• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کارناوال سرخ و سیاه | فاطمه غفوری نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ftm.gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 106
  • بازدیدها 3,376
  • کاربران تگ شده هیچ

Ftm.gh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,075
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #101
سر انجام پس از شام زمانی که جشن تمام شده بود و همگی حسابی از آن جشن لذت برده بودند او با شانه‌های خمیده، نگاهی غمگین به اعضای خانواده‌اش خبر داد:
- من همه تلاشم رو کردم تا شماها حالتون خوب باشه اما موفق نبودم، امشبم تمام سعیم رو کردم تا کریسمس رو به بهترین شکل ممکن جشن بگیرم اما خب باید بگم که این آخرین جشن ما توی این عمارت بود.
سرش را پایین انداخت که بیشتر از این از نگاه‌های متعجب و البته غمگینی که تا چند دقیقه پیش حسابی برق خوشحالی درونشان جولان می‌داد خجالت نکشد‌ و سپس با صدایی لرزان ادامه داد:
- متاسفانه هلدینگمون نابود شد و ورشکست شدیم، مجبور شدم برای جبران یک بخش کوچیک از بدهی‌مون عمارت رو بفروشم، لطفا امشب وسایلتون رو جمع کنید چون فردا باید خونه رو تحویل بدیم.
ویکتور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh

Ftm.gh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,075
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #102
ویکتور خنده آرامی کرد و دود سیگار جدیدش را بر صورت کاترین فوت کرد:
- تو چه خوش خیالی کاترین، پول حتی وجدان رو سرکوب می‌کنه حس کنجکاوی که براش چیزی نیست.
پوزخندی زد و با دست دود سیگار را از مقابل صورتش کنار زد:
- برای هیولاهایی مثل شما آره.
نتوانست حرف کاترین را تکذیب کند چون خودش هم قبول داشت که راست می‌گوید، در این نبرد یک گروه دنبال پول بود و گروه دیگری به دنبال انتقام.
پک دیگری از سیگارش زد و خواست ادامه داستان را تعریف کند اما صدای در کازینو طبقه پایین توجه هردوشان را جلب کرد. گروهی زن و مرد به کمک راهنمایان وارد شدند و هر کدام سراغ یک بازی رفتند و با همان راهنمایان شرطبندی را شروع کردند.
- اینجا چه خبره؟ این کازینو برای چیه؟
از کاترینی که وجودش پر از سوال بود انتظار این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh
  • Clap
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Ftm.gh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,075
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #103
ویکتور بدون آنکه حتی ذره‌ای تحت تاثیر قرار بگیرد آخرین سیگارش را زیر پا له کرد و گفت:
- همیشه مهره‌های بازنده توی شطرنج حذف می‌شن، اون اردوگاه هم یک صفحه شطرنج بود و همه ما مهره‌های اون و خب طبق قانون بازی بازنده‌ها توسط گروه رقیب کشته شدن در ضمن... ماجرای اتوبوس‌ها رو یادت رفته؟
معلوم است که از یاد نبرده. روز آخر کادر مدرسه فهمیدند که آن پنج نفر نابغه‌اند زیرا تمامی سوال‌ها را با سرعت بالا جواب می‌دادند برای همین هم بیست و پنج مسئله ریاضی‌ را برایشان رو کردند پس از آنکه هرکدامشان پنج سوال را جواب دادند به یک اتاق جدید برده شدند اما سباستین فهمید که قرار است امشب همه چیز تمام شود آن هم با مردن همه، برای همین هم مخفیانه به آشپزخانه رفت و یک چاقوی گوشت بری را ربود و سپس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ftm.gh
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Ftm.gh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,075
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #104
و همان لحظه از جا برخواست و سمت کاترین حمله ور شد اما خب او از کودکی مبارزه کردن را از برادرش آموخته بود بنابراین یک لگد به شکمش زد و سمت همان دیوار شیشه‌ای رفت و چندین بار دستش را روی آن کوبید تا شاید کسی از پایین متوجهش شود اما حتی یک نفر هم نیم نگاهی حواله‌اش نکرد‌.
ویکتور درحالی که شکمش را مالش می‌داد با خنده‌های ریز و شیطانی گفت:
- تقلا نکن کاترین، اونا نه صدات رو می‌شنون و نه می‌تونن ببیننت.
همین که دست از تقلا کشید سردی لوله کلت را روی پوست سرش احساس کرد.
نه، مسلما این پایان او نبود، باید زنده می‌ماند.
دندان‌هایش را روی هم سابید و ترس را از ذهنش بیرون ریخت. به سرعت برگشت و لگدی به دست ویکتور زد که سبب شد کلت از دستش بیفتد و وسط اتاق پرتاب شود.
در ابتدا برای یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ftm.gh
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Ftm.gh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,075
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #105
بدنش از درد، نفس‌های پی‌درپی و ترس می‌لرزید. به پهلویش که نگاه کرد و دسته چاقوی ضامن‌دار را دید نفسش از ترس بالا نیامد. این چاقو درون بدن او بود.
دندان‌هایش را روی هم فشرد، چشمانش را بست و سپس با دستی لرزان چاقو را از بدنش بیرون کشید که درد شدیدش سبب شد ناله‌ای بلند از بین لب‌هایش فرار کند‌.
درد بریدگی، سرگیجه و حالت تهوع دست در دست هم داده بودند که او را دیوانه کنند اما خب او فرصتی برای آنکه کف اتاق مانند مار از درد بخزد نداشت. کلت را دوباره برداشت تا کار ویکتور را تمام کند، روی پیشانی آن مرد قرارش داد و ماشه را کشید اما اتفاقی نیفتاد.
با تعجب خشاب را بیرون کشید که متوجه شد هیچ گلوله‌ای در آن وجود ندارد. ظاهرا همان دو گلوله بود که یکی از کنار گوش کاترین گذر کرد و روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Ftm.gh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,075
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #106
مایک تا این را شنید در فاصله دو پله تا طبقه F ایستاد. او هم توانست ورود کلافگی و عصبانیت را بر وجودش احساس کند زیرا از طرفی دیگر احساس می‌کرد ویکتور کاترین را به آن قسمت از سازمان برده، برای همین هم نمی‌توانست به آرتور بگوید بی‌خیال شود.
- آرتور همونجا بمون تا ببینم چیکار می‌تونم بکنم.
سپس به مسیرش ادامه داد، اول قصد داشت کار تیبرگ را تمام کند و سپس سراغ چاره‌ای برای ورود به قسمت مخفی بگردد.
مقابل اتاقی که روی درش نوشته شده بود F309 ایستاد، امیدوار بود تیبرگ داخل اتاق باشد تا مسیر رسیدن به هدفش طولانی و پر پیچ و خم نشود.
آرام در را باز کرد، نگاهش را از اتاقی که مانند سردخانه‌ای کوچک بود و روی سه تختش پیکر‌هایی با شکم و سینه‌های پاره قرار داشتند گذراند و به توالت اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

Ftm.gh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
29/12/20
ارسالی‌ها
526
پسندها
2,075
امتیازها
12,573
مدال‌ها
14
سن
19
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #107
مغز در بعضی مواقع برای فرار تصمیمات عجیبی می‌گیرد مانند این لحظه که تیبرگ سمت در دوید و فکر می‌کرد با فرار می‌تواند نجات پیدا کند اما زمانی که مایک دست‌هایش را به پشتش قفل کرد و بدنش را بر دیوار کنار در کوبید به مغزش نشان داد نباید از این فرمان‌های احمقانه به کالبد او بدهد.
- نترس دکتر! از اونجایی که وقت ندارم سریع و بدن درد می‌کشمت...
***
چهل

درحالی که سمت تپه‌ای که فوردش را پشت آن پارک کرده بود می‌رفت به خودش بابت جا گذاشتن عینکش بر داشبورد ماشین لعنت می‌فرستاد:
- آخه احمق نباید وقتی تفنگت رو داخل ماشین گذاشتی اون عینک لعنتی رو بر می‌داشتی؟! اینکه چجوری بدون اون تا بالای ساختمون رفتی عجیبه!
تا به ماشین رسید و در را باز کرد در راننده هم از آن طرف باز شد که سبب شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ftm.gh
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا