نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کارناوال سرخ و سیاه | فاطمه غفوری نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ftm.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 73
  • بازدیدها 1,726
  • کاربران تگ شده هیچ

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
11
 
ارسالی‌ها
461
پسندها
1,874
امتیازها
12,383
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #71
همان ابتدا هم با دلهره و ترس از اینکه سباستین متوجه شنود نشود تماس گرفت و می‌خواست که سریع خبر از سالم بودنش بدهد اما وقتی که نام جعلی‌ش را شنید با آرامش به مکالمه ادامه داد.
سریع شماره سباستین را که از حالت ذخیره هم درآورده بود پاک کرد که یک وقت از روی شماره به مشخصاتش دسترسی پیدا نکنند.
موبایلش را به مرد مقابلش داد که او هم آن را در کمد کوچکی که رویش عدد بیست و سه نوشته شده بود قرار داد.
با بقیه دکترهای تازه وارد از اتاق خارج شد اما در نزدیکی راه پله صدایی او را سرجایش نگه داشت.
- لیزا وایسا یک دقیقه.
وقتی برگشت دوباره ویکتور را دید که به سمتش می‌آمد، دیدن دوباره او و دست‌های خونی‌اش سبب شد آتشفشان درونش فعال شود اما باید تظاهر به بی‌تفاوتی می‌کرد.
وقتی نزدیکش رسید خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
11
 
ارسالی‌ها
461
پسندها
1,874
امتیازها
12,383
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #72
وارد راهرویی طولانی شدند که شاید بیست اتاق در آن وجود داشت. ویکتور همان لحظه ابتدای راهرو ایستاد و سبب توقف قدم‌های کاترین نیز شد، سمتش برگشت و چشم در چشم گفت:
- توی رزومه‌ات نوشته شده بود مدتی ژاپن زندگی می‌کردی و فارغ التحصیل دانشگاه توکیویی! مشتاقم بیشتر از اونجا برام بگی. قطعا از تصورات من قشنگ‌تره.
هیچ حوصله صحبت نداشت و الان یکی از منفور ترین اشخاص از او طلب حرف زدن از جایی که کلا یک ماه در آن زندگی کرده می‌کند.
در دلش حسابی به رز بابت ساخت چنین رزومه و مشخصاتی ناسزا گفت گرچه که می‌دانست این کار جهت رفع هرگونه شک و ابهامی از جانب مسئولین و اعضای ویژه سازمان بود.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند بزند و کلافگی و خشم را از صدایش بیرون کند.
- درسته، من توی یوکوهاما زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
11
 
ارسالی‌ها
461
پسندها
1,874
امتیازها
12,383
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #73
سری به معنای پرسش تکان داد که سبب شد سوالش را با نگاه مشکوک و اخمی ریز به زبان آورد:
- جنازه ها رو ار کجا پیدا می‌کنین؟!
فهمید که این نگاه تاریک خبر از افکار خوبی نمی‌داد. بنابراین کامل سمتش برگشت و پاسخ داد:
- توی چندتا از مسیرهای کوهستانی مورن[1] بخاطر پیچ زیاد و شیب تند معمولا تصادفات زیادی رخ می‌ده که هنوز جنازه‌هاشون پیدا نشده می‌دونی چرا؟ چون توی نود درصد اوقات ما زودتر از پلیس، آمبولانس، آتشنشانی یا هر سازمان دیگه‌ای می‌رسیم، که معمولا هم از شانس خوبمون بیشترشون زنده‌ان.
خیلی جلوی خودش را گرفت که با مشت بر دهان او به جرم اینکه بچه فرضش کرده نکوبد. امکان نداشت تصادفات جاده اینقدر زیاد باشند و اشخاصی که از کوه پرت می‌شدند زنده بمانند. قطعا راهشان برای گرفتن جان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
11
 
ارسالی‌ها
461
پسندها
1,874
امتیازها
12,383
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #74
لبخندی که آرام‌آرام محو شد و اخم ریزی که روی ابروهایش نشست نشان‌ می‌داد که این‌بار توانسته موجب دلخوری کوچک او شود:
- چرا همیشه یا تلخ حرف می‌زنی یا با کنایه؟
- اگه تو هم چیزی که من توی گذشته تجربه کردم رو به چشم می‌دیدی مسلما یا تلخ می‌زدی یا با کنایه.
می‌دانست که نباید خشمی که از گذشته شکل گرفته را سر دیگران خالی کند اما باز هم دست خودش نبود، دردهایش از زبانش نیش مار ساخته بودند‌‌.
استلا دوباره لبخند بزرگش را روی لب نشاند و گفت:
- خب اگه چیزی اذیتت می‌کنه باهام درمیون بذار خوش‌حال میشم بهت کمک کنم، ناسلامتی مشاورم‌ها!
نتوانست دربرابر لبخندی که روی لب‌های او نشسته بود مقاومت کند و خودش هم لبخند نزند، بالاخره یک‌جایی تسلیم شد و علاوه بر نزدن لبخند نیش مارش را هم مهار کرد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا