• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آدم‌ کشی در آرلینگتون | pen lady (ماها کیازاده) کاربر انجمن یک رمان

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
148
پسندها
520
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
مرد لبخندی کوچک زد و نگاهش را با دو گوی قهوه‌ای رو دوخت، آرام زمزمه کرد:
- از جسارتت خوشم اومد.
صدای اعتراض دیگر مردان آمد، ویکتور نگاهی دیگر به سه کارت باقی مانده در دستانش کرد و با تردید کارت دوم را روی میز قهوه‌ای گذاشت. مرد روبه‌رویش که تا لحظه‌ی آخر کُری خوانی می‌کرد، اَهی گفت و کارت‌هایش را روی میز انداخت. ویکتور با ابروهای بالا رفته به نتایج شرط‌‌بندی نگاه کرد، بازی به نفع او تمام شد. با اشاره به دختر لباس پلنگی کنارش از او خواست تا پول‌های شرط‌بندی را جمع کند در همان حال از پشت میز برخاست و روی مبل گوشه‌ی اتاق نشست. النا با طمانینه به سمتش قدم برداشت و با فاصله کنارش نشست. ویکتور لبخندی زد و دستی به صورت شش تیغه‌اش کشید:
- خوب بانوی زیبا چه اسمی دارند؟
- النا.
ویکتور: اوه! النا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
148
پسندها
520
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
باری دیگر مردمک‌های یخی‌اش را به چشمان مرد جوان که با نگاهی عاقل اندرسفیه به او خیره بود، دوخت و ادامه داد:
- فکر نمی‌کردم که شما همراهی داشته باشید.
النا پای راستش را روی پای چپش انداخت و آرام زمزمه کرد:
- خوب! آقای عزیز قصد ندارید جایزه‌ی منو بدید؟
ویکتور لیوان کوچک کریستالی را که کمی مایع آب رنگ درون خود جای داده بود، از روی میز برداشت و با حالت گنگی گفت:
- چرا که نه. اما مشخصه که شما خودتون جایزه‌تون رو از قبل انتخاب کردید.
النا تک خنده‌ای کرد و با خاراندن گوشه‌ی لبش گفت:
- درست حدس زدید تیزهوشیتون قابل تحسینه.
نیکولاس کنار الی نشست و ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- نمی‌دونم این بانوی زیبا چی‌کار کرده که مستحق جایزه‌ست، اما ما یه سؤال ازتون داریم.
مردمک‌های به زیر افتاده‌ی ویکتور از لحن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
148
پسندها
520
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
همان لحظه صدای «هی خوشتیپه‌» گفتن آن دختر رقاص آمد، النا و نیکولاس هر دو به سمتش برگشتند. دخترک با ادا بی‌توجه به النای اخمو، به مرد جوان اشاره کرد که همراهش برود. نیکولاس چشمکی به النا زد و با گفتن، «جواب سؤالت رو پیدا می‌کنم»، به سمت دخترک کمر باریک رفت. النا با حیرت و اندوه فاصله‌ای به لبانش داد تا سخنی بگوید، اما نیکولاس رفته بود، لعنتی زمزمه کرد. این مرد ‌بی‌شک یک عوضی تمام عیار بود. لگد و مشتی فرضی در هوا زد که نگاهش به گارسون سیاه و سفیدپوش خورد، مرد با اخم کوچک و دهانی باز به او خیره بود. وقتی که نگاه اخم‌آلود النا را دید زمزمه کرد:
- دیوونه، چه طلب‌کارم هست خوب کمتر می‌کشیدی بی‌جنبه!
دهان النا از وقاحت او باز ماند، جایش بود که مشتی محکمی بر دهان گشادش می‌کوبید، اما با نفسی عمیق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
148
پسندها
520
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
هنگامی که از آن‌جا خارج شدند الی با نفس‌نفس به اطرافش نگاه کرد که چشمش به ویکتور خورد. با قدم‌های بلند به سمتش رفت و بلند گفت:
- آقای ویکتور.
ویکتور که قصد نشستن در عقب ماشینش را داشت نگاهی به او انداخت، اما با دیدن فرد دیگری تیله‌گانش لرزید. قبل از نشان دادن عکس العملی، ناگهان صدای مهیب و بلندی در فضای نسبتاً روشن آن‌جا پیچید، گلوله‌ای از تفنگ مشکی رنگ رها شد و با چرخش به سمت او رفت. انگار لحظه‌ای حرکت زمین به دور خود و خورشید متوقف شد، حرکت انسان‌ها کند و صداها محو شد. گلوله‌‌ی فلزی از کنار گوش چپ النا که کمی دهانش باز و دستش در هوا معلق بود، گذشت و دسته‌ای از موهای آن سمت را به جلو هدایت کرد. اما آن بانوی زیبا همچنان خیره‌ی او بود. سر یکی از بادیگاردهایش با آهستگی به سمت او چرخید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
148
پسندها
520
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
خون از گوشه‌ی لبش چکید و چشمانش با درد بسته شد که چند لگد پیاپی بر پهلو و پشتش خورد. فرد که از زخمی شدن الی مطمئن شد به سمت پنجره رفت. النا نیز با درد و ناله از جای برخاست و دستش را روی شانه‌ی او گذاشت که باعث عصبانیت بیشتر او شد. برگشت اما الی با زیرکی نقاب فرد را کشید که چهره‌اش نمایان شد ولی در چند صدم ثانیه سیلی آتشینی نثار صورت سرخ النا کرد. النا با درد باری دیگر نقش بر زمین شد و ناله‌ای بلند کرد. فرد با نفس‌نفس نگاهش کرد و هراسان اطراف اتاق قدم زد‌، در آخر از طریق پنجره‌ی بزرگ اتاق به سمت بیرون دوید. همان لحظه در اتاق به‌شدت باز و به دیوار برخورد کرد، نیکولاس با عصبانیت وارد اتاق شد اما با دیدن النا که گوشه‌ای افتاده و در خود می‌پیچید عصبانیتش پوچ و خاکستر شد. با نگرانی به سمتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
148
پسندها
520
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
خنده‌ای آرام و دل‌نشین بر لبش نشست، شروع به قدم برداشتن کرد. با هر قدم درد عظیمی در شکمش می‌پیچید و این درد زمانی از بین می‌رفت که صورت زیبای آن قاتل جسور را با خاک یکسان کند. وقتی که به حیاط روبه‌روی خانه رسیدند، با موج بزرگی از مهمان‌های گریان مواجه شدند. نیکولاس با کف دست ضربه‌ای بر کمرش کوبید و گفت:
- ببین می‌تونی پیداش کنی البته اگه تا الان فرار نکرده.
الی سری تکان داد و وارد موج جمعیت شد، همان‌طور که از طرفی به طرف دیگر می‌رفت شروع به رصد و بررسی خانم‌های آن‌جا کرد. اما آن زن را نیافت، از دور نیکولاس را دید که با کنجکاوی به او خیره بود، لبش را با استرس جوید سرش را به سمت در برگرداند. زنی با لباس مجلسی را دید که کنار سربازی ایستاده و سعی در خارج شدن از خانه را دارد، به آن سمت رفت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا