- تاریخ ثبتنام
- 29/12/20
- ارسالیها
- 543
- پسندها
- 2,112
- امتیازها
- 12,573
- مدالها
- 14
- سن
- 19
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #111
چشمانش بسته شدند و از پشت پلکهایش تصویر ویکتور نمایان شد. خونش دوباره جوشید. اینبار دستش را نوازشوار از شانه تا مچ دست کاترین کشید که دوباره صدای نالهاش بلند شد و دوباره بدنش یخ زد. نگاهش را به مچ دست کاترین دوخت و با یک کبودی شدید مواجه شد، دستش هم شکسته بود.
چشمانش را به صورت گریان و لبهای لرزان کاترین که روی شانهاش بود گره زد و اینبار هم چیزهای بیشتری را دید، شقیقه پاره شده و گونه زخمی.
نفسش را مانند گرگی زخمی بیرون فرستاد و با لحنی که ترکیبی بود از عصبانیت، غم و ملایمت گفت:
- چقدر اون کفتار زخمیت کرده عشق من.
این زمزمه توانست پس از مدتها اندکی قلب کاترین را گرم کند، چقدر دلتنگ این مرد بود، دلتنگ خودش، عطر گرمش و آغوش امنش. شاید هم دلیل این دلتنگی این بود که...
چشمانش را به صورت گریان و لبهای لرزان کاترین که روی شانهاش بود گره زد و اینبار هم چیزهای بیشتری را دید، شقیقه پاره شده و گونه زخمی.
نفسش را مانند گرگی زخمی بیرون فرستاد و با لحنی که ترکیبی بود از عصبانیت، غم و ملایمت گفت:
- چقدر اون کفتار زخمیت کرده عشق من.
این زمزمه توانست پس از مدتها اندکی قلب کاترین را گرم کند، چقدر دلتنگ این مرد بود، دلتنگ خودش، عطر گرمش و آغوش امنش. شاید هم دلیل این دلتنگی این بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش