• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جمجمه‌ی شیطان | معصومه.عین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masoo
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 207
  • بازدیدها 5,126
  • کاربران تگ شده هیچ

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
260
پسندها
1,705
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #201
پرسید برای چه وقتی به او ربط نداشت خودش را درگیر چنین مسئله‌ای کرده، پرسید چون خبر نداشت از دلیلش، خبر نداشت از اینکه میثاق با دلیل قلبش چنین کاری کرده، از کجا می‌خواست بداند؟ او که علم غیب نداشت و ذهن خوانی هم بلد نبود! نداشت و بلد نبود که می‌پرسید و با نگاه خیره و عصبی‌اش، منتظر مانده بود تا جوابی منطقی از او بگیرد. منطقی؟ انتظار داشت میثاق منطقی جواب دهد آن هم وقتی که هیچ منطقی دخالتی در کرده‌اش نداشت؟ چه انتظار بی‌جایی!
چه می‌گفت؟ چه بر زبان می‌آورد برای آن چشمان منتظر؟ می‌گفت چون عاشقم؟ چون دل داده‌ام به دل دختری که حتی یکبار هم با زبان نرم با من سخن نگفته؟ می‌گفت دل باخته‌ام به همین زبان تیزش؟ به همین تلخیش؟
چشمان‌شان خیره به هم، یکی منتظر و دیگری گیج در چه گفتن!
دست بیرون آورده از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
260
پسندها
1,705
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #202
پیچک اخم این‌بار پیچیده به ابروان میثاق، چینی به پیشانیش داد. قدری عصبی شده از گفته‌یِ او و آنطور برخورد کردنش با مسئله‌ای که چندان هم حائز اهمیت نبود، نیم قدمی به او نزدیک شد و چون نوک کفش هایشان مماس یگدیگر قرار گرفت، گفت:
- الان داری طرف اون مرتیکه مفنگی رو میگیری؟
نیم قدم پیش آمدنش که با قدمی عقب رفتن صحرا جبران شد، صحرا بود که جواب می‌داد:
- نه؛ طرفشو نمی‌گیرم فقط دارم چیزی که از یادت بردی و یادت میارم، من نیازی به کمک هیشکی ندارم، حتی اگه تو باشی، اینو تو کله‌‎ات فرو کن میثاق!
انتهایِ جمله‌اش را با تن صدایی که قدری بلند شده بود ادا کرد و سپس ساکت شد. مسکوت نظاره‌گر میثاق شد که سعی داشت عصبانتیش را به چهره‌اش راه ندهد. دستی به صورتش کشید و چرخیده به پشت، پوفی کرد. چنگی زده به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
260
پسندها
1,705
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #203
مهلت نداد به صحرا که حتی چشم غره‌ای در جوابش تحویل دهد، قفل دستانش را گشود و دست به جیب که شد، سراغ دلیل اصلی آمدنش رفت.
- حالا که می‌خوای آشتی کنی، چه‌طوره باهام بیای بریم برای تولد شادی کادو بخریم، هوم، چه‌طوره؟ یه هواییم به سرت میخوره مخ داغ کرده‌ات خنک میشه.
صحرا چشم غره‌ای رفته برای او، با طعنه‌ای در صدایش جواب داد:
- به سنگ پا گفتی زکی.
مکث کوتاهی کرد و میثاق که جواب جمله‌اش را با لبخندی پررنگ داد، ادامه داد:
- تولد زن توئه من این وسط چی‌کاره حسنم که باهات بیام خرید؟
میثاق سر کشیده سویِ او، نگاه قفل چشمانِ او کرد و با حفظ لبخندش گفت:
- شما همه کاره‌یِ حسنی.
عقب کشید و ادامه داد:
- گفتم بلاخره توام دختری می‌دونی دخترا چی دوست دارن، اولین تولد مشترک‌مونه، می‌خوام یه کادوی درست حسابی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
260
پسندها
1,705
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #204
چند ثانیه‌ی کوتاه کافی بود تا او، قدم گذاشته داخل پاساژ، نگاهش که به صحرا و میثاق رسید، سرعت کم کرده از گام‌هایش، چون آن دو، روی کاشی‌های براق و سفیدرنگ، پیش برود. نگاهش قفل صحرا بود و او بی‌خبر از حضور فردی درست چند متر دورتر از خودشان، نگاهش هر دم روی ویترینی پرسه میزد و با گشتنی کوتاه، به ویترینی دیگر می‌رسید.
چند وقت میشد که به قصد خرید بیرون نیامده بود؟ اصلاً چند وقت از آخرین باری که برای خودش چیزی خرید می‌گذشت؟ طوری محصور گردآب زندگی شده بود که هر چه کنکاش می‌کرد به یاد نمی‌آورد آخرین بار را‌.
دم عمیقی گرفت و نگاهی حواله‌یِ میثاق کرد و لب گشود:
- تولد شادی چندمه؟
میثاق دمی چشم گرفته از رو به رو، نگاهی سویِ او چرخاند و سپس همزمان با گرفتن نگاهش، جواب داد:
- مونده هنوز. گفتم از الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
260
پسندها
1,705
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #205
ایستاده سر جایش، آن هم به یکباره و بدون اعلام قبلی، میثاق که قدمی جلوتر از او متوقف شد، دستش را سویِ مغازه دراز کرد و سپس بدون هیچ حرفی، با قدومی بلند و سریع، خودش را به مغازه رساند. ایستاده مقابلش، نگاهش را که خیره‌یِ آنچه که دیده بود کرد، میثاق هم چون او راه به آن سو کج کرد تا دمی بعد، کنارش متوقف شود.
صحرا که دست پیش برد و نوک انگشتش لحظه‌ای برخوردی کوتاه با شیشه‌یِ تمیز و براق پیدا کرد، رو به میثاق که رد دست او را می‌گرفت گفت:
- این خوبه به نظرم.
اشاره‌اش به کیفی به رنگ آبی آسمانی و دو بندِ کوتاهِ سفید رنگ بود که بالاتر از دو کیفی که دو سویش قرار بودند، قرار داشت. زیپ طلایی رنگش، برقی زده زیرِ روشنایی لامپِ ویترین، برقش که خطی روی نگاهِ میثاق کشید و لحظه‌ای چشمانش را به بسته شدن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masoo

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
260
پسندها
1,705
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #206
میثاق ساک دستی کادویی را از یک دست داده به دست دیگرش، نگاهی کوتاه به صحرا که خیره به رو به رو، حرکت می‌کرد انداخت و سپس سر چرخانده سویِ مغازه‌ای که پیشتر نظرِ صحرا را با شالی سوی خودش کشیده بود، سر جایش ایستاد.
توقفش که صحرا را متوجه خود کرد و باعث چرخیدنش،دستش را سویِ او دراز کرد و گفت:
- برو بشین تو ماشین تا من بیام.
صحرا نیم قدمی برداشته سویِ او، نگاهش را روی دستِ او که ساک دستی را به سویش گرفته بود و سپس چهره‌یِ او چرخاند و گفت:
- واسه چی؟
میثاق دست سمت جیبش برد و ثانیه‌ای بعد که کلید ماشین را بیرون آورد و آن را هم سوی صحرا گرفت، جواب داد:
- یه کاری دارم.
صحرا بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و چون قصدی هم برای دانستن علت تنها برگشتنش نداشت، پس از گرفتن ساک و کلید، قدم‌هایش را سمت خروجی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
260
پسندها
1,705
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #207
لجبازی‌اش که میثاق را به بیرون دادن نفسش با صدا وادار کرد، دستش را سمت خودش کشید و چشم از او گرفت. به یاد نداشت یکبار صحرا کاری که از او خواسته بود را بدون چرا و اما و اگر انجام دهد و گویی این خواسته هیچگاه جامعه‌یِ عمل به تن نمی‌کرد.
دمی را بیشتر با سکوت گذراند و سپس دوباره رو سمتِ او چرخاند و گفت:
- فکر کن کادوی عذرخواهیه.
دستش را باری دیگر سویِ او گرفت و منتظر ماند تا صحرا حرفی بزند و یا واکنشی نشان دهد ولی صحرا، بدون این‌که تغییری در جهت نگاهش دهد، تنها به گفتن جمله‌ای کوتاه بسنده کرد.
- ازت کادو نخواستم، معذرت خواستی منم بخشیدمت.
میثاق که هنوز هم دستش سمت او دراز بود، چشمانش را لحظه‌ای بست و سپس دست پیش برد و ساک را رویِ پاهای او گذاشت. صحرا که ساک را روی پاهایش دید، قفل دستانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

masoo

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
25/5/24
ارسالی‌ها
260
پسندها
1,705
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #208
چشم از میثاق و نیم‌رخِ او گرفت و سر سویِ آینه بغل چرخاند و نگاهش را قفل خودش کشید و نفهمید درست با فاصله‌یِ یک ماشین از آنان، چشم دیگری هم رویِ اوست!
نفس عمیقی کشید و آرنج که به شیشه تکیه داد و نوک انگشتانش را روی پیشانیش کشید، هرمز، تقه‌ای زده به در، منتظرِ اجازه‌یِ ورود ماند.
صدای تقه‌اش پیچیده در فضایِ مسکوت اتاق، توجه پاشا را که جلب کرد، بدون برداشتن نگاهش از صفحه‌یِ روشنِ مانیتور، اجازه‌یِ ورود را با بفرماییدی رسا اعلام کرد تا صدایش رسیده به گوش هرمز، دست سمت دستگیره برده و دمی بعد، وارد اتاق شود.
در را که پشت سرش بست و با قدمی فاصله از آن متوقف شد، دستانش را مقابل بدنش درهم قفل کرد و پس از کشتن چند ثانیه، زبان چرخاند به گفتن آنچه که به قصدش آمده بود.
- خواسته بودین درباره‌یِ کیهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masoo

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا