم را روی میز قهوهای گذاشت. مرد روبهرویش که تا لحظهی آخر کُری خوانی میکرد، اَهی گفت و کارتهایش را روی میز انداخت. ویکتور با ابروهای بالا رفته به نتایج شرطبندی نگاه کرد، بازی به نفع او تمام شد. با اشاره به دختر لباس پلنگی کنارش از او خواست تا پولهای شرطبندی را جمع کند در همان حال از پشت میز برخاست و روی مبل گوشهی اتاق نشست. النا با طمانینه به سمتش قدم برداشت و با فاصله کنارش نشست. ویکتور لبخندی زد و دستی به صورت شش تیغهاش کشید:
- خوب بانوی زیبا چه اسمی دارند؟
- النا.
ویکتور: اوه! النا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر