- تاریخ ثبتنام
- 8/6/24
- ارسالیها
- 212
- پسندها
- 780
- امتیازها
- 4,013
- مدالها
- 12
- سن
- 17
سطح
9
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
هنوز نقشهی پایگاه در دستم بود، از ماشین پیاده شدم. سارا و لیزی کنار آتش نشسته بودند و گرم صحبت بودند. جیک اطرافشان راه میرفت و هیزم جمع میکرد و الکس داخل یکی از چادرها بود. حتی نمیتوانستم تصور کنم که این وضعیت چقدر برای الکس سخت است؛ باید از همان اول بیشترِ حواسم را جمعِ تازهواردها میکردم. همانطور که سرم در نقشه بود، دور آتش نشستم؛ سکوتِ ناگهانیای حاکم شد. ذهنم مشغولتر از آنی بود که به سکوت عجیبشان توجه کنم. در افکارم غرق شده بودم و راههایی که برای وارد شدن به پایگاه به ذهنم میرسید را روی نقشه علامت میزدم و دور جاهایی که ممکن بود مکس را نگه دارند خط میکشیدم. سعی داشتم خودم را قانع کنم که راهی برای نجاتِ مکس هست. لیزی نگاهی به من انداخت. فکر کنم معلوم بود که با احساس و منطقم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش