متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کالیدور | معصومه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Masoome.e
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 1,742
  • کاربران تگ شده هیچ

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
کالیدور
نام نویسنده:
معصومه
ژانر رمان:
#عاشقانه #تراژدی #جنایی
کد رمان: 5654
ناظر رمان: Abra_. Abra_.
در حال بررسی تگ...


خلاصه:

زنی ناجیِ شش زندگی از کالیدور می‌شود! دستِ یاریِ او شش زمین خورده را بلند می‌کند و یکی از این شش نفر مردِ جوانی به نامِ ناموَر است که سال‌هاست اسیرِ دستِ شیطانی شده و مجبور به زندگی در زندانِ اوست! به یاریِ این زن از اسارت رهایی می‌یابد و به دنبالِ مقصدِ تازه‌ای در زندگی‌اش می‌رود؛ جایی فراتر از سرابی که کلِ عمرش را در آن گذرانده بود و در این راه با افرادِ تازه و رازهای تازه‌ای روبه‌رو می‌شود... اما کالیدور قوانینی داشت زیرِ پا له نشدنی! اولین قانون اخطار می‌داد کسی از آن خارج نمی‌شد مگر آنکه نبضِ حیاتش ترمز می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
606
پسندها
8,940
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۶۱۲_۱۹۲۲۴۴_Samsung Internet.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #3
خاکیِ جاده گرما گرفته از نورِ محبت آمیزِ آفتابِ صبحگاه، درختان با برگ‌های سبز نفسی تازه می‌کردند و در این پهنه‌ی آبی که سقفِ همگان بود، لکه‌ای ابر هم دیده نمی‌شد. هوای خنکِ صبح جاری شده در رگ‌های زمین، از همانجا جوشید تا به عمارتی رسید که دیوارهای سفید دورش را حصار بسته بودند. نورِ آفتاب برق انداخته به کاشی‌های کرم رنگِ مسیری مستقیم و نسبتاً عریض که میان دو فضای سبز قرار داشت و چمن‌های سبز و تازه با دستِ نوازشِ نسیمِ صبح ریز تکانی می‌خوردند، از نمای سفیدِ عمارت تا درِ مشکی و اصلیِ آن کشیده می‌شد.
شکوهِ عمارت را گذشته از بزرگیِ آن می‌شد در عظمتِ نمای آن دید که مقابلِ درِ چوبی و قهوه‌ای روشنش دو ستونِ سفید و استوانه‌ای قد علم کرده بودند و سقفِ کوچکی هم بنا شده بر دو ستون، از در به جلو چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #4
درونِ ماشینی که از میدانِ دیدِ مرد خارج شد سکوتی سنگین میانِ نامور و پسر برقرار بود که نامور حواس جمعِ رانندگی کرده و پسر هم از پشتِ شیشه‌ی تیره‌ی عینک فضای جاده‌ی جنگلی که از آن می‌گذشتند را می‌دید که دو سویش را درختانِ نزدیک به هم احاطه کرده بودند. سکوت که میانشان سنگین شد، پسر چشم از فضا گرفته و نگاه چرخانده سوی نامورِ درحالِ رانندگی که میانِ ابروانِ قهوه‌ای تیره و نیمه پهنش گرهی محو نما داشت و فقط با جدیت رانندگی می‌کرد، زبانی روی لبانش کشیده، این سکوت برایش آزار دهنده شد و چون کمی از رنگِ لبخندش کاست رو به او لب باز کرد:
- بابا می‌گفت برای آخرِ هفته مرخصی می‌خوای؛ پسر می‌خوای بری پیشِ خانواده‌ات؟
نیشخندی آمد، تا لبِ مرزِ لبانِ باریکِ نامور برای کشیدنشان؛ اما خود را کنترل کرد و چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #5
نامور نیم نگاهی گوشه چشمی روانه‌ی لیام که رو گرفته و حال خیابانِ نیمه شلوغ را می‌دید و به انتظارِ زودتر به پایان رسیدنِ اعدادِ تایمر تا سبز شدنِ چراغ بود و زیرپوستی گوش به صدای نامور هم می‌داد، انداخت. لیام هم چون نامور آرنجِ دستِ راستش را چسبانده به پایینِ شیشه و انگشتِ شستش را که گوشه‌ی لبانش کشید چشمانش را سمتِ او چرخاند. اعدادِ تایمر عقب‌-عقب می‌رفتند و رو به پایان بودند، این میان نامور هم که گویی از علتِ احضار شدنش خبر داشت، تنها پشتِ سرش را چسبانده به تکیه‌گاهِ صندلی، پلکی محکم زد و مکثش که کش پیدا کرد، سری کوتاه تکان داده و محکم گفت:
- برمی‌گردم!
بعد هم بی‌حرفِ دیگر موبایل را از گوشش پایین کشید و چون پیشِ چشمانش تماس را قطع کرد، موبایلش را روی داشبورد انداخت. لیام پلکی آهسته زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #6
فاصله‌ای میانِ جنگل و گورستان بود که طی شدنش بند شد به لحظه‌ای که مرد عکس را دو نصف کرد و با قرار دادنِ دو تکه بر روی هم چهار تکه‌ی کوچک ساخت و به همین ترتیب تا ریز کردنِ عکس پیش رفت و نامور هم لیام را به شرکت رساند. فاصله‌ای میانِ این جنگل و گورستان بود... شاید به اندازه‌ی زمانی که تکه‌های پاره شده‌ی عکس از دستانِ مرد بر زمین افتادند و او که رو بالا گرفت بارِ دیگر نگاهی بینِ تمامِ عکس‌های درونِ اتاق گرداند. نامور به دستورِ او درحالِ بازگشت بود و جنگل رو به پایان تا رسیدن به گورستان! این همان مسیری بود که پیموده شدنش در ذهنِ مرد قدم‌های او را به سمتِ در کشاند و چون دستش را به کلیدِ روی در رساند، آن را در قفل چرخی داده، در را باز کرد و پس از آن به سوی خود کشید.
از اتاق خارج شد و بارِ دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #7
فشارِ دستِ مرد به آرامی از روی شانه‌اش کم شد و نفسِ زن بالا آمد تا آسوده رها شد زمانی که او دستش را از شانه‌ی نامور پایین انداخت. نامور قدمی عقب رفت و مرد به او اذنِ رفتن داد که با چرخشی روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به عقب راهِ آمده را برگشت. زن جلو آمد و صدای گام برداشتن‌هایش رسیده به گوشِ مرد که تازه پی به حضورِ شخصی دیگر هم برده بود، دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ مخمل و کبریتی‌اش سرش را کمی به راست چرخاند و نیم‌رُخش پیشِ چشمانِ زن قرار گرفته، دید که او جلو آمد و همزمان با خروجِ نامور از سالن که کنارش ایستاد، بازویش را گرفته و او را چرخانده به سوی خود که سمتِ راستش ایستاده بود، با کلافگی نگاهش کرد. زن اخمی نشانده بر چهره پیشانی چین انداخت و با لحنی عصبی تشر زد:
- تو جونِ این بچه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #8
او که دستِ راستش قرار گرفته بر سرمای نرده‌ی مشکی، صدای خنده‌ها را می‌شنید و تنها با بر هم فشردنِ لبانش بر هم پلک‌هایش را بست. دیدش به آن‌ها که سمتِ راستِ سالن با اندکی فاصله از آشپزخانه بودند، کور بود و فقط می‌توانست شنونده باشد. در مسیری که دیدِ او به آن کور بود، دخترِ جوانی که فرمِ خدمتکار به تن داشت از آشپزخانه با پارچِ آب و لیوان بیرون آمد و قدم‌هایش را برداشته به سوی آن‌ها لیام که چشم از پدرش گرفت و نگاهش به دختر افتاد، کششی کمرنگ از دو سو به لبانش بخشید و سپس او را مخاطب قرار داد:
- دستت درد نکنه؛ جداً شامِ خوبی بود، مثلِ همیشه!
دختر که از انتهای میز گذشت و خودش را رسانده به جایی میانِ لیام و همایون، با حفظِ لبخندش اندکی خم شد و پارچِ آب و سه لیوان را که وسطِ میزِ شیشه‌ای و تیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #9
دو «شب بخیر» را همزمان شنید و نگاهِ مادرش تا بالا رفتنش از پله‌ها او را بدرقه کرد؛ اما نگاهِ همایون... جا مانده بود به روی جای خالیِ مهربان که حال با خروجش از سالن واردِ حیاط شده بود. تارِ موهای سفید و کوتاهش به دستِ نسیم روی گونه‌ی نسبتاً چروکیده‌اش می‌لغزیدند، دستش را بالا آورد و موهایش را پشتِ گوش زد. قدمی با کفش‌های مشکی، مخمل و پاشنه بلندش به جلو برداشته، سرکی به سمتِ راست کشید تا نامور را نشسته بر صندلی پشتِ میز و غرق در فکر دید. بازوانش را در آغوش گرفت، مسیرِ گام‌هایش را به سوی او کج کرد و چون روی چمن‌ها گام‌های بلند برداشت، به نامور رسید و با صدا زدنِ کوتاهش او را متوجه‌ی خود کرد. نگاهِ نامور با پلک زدنی تیک مانند چرخیده به سوی او، لبانِ باریکش که یک طرفه و کمرنگ کشیده شدند دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #10
سوی اتاقک چرخید تا به عنوانِ آخرین نفر حیاطِ این عمارت را با پدیده‌های طبیعی‌اش تنها بگذارد. باد نوازنده باشد و بی‌خیالِ آدمی، درختی هم شنونده! دیوارهای حصار کشیده باشند و گوش شوند برای این موسیقی. درِ اتاقک هم به دستِ نامور بسته شد و حیاط خالی مانده، نوری اما از پنجره‌های عمارت کمرنگ به بیرون می‌رسید. همراه با مهربان ورود به عمارت و گذشتن از پله‌ها برای رفتن به طبقه‌ی بالا، می‌رسید به زمانی که او درِ چوبی و قهوه‌ای سوخته‌ای که کنارِ دری دیگر قرار داشت را پس از ورودش به اتاقِ خود بست و ماند اتاقِ کناری‌اش. اتاقی که درونِ آن همایون پشت به پنجره‌ی نیمه بازِ اتاق که باد ملایم پرده‌ی نازک و سفیدِ مقابلش را آرام به داخل هُل می‌داد کنارِ کتابخانه‌ی چوبی ایستاده، سر به زیر افکنده و با نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Masoome.e

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا