- تاریخ ثبتنام
- 29/12/20
- ارسالیها
- 543
- پسندها
- 2,112
- امتیازها
- 12,573
- مدالها
- 14
- سن
- 19
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #121
جوری نفسش بند آمد که انگار روح از کالبدش جدا شد، استنلی با دیدن حالش نگران شد و بیصدا چیزی پرسید اما او تمام فکر و خیالش اسیر صدای نفسهایی بود که از پشت تلفن میشنید.
در یک لحظه مغزش فرمان صادر کرد که در سریع ترین زمان خودش را به خانه برساند پس سمت ماشینش دوید، بی توجه به صدای استنلی. رانندهاش را که نزدیک ساختمان ایستاده بود خبر نکرد زیرا زیادی کند رانندگی میکرد. ماشین را روشن کرد و طوری به دل خیابانها زد که انگار چیزی به نام قوانین راهنمایی و رانندگی اصلا در دنیا وجود نداشت. هر چراغ قرمزی را که رد میکرد علاوه بر بوقهای آزار دهنده ماشینها صدای پیامک جریمه هم از موبایلش پخش میشد اما در این لحظه هیچ چیز جز کاترین برایش اهمیت نداشت.
سرانجام مسیر یک ساعتی را در...
در یک لحظه مغزش فرمان صادر کرد که در سریع ترین زمان خودش را به خانه برساند پس سمت ماشینش دوید، بی توجه به صدای استنلی. رانندهاش را که نزدیک ساختمان ایستاده بود خبر نکرد زیرا زیادی کند رانندگی میکرد. ماشین را روشن کرد و طوری به دل خیابانها زد که انگار چیزی به نام قوانین راهنمایی و رانندگی اصلا در دنیا وجود نداشت. هر چراغ قرمزی را که رد میکرد علاوه بر بوقهای آزار دهنده ماشینها صدای پیامک جریمه هم از موبایلش پخش میشد اما در این لحظه هیچ چیز جز کاترین برایش اهمیت نداشت.
سرانجام مسیر یک ساعتی را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.