- تاریخ ثبتنام
- 22/12/23
- ارسالیها
- 209
- پسندها
- 1,028
- امتیازها
- 6,613
- مدالها
- 8
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #21
صدای آن طرف تلفن قطع شد و بعد از چند لحظه پدرش با تردید پرسید:
- دختر آقای رستگار رو؟
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت که هیچی ندید. ناگهان به خود آمد و فکر کرد وقتی که با غضب سوار ماشین شدهبود و توجهای به او نکرده، او همانجا در بیمارستان ماندهبود. سریع ماشین را پارک کرد و همانطور که به غرغرهای پدرش از آن طرف خط گوش میداد، هول کرده پیاده شد و بهسمت صندلیِ پشتِ صندلی شاگرد رفت و درِ ماشین عقب را باز کرد. النا که در جاپایی نشسته و به در تکیه دادهبود، با باز شدن در به عقب پرت شد که آریا سریع دستش را روی شانهی او گذاشت و کنترلش کرد. دخترک ترسیده به پشتش نگاه کرد و بعد همانطور نشسته، خودش را در جاپایی به طرف دیگر کشید و پشت صندلی راننده قایم شد. آریا با دیدنش خیالش جمع شد و آهی کشید،...
- دختر آقای رستگار رو؟
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت که هیچی ندید. ناگهان به خود آمد و فکر کرد وقتی که با غضب سوار ماشین شدهبود و توجهای به او نکرده، او همانجا در بیمارستان ماندهبود. سریع ماشین را پارک کرد و همانطور که به غرغرهای پدرش از آن طرف خط گوش میداد، هول کرده پیاده شد و بهسمت صندلیِ پشتِ صندلی شاگرد رفت و درِ ماشین عقب را باز کرد. النا که در جاپایی نشسته و به در تکیه دادهبود، با باز شدن در به عقب پرت شد که آریا سریع دستش را روی شانهی او گذاشت و کنترلش کرد. دخترک ترسیده به پشتش نگاه کرد و بعد همانطور نشسته، خودش را در جاپایی به طرف دیگر کشید و پشت صندلی راننده قایم شد. آریا با دیدنش خیالش جمع شد و آهی کشید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش