- ارسالیها
- 34
- پسندها
- 352
- امتیازها
- 1,690
- مدالها
- 4
- نویسنده موضوع
- #11
قلبم به قفسه سینهام میکوبید. چشمانم را به اطراف میچرخاندم، انگار که انتظار داشتم فضای اطراف بهم بگویند که بهترین حرکتی که در آن موقعیت ازم برمیآمد چه بود. کمی سرم را به عقب چرخاندم، میخواستم نگاهی به تفنگدار بیندازم که اتاقک نگهبانی، پشت سرم منفجر شد. از فرصت استفاده کردم. به سمت تفنگدار چرخیدم و همزمان اسلحه را از کمربندم بیرون کشیدم و قبل از اینکه فرصتی برای واکنش داشته باشد، شلیک کردم. گلوله به شانهِ سمت راستش اصابت کرد و زمین افتاد. با صدایی گرفته گفت:
- به فرمانده خبر دادم. خیلی زود کلِ پایگاه میریزن اینجا!
- ممنون بابت هشدارت؛ ولی نگران نباش. تا اون موقع من صدها کیلومتر از اینجا دور شدم.
مکس با نگرانی در بیسیم گفت:
- لونا! لونا حالت خوبه؟ تو دستات رو بالا گرفته بودی و...
- به فرمانده خبر دادم. خیلی زود کلِ پایگاه میریزن اینجا!
- ممنون بابت هشدارت؛ ولی نگران نباش. تا اون موقع من صدها کیلومتر از اینجا دور شدم.
مکس با نگرانی در بیسیم گفت:
- لونا! لونا حالت خوبه؟ تو دستات رو بالا گرفته بودی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش