• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کارناوال سرخ و سیاه | فاطمه غفوری نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ftm.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 100
  • بازدیدها 3,192
  • کاربران تگ شده هیچ

Ftm.gh

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
520
پسندها
2,069
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #91
وقتی دور میز نشستند توجه رز به دفتر بزرگی که مقابل استنلی بود جلب شد که روی صفحاتش لیست بلند بالای قیمت نوشته شده بود و ظاهرا درحال محاسبه آنها با ماشین حساب بود. رز لبخندی زد و به دفتر استنلی اشاره کرد:
- اگه بخواید می‌تونیم توی محاسبه اینا کمکتون کنیم آقای استنلی.
نیم نگاهی به دفترش انداخت و لبخندی زد:
- ممنون خانم هادسون خودم انجامش می‌دم، نمی‌تونم کار سخت و حوصله سربری مثل محاسبه با ماشین حساب رو به بقیه بسپارم.
رز با نیشخند دفتر را سمت خودش کشید و گفت:
- مغز من خودش ماشین حسابه.
نگاهش را بین اعداد چرخاند و پس از چند ثانیه پاسخش را پیدا کرد:
- پنج هزار و سی‌صد و شصت و نه.
عدد را پایین صفحه یادداشت کرد. آرتور برای آنکه در برابر رز کم نیاورد دفتر را یکم سمت خودش کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
520
پسندها
2,069
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #92
با کلافگی سمت خودش و آن لبخند مسخره‌اش برگشت و سرش را با حالت سوالی تکان داد. ویکتور چند قدم نزدیک تر شد و پرسید:
- این اخم و چشمای کلافه نشون میده روز خوبی نداشتی.
رد انگشت اشاره او که بین چشمان و ابروهایش خطوط فرضی می‌کشید را دنبال کرد و پاسخ داد:
- توی همچین مکان نفرین شده‌ای که دسترسی به بیرون وجود نداره میشه روز خوبی داشت؟ زندانی توی زندان روز خوبی داره؟
ویکتور از تشبیه خودش و سایر پزشکان به زندانی و سازمان به زندان خنده کوچکی کرد و با لحن حق به جانبی گفت:
- فرق شماها با زندانی اینه که اون پولی بابت گذروندن روزهاش تو زندان نمی‌گیره اما شماها بیشتر از سایر همکاراتون قراره هر ماه حقوق بگیرید.
دندان‌هایش را بر هم فشرد. این عادت پول پرستی مانند ژنتیک در وجود تک‌تک‌شان بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
520
پسندها
2,069
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #93
از بالا پریدن همزمان دو ابروی او فهمید که باز زبانش کلماتی را پشت سر هم قطار کرده که اگر تصمیم می‌گرفتند تبریل به شیء شوند قطعا خنجر می‌شدند و گلویش را می‌بریدند. لبخند بزرگی زد و سعی کرد درستش کند و خوشبختانه در این کار مهارت بالایی داشت:
- ولی دوباره حرفم رو تکرار می‌کنم، پولی که می‌تونه گرمای جهنم رو قابل تحمل کنه دیگه قابلیت تحمل زیر پا گذاشتن انسانیت و حقوق بشر براش چیزی نیست.
ویکتور لبخند عجیبی روی لب نشاند که بی شباهت به پوزخند نبود:
- خوشحالم که تو هم می‌دونی ارزش پول از انسان‌های بی ارزش بیشتره.
بسیار بسیار سعی کرد که حالت چندش آوری به خودش نگیرد اما لحظه‌ای که ویکتور در فاصله یک قدمی‌اش قرار گرفت و گرمای دست را به شانه‌اش هدیه کرد سعی کرد با فشردن فک این تلاش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
520
پسندها
2,069
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #94
***
سی و یک

عادت داشت که همیشه روی چهار کاغذ A0 بهم چسبیده نقشه‌ها و ایده‌هایش را پیاده کند، زیرا می‌توانست آن را روی دیوار کنار صندلی‌اش بچسباند و هر روز نگاهش کند و هرگاه که یکی از ایده‌ها را اجرایی کرد یکی از کاغذها را جدا کند.
حینی که سیگار برگ می‌کشید ماژیک قرمز رنگش را هم برداشت و همزمان با ریتم آهنگی که از اسپیکر کلاسیک گوشه اتاقش پخش می‌شد دور عکس‌هایی که به علت عدم شناسایی رویشان علامت سوال بود دایره رسم می‌کرد و خواب‌هایی که برایشان دیده بود را پایینشان می‌نوشت.
"Arms wide open
با آغوش باز
I stand alone
من تنها ایستاده‌م."
زیر عکس ناشناسی که متعلق به مدیر مدرسه بود نوشت: «پس از دیدن تک‌تک عزیزانش خودش به طور طبیعی می‌میرد، نیازی به اقدام از طرف ما نیست.»
با فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
520
پسندها
2,069
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #95
برای اولین بار در عمرش این کلمه را در وصف خودش شنید، درست است که آرتور برای شوخی گفته بود اما لحظه‌ای فکرش را مشغول کرد، او نتوانست به خوبی از دوران جوانی‌اش لذت ببرد درواقع کینه‌ای که از نوجوانی در دلش جوانه زده بود هر روز بیشتر رشد می‌کرد طوری که درجوانی به درختی بزرگ و پربار تبدیل شده بود و آنقدر هوش و حواس سباستین را مشغول خودش کرد که نتوانست در آن دوران به خودش و لذت‌های دنیوی‌اش بپردازد.
اما الان... اگر این افکارش را به زبان می‌آورد آرتور صددرصد دلسوزی نمی‌کرد بلکه از بابت جواب دادن نقشه‌اش احساس پیروزی هم می‌کرد. پس کراوات قهوه‌ای رنگش که همرنگ کتش بود را گرفت و کشید:
- که من پیرمردم آره؟
آرتور لبخند دندان نمایی زد و پرسید:
- با 36 سال سن نیستی؟
- معلومه که نه! من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
520
پسندها
2,069
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #96
***
سی و دو

پس از گذشت نیم ساعت تحمل ویکتور از اتاقش بیرون زد و تا وارد راهرو شد نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. نگاهش را با دقت بیشتری به آن راهرو که ابتدا و انتهایش به در اتاق ویکتور و آسانسور ختم می‌شد دوخت. در راهرو پر بود از تابلوهای نقاشی و وقتی که دقت کرد متوجه شد کنار هر تابلو یک ترک وجود دارد، درواقع کنار تابلو گشت شبانه اتاق ویکتور هم یک ترک وجود داشت، آن را جدی نگرفت اما نتوانست بعد دیدن این ترک‌ها به خودش بقبولاند که وجود ترک در کنار هر تابلو طبیعی‌ست.
از آنجایی که نمی‌توانست بیشتر این بایستد سمت آسانسور رفت اما تصمیم گرفت که دوباره به بهانه‌ای دیگر کاری کند که به این بخش بیاید و بیشتر از این ترک‌ها سر درآورد.
وقتی به طبقه مورد نظر رسید سمت اتاق A-124 رفت و تا درش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
520
پسندها
2,069
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #97
مایک که همزمان با توصیفات کاترین روی عکس و مشخصات تیبرگ که روی میزش بود نگاه می‌کرد با شادمانی نیشخندی و زد و گفت:
- خودشه کاترین، دقیقا همینه.
کاترین نفسی از سر آسودگی کشید و برای تایید فکر نجات و فرار در ذهن خودش سری تکان داد.
- کی میای؟
- امشب!
عزمش را جزم کرد، باید امشب هرطور شده به قسمت وی‌آی‌پی می‌رفت و مدارک را پیدا می‌کرد.
- منتظرتم.
سپس تماس را قطع کرد و دوباره گوشی را داخل جورابش گذاشت، آبی به دست و صورتش زد و از اتاق خارج شد و با سرعت سمت داروخانه سازمان رفت. داروخانه بزرگ و مجهزی که هر چیزی در آن یافت میشد.
بین قفسه‌ها قدم می‌زد اما هیچکدام از محلول‌های بی‌هوشی را پیدا نمی‌کرد اما ناگهان یک جعبه که رویش نوشته بود "پروپوفول" نگاهش را مانند آهن ربا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
520
پسندها
2,069
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #98
دختر با حالت عجیبی سرتاپایش را برانداز کرد و پرسید:
- واقعاً توی این آشوب دنبال دکتر تیبرگ می‌گردی تا درباره گذشته باهاش صحبت کنی؟!
دقیقا همانجایی که فکر می‌کرد زیادی سریع پیش رفته و نتوانسته طبیعی جلوه کند صدای مرد داروساز راه نجاتش شد:
- تو تازه واردی خانم محترم در جریان خیلی چیزا نیستی. این بمب دودزا آشوب نیست تقریبا هر ماه اتفاقات مشابهش پیش میاد و معلوم میشه کار ویکتوره به بهانه آماده باش بودن برای حملات احتمالی. این دکترایی که هل کردن و داد و بی‌داد می‌کنن هم مثل تو تازه واردن عادت ندارن.
سپس نگاهش را حواله مایک کرد و با لبخند گفت:
- به احتمال خیلی زیاد توی اتاق کارش باشه، اتاق F309. اگه اونجا نبود صددرصد توی اتاق خوابشه، از نگهبانی می‌تونی شماره اتاق خوابش رو بپرسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
520
پسندها
2,069
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #99
ویکتور پوزخندی زد که همراهش دور سیگار هم از بین لب‌هایش گذر کرد:
- از خیلی سال پیش، شاید بشه گفت همون شبی که از اردوگاه کار اجباری فرار کردی می‌شناسمت... کاترین فاستر-واتسون.
از عمد نامش را با لحن کشیده بیان کرد تا مانند مته روی اعصابش خراش بیاندازد اما کاترین عصبی نشد، ترسید و نتوانست آن لرزش چشم، نفس‌نفس زدن‌ها را پنهان کند.
ویکتور که مشخص بود از شکار چنین صحنه‌ای به شدت خوشنود گشته با نیشخند نزدیکش شد و پشت انگشت اشاره‌اش را نوازش وار روی گونه خونی کاترین کشید:
- دوست داری قبل مرگت بفهمی انگیزه ساخت مدرسه تیزهوشان و اسارتتون توی اردوگاه چی بوده؟
***
سی و شش

نگاهش را به تابلوی کنار آسانسور دوخت که رویش راهنمای اتاق‌ها و طبقات بود. هر طبقه مختص به یک حرف خاص بود اما اعداد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

مدیر تالار ادبیات + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
520
پسندها
2,069
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #100
دوباره به همان قسمت پشت پله‌ها برگشت و گفت:
- فکر کنم اونجا بخش cip باشه، می‌تونی بری یه نگاهی بندازی؟
پس از قرار دادن تفنگ در ساک مخصوص درحالی که لباس‌های خاکی شده‌اش را با حالت چندشی می‌تکاند پاسخ داد:
- دارم میرم همینکار رو بکنم.
- خیلی مراقب خودت باش آرتور.
آخرین جمله را گفت و سمت لابی رفت، دوباره نگاهش را به طبقات دوخت اما اینبار شنید که مسئولین حفاظت در پشت میز اصلی به آرامی درباره بمب دودزا، غیب شدن ویکتور و از کار افتادن دوربین‌های محوطه صحبت می‌کردند. نیشخندی زد و حینی که سمت پله‌ها می‌رفت زیر لب گفت:
- هرجا بریم یه دردسری می‌سازیم.
***
سی و هفت

او روی تخت نشسته بود و ویکتور روی همان صندلی؛ مدتی می‌شد که سکوت در آن اتاق حکم فرما شده بود و همین مسئله آزارش می‌داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا