متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کالیدور | معصومه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Masoome.e
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 79
  • بازدیدها 1,744
  • کاربران تگ شده هیچ

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #71
زنی از گذشته برخاسته بود، به عمد دستبندش را در عمارت انداخته و خودش را حتی برای چند ثانیه‌ای کوتاه به چشمانِ همایون نشان داد تا بازگشتش را اعلام کند! حتی چشمکی پیروزمندانه هم ضمیمه‌ی هدفش بود و چنان از آن شب تا به این شب مغزِ همایون را فقط با تصویرش به هم ریخته که حال دیدنِ دستبندش هم دلیلی برای فرو ریختنش شده بود. نگاهِ همایون با آن چشمانِ سبز و مردمک‌های گشاد شده به روبه‌رو بود و نقطه‌ای نامعلوم، حوالیِ کوچه پس کوچه‌های ناشناسِ ذهنش پرسه می‌زد و بو برده به اینکه بازگشتِ این زن هیچ قصدی جز زمین زدنش نداشت، به هم ریخته‌تر از پیش محکم پلک بر هم نهاد و با دمی عمیق سینه سنگین کرد. در این بین گوشه‌ی دومی که نورِ ماه بندِ آن بود می‌رسید به اتاقکی کنارِ عمارت که نامور درونش نشسته پشتِ میزِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #72
پیش از اینکه آرام حرفی بزند یا حتی فرصتِ نگاه کردن به دوربین را داشته باشد، نورا که موبایلش را تنظیم کرده بود برای عکس گرفتن «سیب» را کشیده ادا کرد و عکسی گرفت که درونش نگاهِ خودش با لبخند به دوربین بود و نگاهِ آرام هم با تعجب به نیم‌رُخِ او، وقتی نورا موبایل را پایین آورد آرام تازه هضم کرده این عکس گرفتنِ سریعش را، با حرص لبانش را بر هم فشرد و چانه که جمع کرد نیشگونی نسبتاً محکم از بازوی نورا گرفت که آخِ دردمندش را از زبانش برآورد و نگاهش را سوی خود چرخاند. این بین آوا بود که پله‌ها را پایین آمد به سمتِ آن‌ها قدم برداشته همانطور که لبخندی بر لبانِ باریک و برجسته‌اش یادگاری کاشت. او که بافتِ یقه ایستاده و سرخی به تن داشت با شلوارِ جذب و مشکی هم به پایش حینِ جلو رفتنش شنید که آرام خطاب به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #73
و اشاره‌اش به زخمِ ابرو و کنجِ لبانِ نامور بود. اویی که چندان به این ملاقات و صمیمیت میانِ خودش و لیام رضایت نداشت؛ اما چون نمی‌توانست در برابرِ برخوردِ او سرد باشد، کششی به لبانِ روی هم قرار گرفته‌اش بخشید که با جمع شدنِ کمرنگِ چانه‌اش هم همراه شد، سپس سری تکان داده به نشانه‌ی تایید برای ادعای دروغینِ همایون و پوزخندش را که در خود خفه کرد، با دست به میز و صندلی‌ها اشاره کرده و از لیام نشستنش را خواستار شد. خنکای باد نیمچه تازیانه‌ای بود که روی بخشِ اندکی از تختِ سینه‌اش به واسطه‌ی باز بودنِ دو دکمه‌ی بالاییِ پیراهنِ طوسی‌اش که آستین‌هایش را هم تا آرنج بالا داده بود می‌نشست. لیام با دریافتِ اشاره‌ی اویی که جلو می‌آمد، دستش را بند کرده به لبه‌ی صندلی و با عقب کشیدنش روی چمن‌ها خود به رویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #74
سوالاتِ ذهنِ او برای نامور جالب بود. آنچه پشتِ چشمانش یخ بسته رازی بیست و هشت ساله که چکشِ کلامِ لیام در صددِ ترک انداختن بر این یخ بود تا عیان شود هر آن دستِ رازی که پشتِ این سطحِ یخ بسته کمک می‌خواست و محکوم به حبسی ابدی بود. شناختِ لیام از نامور تا حدی خوب بود و او بی‌خبر از رابطه‌ی خونی‌شان در رابطه با او کنجکاو شده بود. و دیوارِ این فاصله را همایون تمامِ این سال‌ها میانِ دو برادری بنا کرد که می‌توانستند کنارِ هم باشند!
- این برمی‌گرده به جدیتِ کاریِ من نه چشم‌های یخ بسته‌ام!
لیام تای ابرویی بالا پراند، نگاهش را به چشمانِ نامور همانطور حفظ کرد و این بین هردو بی‌خبر بودند از مهربانی که تکیه داده به دیوارِ سفیدِ عمارت و دست به سینه اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ، لغزشِ موهای کوتاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #75
همایون اما پلک از هم گشود، نیم نگاهی حواله‌ی لیدا کرده و چون از روی صندلی برخاست، دستبند را حبسِ مشتش آنچنان فشرد که رنگ از دستش فراری شد. پیشِ چشمانِ متعجبِ لیدا که از کارهایش سر درنمی‌آورد، به سرعت موبایلش را از روی میز برداشته و همزمان با کشاندنِ قدم‌هایش سوی درِ اتاق او را به سرعت و با ریز جدیتی در کلامش مخاطب قرار داد:
- چیزی نیست.
بعد هم به پهلو شده و ابتدا قامت از کنارِ اویی که با چشم دنبالش کرد و سپس از میانِ درگاه عبور داد تا به راهرو راه یافت. لیدا که به دنبالِ او روی پاشنه‌ی صندل‌های چوبی‌اش به عقب چرخید، ابروانش را بیشتر به هم نزدیک ساخت، باریکه شکافی افتاده میان لبانِ باریکش چشمانِ عسلی‌اش را به دنبالِ او که خودش را به تراس رساند، فرستاد. مانده در چراییِ این احوالاتِ پریشانِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #76
و زمزمه‌اش کمرنگ در گوش‌های آرام و نورا پیچید؛ اما چنان آرامشی را برایشان داشت که مثالش هیچ گوشه‌ای از دنیا پیدا نمی‌شد! آن‌ها که نگاهی به هم انداخته و پس از شکارِ لبخندِ یکدیگر آهسته پلک بر هم نهاده، عطرِ مادرانه‌ی خواهرشان را نفس کشیدند. چندی از این آرامش و سکوتِ برقرار شده میانشان نگذشته بود که ویبره‌ی موبایلی را هرسه نفرشان متوجه شدند، آنچنان که هماهنگ پلک از هم گشوده و نگاهی که بینِ هم رد و بدل کردند، آرام کمرنگ ابروانِ مشکی‌اش را به آغوشِ هم فرستاده و بعد گفت:
- موبایلی روی ویبره‌ست؟
آوا که متوجه شد این ویبره متعلق به موبایلِ خودش بود، قدری ابرو به هم نزدیک ساخت، دستانش را آهسته از دورِ شانه‌های آرام و نورا پایین انداخته، هرسه که تکیه از مبل گرفتند، آرام و نورا نگاهی به هم انداختند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #77
راهرویی تنگ و نیمه تاریک نقش بسته در گردیِ گشاد شده‌ی مردمک‌های چشمانی قهوه‌ای سوخته، نفس‌هایی بودند منقطع و نامنظم از شدتِ اضطراب و لبانی باریک و برجسته با شکافی هم میانشان. مردمک‌هایی که در فضای راهرو دچارِ لغزش می‌شدند، به ترک‌های ریز و درشت دیوارهای هردو طرف می‌چسبیدند و با گذشتن از خُرده شیشه‌های پایینِ دیوارها، می‌رسیدند به ادامه‌ی مسیرِ راهرو. این چشمانی که مردمک‌هایی داشتند دو- دو زنان متعلق بودند به آوایی که محلِ قرارش با همایون شده بود اینجا! قلبش تند می‌کوبید و اضطراب ذره‌ذره داشت جانش را در تن آب می‌کرد. دستِ سردش را مردد بالا آورد، نگاه در فضا چرخانده و سرِ انگشتانِ کشیده‌اش که سرمای دیوارِ کنارش را لمس کردند، لبانش را بر هم نهاد و آبِ دهانش را سخت فرو داد. چشمانش را به گوشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #78
او که داخل رفت لحظه‌ای بعد صدای بسته شدنِ در چنان ناگهانی به گوشش رسید که شانه‌هایش تیک مانند بالا پریدند و نفسِ محبوسش از سینه پا به فرار گذاشته، به ضرب سر به عقب چرخاند. چشمش به درِ بسته افتاد، قلبش درجا فرو ریخت و گویی بر سرش آوار شد، آبِ دهانی محکم از گلو گذراند و بالاخره سکوتِ سنگین را همایون شکست:
- از سرِ وقت اومدنت خوشم میاد!
آوا پلکی تیک مانند زد و چون دوباره تپش‌های سنگینِ قلبش برایش یادآوری شدند، رو به سمتِ همایون گرداند و قفسه‌ی سینه‌ی جنبانش شاهد شد برای بدحالی‌اش. چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش قفلِ قامتِ همایون، او که بالاخره با پلک بر هم نهادنی آهسته رو پایین گرفت و با آرامش روی پاشنه‌ی کفش‌هایش مشکی‌اش به عقب چرخید.
نگاهش که به قامتِ آوا کوک زده شد، دید او را که شالِ نازک و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #79
برقی از سرِ آوا پرید و همراه با آن پرنده بود که بارِ دیگر بال گشود، لبه‌ی پنجره را ترک و پرواز آغاز کرد. پرنده رفت و آوا ماند مقابلِ همایون ایستاده با چشمانی درشت شده، درحالی که هراس جای خون در رگ‌هایش می‌جوشید. حتی پلک زدن را هم بر خود حرام کرد و حالش بی‌تعریف، اگر باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش هم نبود که به طور کل باید به خفگی سلام می‌گفت. و نورِ درخشانِ آفتاب بود که گذشت از بیشتر نشان دادنِ آوای ترسیده درحالی که شروعِ شومِ این صبحگاه به مذاقش خوش نیامده بود. از صفحاتِ کتابِ زمین ورق زد تا تصویرِ کالیدورِ همایون جابه‌جا شد با قابِ عکسِ شهری آلوده، نه به دود؛ بلکه به خاموشی در عینِ شلوغی!
آرامشِ شهرِ شلوغ در سرِ مسیح پرسه می‌زد که کفش‌های مشکی‌اش با هر قدم برداشتنش بر کاشی‌های پیاده‌رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

Masoome.e

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
106
پسندها
689
امتیازها
3,753
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #80
پیرمرد که صدای مسیح را شنید، سر به سمتش چرخاند و تک گامِ آخر جلو آمدنِ اویی که سر به زیر افکنده بود و حال آرام بالا می‌آورد را دید. مسیح رو بالا کشاند و این بار نه از روی دقت و بلکه به خاطرِ تیغِ آفتاب ابرو درهم کشیده و چشم ریز کرد. زبانی روی لبانش کشیده و خیره به چشمانِ میشیِ پیرمرد با آن چین و چروک‌های دور و برشان و کلاهِ بافتِ قهوه‌ای تیره‌ای که بر سر داشت، ادامه داد:
- چندتا بادکنک سهمِ ما نمیشه؟ رنگ‌هاش هم به سلیقه‌ی خودت.
پیرمرد مردمک میانِ مردمک‌های او گرداند، کششی به مراتب لبانِ باریکِ حبسِ ریشِ سفیدِ حصار کشیده‌اش را بازیچه کرد و چون اندک کج شدنِ سرِ مسیح به سمتِ شانه‌ی چپ و انتظارِ او را دید درحالی که حبسِ مشتِ راستش هزینه‌ی بادکنک‌ها بود، خود لبانش را با زبان تر کرد سری به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Masoome.e

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا