• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کالیدور | معصومه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Masoome.e
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 294
  • کاربران تگ شده هیچ

Masoome.e

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
115
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
"پارت نهم"

شب در عمارت بماند در متروکه‌ی رازهایش، برای این دختر گویی هوا حتی تازگی داشت برای نفس کشیدن؛ انگار که تکراری نبود! با آرامش کتاب می‌خواند و کلمه به کلمه از پیشِ چشم عبور می‌داد، سکوتِ خانه و آرامشِ شب خوش در کامِ تمرکزش، کمرِ خمیده‌اش را اندکی عقب کشید تا به تکیه‌گاهِ مبل تکیه سپرد و آرام کتاب را ورق زد و ویبره‌ی ریزِ موبایلش روی میزِ مقابلش را متوجه نشد.

در بینِ این آرامشِ او بود که صدایی ظریف، سکوت را با ادا کردنِ بلندِ نامی خراشید که یک تای ابروی او را بالا انداخت و نگاهش را از جمله‌ای که در حالِ خواندنش بود دزدید. صدایی که در پیِ آن صوتِ قدم‌هایی هم زنجیر شده به گوش رسید که به سمتِ سالن می‌آمد. همین یک صدا کافی بود برای پروازِ تمرکزش که رسماً او را از حال و هوای کتاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
115
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
"پارت دهم"

خون درونِ رگ‌هایش سرد شد و قلبش چنان دلهره پمپاژ کرد که تپش‌هایش سرعت گرفته و با قدرت به سی*ن*ه‌اش کوفته می‌شد. چشمانش درشت، در ذهن محاسبه کرد و هم زمان از دستش دررفت هم... امروز چندم بود؟ چند شنبه؟ از زمانِ فرصتی که در پیام گفته شده بود چقدر می‌گذشت که حال اخطارِ هنوز نرسیدن به خطِ پایان برایش آمده بود؟ چرتکه‌ای در مغزش آورد و به حساب و کتابی دوباره پرداخت، هرچه بیشتر بی‌توجه به سنگینیِ نگاه‌های آرام و نورا در ذهن با خود به جدل می‌پرداخت بیشتر از دست رفتنِ مهلت را باور می‌کرد.

صدا زدن‌های آرام و نورا که نامش را با شک ادا می‌کردند به گوشش نمی‌رسید؛ فقط چون اسیری در مشتِ همان اضطراب از پشتِ میله‌هایش زل زد به خودی که محکوم به نابودی بود. پلکش ریز پرید، آرام پس از نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
115
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
"پارت یازدهم"

لیام نیم نگاهی به مادرش انداخت و همایون یک تای ابرو بالا پرانده با کلافگیِ کمرنگی در نگاهش رو بالا گرفت و آرنجِ دستانش روی میز انگشتانش را مقابلِ چانه درهم پیوند زد. مهربان که با شنیدنِ صدای لیدا از قدم برداشتن باز ماند، سر چرخانده به سوی او که خونسرد جرعه‌ای از آب پرتقال را به گلو راه داد، سپس لبانِ باریکش پوزخندگونه به یک سو کشیده شدند، همانطور که یک دستش بندِ تکیه‌گاهِ صندلی بود، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و خونسردتر از او پاسخ داد:

- از اونجا که با زبونِ بی‌زبونی اعتراف می‌کنی حضورِ من رو نمی‌پسندی میرم یه هوایی بخورم که تو هم راحت باشی عزیزم.

لیام گیج از جدالِ پنهانِ میانِ این دو که از زبان تیغه‌ی شمشیر ساخته بودند و هر یک به دنبالِ گردن زدنِ کلامِ دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
115
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
"پارت دوازدهم"

حرفِ او که مهربان را به خنده‌ای کوتاه انداخت، چشم غره‌ای نمکین را هم از سویش دریافت کرد و کششِ دو طرفه‌ی لبانش را پایدار نگه داشت. مهربان آهسته دستش را از بازوی نامور پایین انداخت، چون میانِ حالِ خوشِ صبحگاه و لبخندهای او یادِ حرفِ همایون در سرش زنده شد، شارژِ لبخندش به پایان رسید و آرام- آرام که از روی لبانش محو شد، دمی لبانش را جمع کرد، دست به سینه و سر به زیر افکنده قدمی به سوی نامور که با تای ابرویی بالا پریده نگاهش می‌کرد برداشت. سینه سنگین کرده از دمی عمیق هدفِ همایون از میهمانی که ترتیب داده بود در ذهنش چون هاله‌ای تار که از پس آن شفافیتِ حقیقت به چشم نمی‌آمد نامعلوم، رو بالا گرفت و پس از لب تر کردنی کوتاه همزمان با حرف زدنش بازدمش را هم از سینه آزاد کرد:

-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
115
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
"پارت سیزدهم"

آن را از روی سر برداشت و چون با شیطنتی آرام روی موهای کوتاه و سفیدِ مهربان نهاد، ملایم گفت:

- اینجور که مشخصه این کلاه بیشتر به تو میاد مهربان بانو، اینطور نیست؟

و چشمکی برایش زد و خنده‌ی کوتاهِ او را دریافت، سپس رو گردانده به سمتِ محمود همزمان با سر تکان دادنش تشکری را کوتاه از او بر لب راند. این بین همایونی بود که با آماده‌ی رفتن شدنِ نامور چشم از او گرفت، کمر صاف کرد و حلقه‌ی انگشتانش به دورِ نرده را هم گشود. روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش به عقب چرخید، نفسِ عمیقی کشید و دستش را فرو برده در جیبِ شلوارِ همرنگِ کفشش، موبایلش را به دست گرفت و بیرون کشید. پس از روشن کردنِ صفحه و واردِ کردنِ رمز حینی که پشت به نرده و حیاط ایستاده و دستش را به جیبِ شلوار فرستاد، قدم در راهِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
115
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
"پارت چهاردهم"

در یک لحظه دستگیره را پایین و در را با فشاری به سوی خود کشید که کافی بود برای شنیدنِ هینی کشیده و ترسیده و افتادنِ چشمانِ درشت شده از شوک و تعجبش به نورایی که تکیه به در داشت و با گشوده شدنش تنش به سرعت از درگاه رد شده، تعادلش بر هم خورده بود. آوا که قلبش شوکِ حضورِ ناگهانیِ نورا پشتِ در را هم تجربه می‌کرد، تپش‌هایش قله‌ی سرعت و قدرت را هم فتح کردند. رو پایین گرفته شوکه چشمش به نورای خمیده بود که کفِ دستش بندِ سطحِ در، به آرامی و با مکث چشمانش را اول بالا کشید و بعد سرش را بالا گرفت.

نامش را که از زبانِ آوا با شک شنید، کششی یک طرفه، تصنعی و مصلحتی به لبانِ باریکش داد. سر که به عقب چرخاند نگاهِ آوا را هم به دنبالِ مقصدِ خود کشید و تازه او را متوجه‌ی آرام کرد که دستانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
115
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
"پارت پانزدهم"

به خود آمدنش خلاصه شد در لحظه‌ای که توپ با جهتِ اشتباهِ پاس دادنِ یکی از بچه‌ها روی آسفالتِ گرمازده‌ی کوچه رفت و رفت تا با برخوردش به نوکِ پوتینِ مشکی و بندیِ نامورِ ایستاده کنارِ موتور ساکن شد. یکی از بچه‌ها به دنبالِ توپ آمد و نامور که همزمان با پایین آوردنِ سرش و دیدنِ توپ بازدمش را بیرون فرستاد، لبانش بر هم کششی محو به آن‌ها داد، سپس چشمانش را در حدقه بالا کشید و ابروانش را هم بدرقه کرده تا پیشانی که خطوطِ کمرنگش پشتِ تارِ موهای لغزانش به چشم آمدند پایش را جلو برد و چون توپ را با یک روپاییِ کوتاه بالا انداخت، با یک دست گرفت، رنگ بخشیده به لبخندش توپ را در هوا به سمتِ پسرک انداخت و او هم با هردو دست توپ را گرفته، دید که نامور چشمکی برایش زد و بعد با لبخندی تشکرآمیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
115
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
"پارت شانزدهم"

مسیح حوله‌ی نرم و سفید را از روی آویزِ کنارِ در برداشته، در را کامل به روی خود گشود و چون از سرویس خارج شد، کفِ برهنه‌ی پاهایش سرمای کاشی‌ها را به جان خریدند. برقِ سرویس را که خاموش کرد، همزمان با کشیدنِ حوله به صورتش برای زدودنِ قطراتِ آب، جلو رفت و این میان نامور که پشتِ کانتر ایستاده گلو با لیوان آبی تر می‌کرد نگاه دوخته به روبه‌رو لیوان را لحظه‌ای بعد پایین آورد. نفسی گرفته، نیم نگاهی به مسیح که جلو می‌آمد انداخت و نمکین گفت:

- توی خونه‌ات یه لیوانِ تر و تمیزِ درست و حسابی هم پیدا نمیشه؛ صبح تا شب چیکار می‌کنی اینجا؟

مسیح با بی‌حوصلگی حوله‌ی نم گرفته را از صورت پایین کشید و چون روی کانتر انداخت، کلافه و خسته راه یافته به آشپزخانه، تکیه‌گاهِ صندلیِ سفید و فلزی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
115
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
"پارت هفدهم"

فصل اول: سقوط آزاد “اولین انفرادی”

دو روزی که جایگاهِ حکومتِ خورشید و ماه را مدام تعویض کرد به سرعتِ حرکتِ ستاره‌ی دنباله‌داری گذشت و تمامِ این دو روز چگونه چون رودی روان از سمتِ زمان تا به انتهایش جاری شد؟ برای آوا ختم به این در و آن در زدنش از بهرِ جور کردنِ باقی مانده‌ی قرضش بود که لعنت شده‌ی خدا پایان نداشت انگار! اگر قرضِ همایون را می‌داد در دریای بدهیِ دیگری به این و آن دست و پا می‌زد هرچند که به نظر می‌آمد هرکسی از او طلبکار می‌شد؛ اما همایون نه، بهترین اتفاق بود! این چهل و هشت ساعت گذشته را آوا فقط با اضطراب گذراند، فقط ثانیه‌ها را التماس می‌کرد که برای یک بار هم شده معجزه‌وار از رد شدن یکی پس از دیگری امتناع کنند و زمان گوش می‌داد به این التماس‌ها؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Masoome.e

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
25
پسندها
115
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
"پارت هجدهم"

پیش از اینکه نامور حرفی بزند، مسیح کششی یک طرفه و طعنه آمیز بخشیده به لبانش دستِ راستش را که ساعتِ استیل و نقره‌ای به مچش وصل بود پیش برد و به رسمِ ادب گرفته مقابلِ همایون لب باز کرد و پس از صاف کردنِ صدایش از خشِ کمرنگی که داشت گفت:

- مسیح هستم؛ دوستِ عزیزِ نامور، از آشنایی باهاتون...

مکثی کرد و انگار در ذهنش به دنبال کلمه‌ای گشت که کنایه‌ی مد نظرش را در لفافه‌ی آن پیچیده نثارِ گوش‌های همایون کند و چون به جایی نرسید رضایت داده به کلیشه‌ی همیشگیِ آشنایی‌ها، همین تک کلمه را طوری بیان کرد که از هزاران توهین برای همایون بدتر بود:

- خوشبختم!

چهره‌ی همایون خنثی، نگاهش با سری بالا گرفته خیره به چشمانِ مسیح بود و این حسِ منفی‌اش نسبت به او با حسِ جاری شدنِ طعنه‌ای از صدایش در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا